داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

جلسه ۳۹ چای و داستان در مدرسه اسلامی هنر قم

تجربیات داستان نویسی استاد محمد رضا سرشار/ بخش نهایی



۱۱- به نظر من اگر نویسنده‌ای روزی یک صفحه بنویسد نویسنده‌ی موفقی است. با شتاب زدگی اصلا راه به جایی نمی‌برید.

۱۲- نکته بسیار مهم: از چیزهایی بنویسید که برای شما آشنا هستند. خودتان تجربه کرده باشید. اگر یک نویسنده‌ی حرفه‌ای بخواهد درباره موضوعی بنویسد که نمی‌داند چیست ، با تحقیق زیاد و سفر رفتن اطلاعات کسب می‌کند اما باز هم در آخر کار هنوز مطمئن نیست چون خودش نچشیده و تجربه نکرده است.

۱۳- کتاب سلول‌های بنیادی داستان اثر استاد سرشار تمام راهکارهای اساسی را آورده است.

۱۴- جرقه شروع داستان یک فکر اولیه، یک احساس اولیه و یک جرقه در ذهن و روان انسان است. فکرهای نوی زیادی هر روز از کنار ما رد می‌شوند اما ما نمی‌گیریم چون فرکانس حساسیت ما با فرکانس آن جرقه‌ها یکی نیست.

۱۵- معمولا کسانی که کلاس داستان نویسی جدی می‌روند دیگر تا سال‌ها جرأت نوشتن ندارند. راه نجات آنها این است که موقع نوشتن به اصول داستان نویسی توجه نکنند، هر چه می‌آید بنویسند. بعدا در بازنویسی به اصول و قواعد توجه کنند.

نکته: 

۱۶- برای تدوام انگیزه و تقویت یک نویسنده باید اثرش در جامعه عرضه شود. اگر نتوانست چاپ کند الان با فضای مجازی خیلی راحت می‌تواند انتشار دهد. مخصوصا اگر آثار انسان نقد شود هم انگیزه بیشتر می‌شود و هم باعث شناخته شدن اثر شما در جامعه می‌شود. هر چند بدگویی شود اما همین هم خوب است. بالاخره شما شناخته می‌شوید.

۱۷- در چاپ اولین اثر خود شتاب نکنید. اولین اثر ، شناسنامه شما خواهد بود. اولین کار باید چشم‌گیر باشد و همان معرف شماست.

۱۸- در گذشته اهل قلم هم سلوک مادی داشتند و هم سلوک معنوی. اما امروزه سلوک معنوی به کلی حذف شده است . حتی همین سلوک مادی و پیشرفت در عرصه نوشتن هم کم شده است . بعضی همین سلوک مادی را هم ندارند.

۱۹- یک سنت الهی: در هر کاری خدا را یاری کنید ، خدا هم شما را یاری می‌کند.  هر کس که تلاش کند و زحمت بکشد نتیجه‌اش را می‌بیند. اما خداوند به مومنان کمک بیشتری می‌کند اگر تلاش کنند.

۲۰- داشتن دید تصویری برای یک نویسنده خیلی مهم است. باید طوری بنویسد که مخاطب خیال کند که انگار دارد فیلم می‌بیند. دیدن فیلم‌های قوی  قدرت تصویری را بالا می‌برد. باید هنگام نوشتن صحنه را تجسم کنید و عالم تخیل را ببینید.


مطالعه بیشتر:

خاطرات تبلیغی طلبه‌ها


رضا کشمیری

جلسه ۳۹ چای و داستان در مدرسه اسلامی هنر قم

تجربیات داستان نویسی استاد محمد رضا سرشار/ بخش دوم 


۶- بیش از نصف راه نویسندگی، تجارب عمقی و عرضی زیاد از زندگی است. کسی که تجربه زیاد کسب کرده با مسافرت و تحقیق و زندگی با مردم، اگر بطور غریزی و بدون توجه به قواعد داستان نویسی، بنویسد پر مخاطب خواهد بود. اما کسی که سختی زندگی را نچشیده و بی تجربه است اگر سالها کلاس داستان برود و تمام قواعد را هم رعایت کند مخاطب ندارد و به دل نمی‌نشیند.

۷- بهترین نحوه‌ی خواندن چیست؟ چگونه بخوانیم؟

ابتدا بهترین کتاب‌ها را با مشورت گرفتن از اساتید اهل فن انتخاب کنید، سپس خودکاری به دست بگیرید و شروع کنید به خواندن البته با دقت و وسواس کامل.

برای شروع خوب است که خلاصه داستان کوتاه‌هایی که می‌خوانید را بنویسید.

در هر بخش یا فصلی ، نظر خودتان را بعد از خواندن ، بنویسید.

جملات و توصیفات و بخشی‌هایی از کتاب که برای شما جذاب بوده را یادداشت کنید. نه اینکه بعدا بخواهید از آنها تقلید کنید بلکه این دایره لغات و ذهن توصیفی شما را تقویت می‌کند.

 

۸- تا کسی صد تا رمان دسته اول دنیا را نخوانده باشد هر چه کلاس داستان نویسی برود فایده ندارد. شاید با کلاس رفتن‌ها ، ناقد و مدرس داستان نویسی شود اما نویسنده خوبی نمی‌شود. باید تمام کتب شاخص دنیا را بخواند.

۹- یک نویسنده مشهور می‌گوید: کسی نویسنده نخواهد شد مگر اینکه نوشتن را مهمترین کار زندگی خود بداند.

۱۰- نویسندگی کار با عجله نیست، باید ذره ذره روی هم بگذارید. یک اثر باید بارها و بارها بازخوانی و بازنویسی و نقد شود تا اینکه مورد توجه واقع شود.


مطالب بیشتر:

خانواده پایدار

خاطرات شهدا



رضا کشمیری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جلسه ۳۹ چای و داستان در مدرسه اسلامی هنر قم

تجربیات داستان نویسی استاد محمد رضا سرشار/ بخش اول



۱- اینکه هنرمندان یک استعداد خدادادی و ژن خاص دارند و تافته جدا بافته هستند یک دروغ تاریخی محض است. ناب ترین هنرها مثل موسیقی هم با تمرین و آموزش بدست می‌آید.

در شعر که سنگین تر از نثر است، بزرگان می‌گویند اگر کسی ۷۰۰ بیت شعر حفظ کند می‌تواند حداقل ۷۰ بیت شعر بگوید! نظامی گنجوی می‌گوید کسی که ۷۰۰۰ بیت حفظ باشد می‌تواند ۷۰ بیت شعر بگوید!!

 نکته: نوشتن هم یک مهارت آموختنی است باید زیاد بخوانید و خوب بخوانید و بنویسید.

۲- کسی که زودتر و از سن کودکی شروع به خواندن و نوشتن کند، بسیار راحت‌تر و زودتر به نتیجه می‌رسد.

۳- کسی که مثلا در سن ۲۵ سالگی شروع کند باید مدت تمرین و زمان خواندنش را بیشتر کند. تمرین بسیار بیشتری لازم دارد اما می‌تواند و می‌شود.

۴- دو عنصر اساسی که در هر هنری و حتی در هر کاری حرف اول را می‌زند: هوش و حساسیّت است. نکته اینجاست که پشتکار و تلاش و جدیّت می‌تواند درجه هوش متوسط را جبران کند. چه بسیار افرادی که با درجه هوش متوسط از افراد با هوش بسیار بالا جلو زده‌اند.

۵- کسانی که از ابتدا، زندگی پر تلاطمی داشته‌اند و دوران کودکی را با محرومیت‌ها و بیماری‌های مزمن و پیوسته سپری کرده‌اند ، بهترین شرایط را برای هنرمند شدن دارند. چون محرومیت‌های دائمی حساسیت را بالا می‌برد و دقت و توجه به اطراف و وقایع را زیاد می‌کند. در نتیجه مایه‌ی بیشتری برای نوشتن دارند.


مطالب بیشتر:

بیست و هشت اشتباه نویسندگان - جودی دلتون

روی ماه خداوند را ببوس! - مصطفی مستور

رضا کشمیری
رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم


با سلام خدمت همه بیانی‌ها و نویسندگان وبلاگ


زمانی که این متن را می‌خوانید ، من در شهر نجف دعاگو و نایب الزیاره شما هستم ان‌شاءالله.

در مسیر پیاده‌روی به سوی حرم مولایمان امام حسین علیه السلام به یاد همه شما مزه عاشقی را چشیده و هضم می‌کنم ان‌شاءالله.

امیدوارم حضور در این حماسه باشکوه و تمدن‌ساز اربعین نصیب همه شما شود.

خدایا روز به روز و لحظه به لحظه بر معرفت و محبت ما به امام حسین علیه السلام بیافزای... آمین


رضا کشمیری



سید اکرم مردی قوی هیکل با موهای مشکی و محاسنی سفید بود. صندلی عقب ماشین نشسته بود و نوحه از رادیو پخش می‌شد. مشت گره کرده به سینه می‌کوبید و آه آه می‌گفت و گریه می‌کرد. با صدای خش‌دار ناله می‌زد و یا اباعبدالله می‌گفت. با گوشه دستارش اشکش را پاک کرد و گفت: میگم در این دو سال حالم طوریه که اصلا نمی‌تونم روضه امام حسین علیه السلام رو گوش بدم، یا اباعبدالله. همین که یااباعبدالله گفت، صورتش در هم کشیده شد و هق هق کنان ادامه داد: های ... های یا اباعبدالله در پناه شماییم، ما رو به خودتون و راهتون نزدیک‌تر کنید. قسم به منزلت زینب ما رو به خودتون نزدیک‌تر کنید. اشک‌ها روی چروک‌های زیر چشمش گلوله می‌شد و شرّه می‌کرد روی گونه‌های گوشت‌آلودش، بعد می‌غلطید پایین و در زیر محاسنش پنهان می‌شد.

فیلم بردار نقطه ضعف سید اکرم را پیدا کرده بود، سید را کنار نهر آب نشاند و پرسید: می‌دونم خسته‌ای! فقط یک سوال می‌پرسم و بعد می‌ریم کربلا ان شاءالله. در طول مسیر از ناصریه تا اینجا ، جمعیّت زیادی از زوّار پیاده می‌رفتن و جمعیّت زیادی به زوّار خدمت می‌کردن، هر کاری می‌کردن تا زوّار در این مسیر طولانی خسته نشن یا اگر خسته می‌شن خادمین تلاش می‌کردند تا به آنها کمک کنن.

سید با چشمانی پف کرده و قرمز به حرف‌ها گوش می‌داد و سر تکان می‌داد. فیلم‌بردار با لهجه فارسی اما زبان عربی ادامه داد: می‌خوام یک سوال از شما کنم، فی طریق کربلا الی الشام. سید تا این جمله را شنید، چهره‌اش برافروخته شد، چشم‌ها و صورتش را در هم کشید و با صدای بلند گریه سر داد. دست‌ها را روی کنده زانو می‌کوبید، صدای هق هقش، خفه و ناله وار شده بود، گلویش خس خس می‌کرد. ناله زد: آه... آاه ه ه ، دشمنان خدا بودند، دشمنان محمد و آل محمد بودند، دشمنان علی بودند. سرش را تکان می‌داد و چهره سرخش زیر سیلاب اشک برق می‌زد. به فیلم‌بردار فرصت حرف زدن نداد و گفت: از کی می‌پرسی؟! از زینب؟!! آااه ه زینب، از رقیّه می‌پرسی؟! آخ بلندی کشید و گفت: ها؟! چی می‌خوای بدونی؟! از کدام یک برات بگم؟! از اسیران بگم یا از یتیمان؟! آااه  چی می‌خوای بدونی؟! آااخ خ .

فیلم‌بردار کم نیاورد بدون بغض و با جدیّت پرسید: دیروز در مسیرمون از خانواده‌ها فیلم گرفتیم، از زنانی که به بازوی محرم‌شون تکیه داده بودن و راه می‌رفتن، می‌خوام ازت سوالی بپرسم! سید می‌دانست که چه می‌خواهد بپرسد. نقطه ضعفش مصیبت عمه جانش زینب بود، سید خس خس سینه‌اش با هق هق گلویش در هم آمیخته شده بود. فیلم‌بردار ول کن نبود و نمک بر دل داغدیده سید می‌پاشید. دوباره پرسید: فی الطریق کربلا الی الشام!

سید از خود بی خود شده بود و با مشت بر سینه ستبرش می‌کوبید، گوش‌هایش همچون چشم‌هایش قرمز شده بود. سر دماغش سرخ و گونه‌هایش خیس، ناله می‌زد: شانه‌های زینب ... شانه‌های رقیّه ، به کی تکیه می‌کردن؟! تا دقایقی آه آه  و آخ آخ می‌کرد و بر زانو می‌کوبید، گلوله اشک بر کنار بینی‌اش جمع می‌شد و بر زمین می‌‌ریخت. ناله‌های سید اکرم در سرم پیچیده بود ، نفهمیدم کی به خانه ابوهبه رسیدم. به خاطر شلوغی یک ساعتی طول کشیده بود.

برای دیدن کلیپ اینجا کلیک کنید


مطالب مرتبط:

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)


عاشقانه‌های اربعینی(۳)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)


رضا کشمیری

 



وارد بین الحرمین که شدم نزدیک پل جدید روبروی صفحه نمایش بزرگ ، یک جوانی جلویم را گرفت و سوال شرعی داشت. دستش را گرفتم و به زحمت جمعیت را شکافتم و از مسیر رفت و آمد کنار رفتم ، جوان پرسید: حاج آقا من در شلوغی داخل حرم در بین جمعیت یک انگشتر توی دستم افتاد! نمی‌دانم مال کیست چه کار کنم؟.  من که در فشار جمعیت چند بار تا مرز افتادن پیش رفته بودم با لبخند در جوابش گفتم: باید صاحبش را پیدا کنی. جوان چشمانش گرد شد و با زبان بی‌زبانی گفت تو این اوضاع شیر تو شیر چطور میشه صاحبش رو پیدا کرد. بلافاصله گفتم: اما اینجا با این شلوغی بهترین و راحت‌ترین کار این است که به خادم‌ها بدهی یا به دفتر اشیاء گمشده بسپاری. جوان دستش را به زحمت از لابه لای بدن‌ها بیرون کشید و موهای خود را مرتب کرد و لبخند ملیحی زد و گفت : ممنون. رفت و بین بدن‌ها گم شد! 

کمی جلوتر که رفتم ناگهان پیرمردی قد خمیده با لباسی کهنه و شالی سفید به کمر بسته، جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیّت گفت : تقصیر شما آخوندها است این چه وضعیه! فلان فلان شده‌ها فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید! و همزمان که داد و فریاد می‌کرد، چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم امکان ایستادن نبود اما بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است، کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم : حاج آقا مشکلی پیش آمده چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد انجام می‌دهم.

پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینه بسته‌اش گفت: زنم، زنم، پیرزنی گم شده نمی‌دونم کجاست؟  سر و دستش را به آسمان بلند کرد و ادامه داد: خدا چه کار کنم، پیرزن راه هم نمی‌تونه بره، دستش را من می‌گرفتم! فلان فلان شده‌ها تقصیر آخوندهاست! حالا چه کار کنم؟

مانده بودم چه جوابی بدهم در این فشار بدن‌ها  نمی‌توانستم بیشتر از این، یک جا بمانم. به او گفتم: حاج آقا ناراحت نباش ان شاءالله پیدا میشه ، شما برو دفتر گمشدکان اسمش را بگو آنها صدا می‌کنند، حتما پیدا میشه ناراحت نباش.

پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند در لابه لای قدم‌های جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوه‌ای‌ام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدن‌های فشرده به هم، بی اختیار به حرکت درآمدم.


مطالب مرتبط:

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)


رضا کشمیری


حرف‌های سید حیدر یک سطح بالاتر بود، بخشی از آن مستند مصاحبه با او بود، به معرفت و بصیرت او غبطه می‌خوردم. گوشه‌ای نشسته بود و با نوحه‌ای سوزناک که از بلندگوها پخش می‌شد گریه می‌کرد. مصاحبه کننده از او پرسید: از امام حسین علیه السلام چی می‌خوای؟! سرش را بالا گرفت، اشک جمع شده روی چین و شکن‌های زیر چشمش جاری شد و لغزید تا لای محاسن سفیدش، با صدایی زنگی گفت: از حضرت زهرا سلام الله علیها می‌خوام که روزی نیاید که من از امام حسین علیه السلام چیزی طلب کنم! 

ناله زد: قسم به آبروی مادرش زهرا هیچی نمی‌خوام، اصلا همه این خدمت‌ها از خودشونه، حتی فخری نیست که کسی فخر بفروشه! لطف و منّت و فضل خودشونه که به ما اجازه دادند به یکی دوتا زائر خدمت کنیم. ببین عاشقاش چکار می‌کنن، ببین تاریخ چطور عاجز شده! آهی کشید و گفت: چه درخواستی کنم؟! امام حسین علیه السلام الان در چه وضعیتی است که از او چیزی بخوام؟! چهره‌ی روشنش در هم کشیده شد و اشک در چشمش حلقه زد، لب‌هایش را گزید و گفت: امام الان در چه حالتی است؟! اگر یک نفر خانواده‌اش را اسیر کرده باشن و بدن خودش روی خاک‌ها افتاده باشه، چی ازش می‌خوای؟! سرش را پایین انداخت و هق هق کرد، قطره‌ای اشک از سر دماغش روی خاک افتاد.

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۳)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)


سید حیدر کنار دیگ بزرگ ایستاده بود، اشاره کرد به زن‌ها و ‌گفت: این‌ها همه زن‌های علویه هستند، چطور برای زینب غم‌دیده خدمت می‌کنن. ببین چطور صورت‌هاشون رو پوشوندن، من گفتم همه‌ی صورتتون رو نپوشونین! عمه‌ی شما زینب در بیابان‌ها اسیر شد و همه نگاهش کردند. شانه‌های تکیده‌اش می‌لرزید و اشک می‌ریخت. ادامه داد: ان شاءالله امام رضا علیه السلام ما را موفق کنه که به این زائران خدمت کنیم، خدمتی خالصانه و صادقانه و بدون غش.  کمی فکر کرد و گفت: کی می‌تونه خالصانه خدمت کنه؟!  نه ،هر خدمتی هم بکنه باز کمه، اگر همه‌ی عالم بسوزه باز هم کمه! اگر همه عالم بسوزه معادل یک قدم حضرت زینب هم نمیشه! حتی یک قدم. دست‌ها را روی کنده زانو گذاشته بود و خمیده ناله می‌زد و اشک می‌ریخت.

سید حیدر آمد داخل موکب و با صورتی نم‌کشیده از اشک ادامه داد: تا حالا دیدین کسی را به جرم عشق اسیر کنن؟! زینب به جرم عشق اسیر شد! دیگر کدام خدمت فایده داره، چه کار کنیم؟ چطور سینه بزنیم؟ چه گریه‌ای؟! دست‌های دود گرفته‌اش را به پیشانی می‌کوبید و های های گریه می‌کرد. صدایش را بلند کرد و با ناله گفت: او به تنهایی اسیر عشق شد و از کربلا تا شام به اسارت رفت! عراقی‌های داخل موکب به پیشانی می‌کوبیدند و گریه می‌کردند، سید هم با لحنی سوزناک ادامه داد: قبلا هیچ کس عاشقانه اسیر نشده بود! هرگز! و هیچ کس هم نخواهد شد! سید حیدر بدون هیچ اضطرابی از دوربین فیلم‌برداری شروع به نوحه خوانی کرد:

رضا کشمیری

 



برای استراحت کوتاهی در یک موکب توقف کردیم، کمرم را روی فرش خاکی و کهنه موکب چسباندم و نگاهم به سقف برنزتی بود. همین ۵ سال پیش بود، چیزی که قلب مرا چنگ زد و پاهایم را کشاند به سمت حماسه پیاده‌روی اربعین ، چند تا مستند که گوشه‌ی تصویرش نوشته بود: جهت بازبینی ، غیر قابل استنساخ! ، این مستندها ساخته شده توسط سازمان اوج بود که هنوز در صدا و سیما پخش نشده بود.

حرف‌های ابوکمیل را فراموش نمی‌کنم، صندلی جلوی ماشین نشسته بود، سرش را برگرداند و دستارش را مرتب کرد و گفت: هر کی ، هر چی را تربیت کنه بهش وابسته میشه و براش عزیز میشه. مثلا اگر کسی یک بلبل توی خونه داشته باشه، وابسته‌ش میشه، اگر بمیره ناراحت میشه یا اگر بخواد بفروشه براش سخته!

ابوکمیل کمی مکث کرد، چشمان درشت و قهوه‌ای خود را از شیشه کناری ماشین به بیابان‌های بی‌آب و  علف جاده نجف-کربلا دوخته بود. سکوتش طولانی شد انگار بُغضی کهنه و اسطوره‌ای در گلویش پیچیده است، به زبان آمد: میگم چی به قلب امام حسین علیه السلام گذشت، وقتی همه چیزش را در راه خدا داد؟! وقتی علی اکبرش را میدون جنگ فرستاد؟! وقتی علی اصغرش را روی دستش گرفت ؟! هی هی هی ... آه... چه کشید؟! . نم دماغش را با گوشه چفیه‌اش گرفت و ادامه داد: این غذاها ... ماهی چیه!...مرغ کدومه؟! ها ... زندگی‌ام ، خونه‌ام ، ماشین‌ام چه ارزشی داره؟ اصلا قابل قیاس نیست، هرگز!

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

ابوکمیل خودش این حرفی را که می‌زد، باور داشت. ۴سال است که برای خودش خانه می‌سازد، اما هر سال نمی‌شود! سال قبل تمام میل گردها و سیمان‌ها را فروخته بود و خرج زائرین کرده بود. امسال هم ماشین‌اش را  و تمام تیرآهن‌های ساختمان را فروخته تا چیزی کم و کسر نباشد. چهارزانو نشسته بود و دختر سه ساله‌اش روی پایش خندان، با گوشه روسری‌اش بازی می‌کرد. ابوکمیل با چهره‌ای برافروخته و چشمانی نم‌کشیده، دستی روی چروک‌های دور چشمش کشید و گفت: حبیب شیخ عشیره بود، رهبر عشیره‌اش بود. ترسید وقت کم بیاره تا بخواهد به عشیره خود خبر بدهد. رفت، به بقیه نگفت شماها برید امام را یاری کنید، خودش رفت و رفت تا دل زینب را آروم کنه. شانه‌های تنومند‌اش می‌لرزید و هق هق گریه می‌کرد. ابوکمیل هم شیخ و رهبر عشیره‌اش بود، افراد زیادی برای رفع اختلافات پیش او می‌آمدند. دقایقی گریست، اشک مانده بر صورت و محاسنش را با چفیه‌اش خشک کرد و ادامه داد: اگر حبیب چفیه و عکالی(دستار) به سر داشت، یقیناً در مقابل سیدالشهدا علیه السلام از سرش بر می‌داشت. وقتی به خیمه‌گاه زینب رسید عمامه‌اش را بر می‌داشت و بر خاک می‌افتاد. این جمله را که گفت دستارش را به زمین کوبید و با صدای خش‌دار ناله سر داد. سه روز می‌شد که در شبانه‌روز دو ساعت هم نخوابیده بود، چهره‌اش سرخ و چشمانی پف کرده و صدایی زنگی  و خش‌دار از شدت گریه، اما نشاط و شادابی از وجناتش می‌بارید. کنده زانو را به زمین داد و خمیده جوراب زائرین را از پاهایشان در آورد، در برابر امتناع زائر می‌گفت: خواهش می‌کنم صبر کن، تو خسته‌ای!. خودش خسته عشق بود.

 

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم  رب الحسین علیه السلام



پوتین‌ها را به پا کردم، فانوسقه‌ام را بستم  و دو خشاب کلاشنیکف را در جایش جفت و جور کردم. از اتاق بیرون زدم، دستم را روی پوست برشته شده درخت سرو گذاشتم و خم شدم تا پایین شلوارم را مرتب کنم. نگاهم به درختان گلوله خورده پادگان بود، یادم آمد که همین درخت با تنه استوارش یکبار جان مرا نجات داده بود. گلوله ۵۰ میلی‌متری قناسه دراناگف روسی تیکه‌ای از گوشت و پوست درخت را کنده بود. بوی تند باورت در جان و تن درخت رسوخ کرده بود و هنوز به مشام می‌رسید. ناگهان ابوحامد فریاد زنان وارد شد ، چشم‌هایش از خستگی و کم خوابی سرخ شده بود. نیرو کم داشتیم و او دو روز نگهبانی داده بود بدون استراحت!  با صدای گرفته و خش دارش رو به من گفت: کمیل کمیل داعشی‌ها دارن میرسن به محله شما!

لحظه‌ای جا خوردم و دستانم شل شد، گوش‌هایم داغ کرد. با خشم فریاد زدم : مطمئنی ابوحامد!؟ از کجا اومدن؟ کی می‌رسن؟ پشت سر هم سوال می‌کردم و او  دائم سر پر مویش را تکان می‌داد و با سرفه می‌گفت: بله بله الان است که برسن بدو کمیل بدو!.  صورتم گر گرفت ، از خشم و ترس رگ‌های صورت و گردنم به شدت می‌تپید. بند اسلحه را روی دوشم انداختم و با تمام قدرت دویدم، همان طور که می‌دویدم تا به ماشین وانتم برسم چهره دو دختر و یک پسر شیر خواره‌ام جلوی چشمم می‌لولیدند. خدا خدا می‌کردم که به موقع به خانه برسم.

نفهمیدم چطور ماشین را روشن کردم، ماشین از جا کنده شد. خاک زیادی از اطراف شیشه ماشین به داخل کوبیده ‌شد، چشمانم را خاک گرفته بود اما باز نگه‌شان داشتم تا جاده را گم نکنم. پلک نمی‌زدم اما مگر می‌شد، با هر بار پلک زدن قطرات اشک روی گونه‌ام خطی درخشان را نقاشی می‌کرد. صدای کشیده و ممتّد ترمز ماشین، دختر ۴ ساله‌ام فاطمه را ترسانده بود. به سرعت در خانه را باز کردم و فریاد زدم: خانم، بچه‌ها را بردار بریم ، داعشی‌ها دارن میرسن! چهره خانمم مثل گچ سفید شد و زوزه کشان لباس بچه‌ها را آماده می‌کرد. دو سه تا از خانم و بچه‌های همسایه را هم خبر کردم.

عقب ماشین پر از زن و بچه شد، دخترم فاطمه که  عروسکش را بغل کرده بود و فشارش می‌داد را بغل کردم و کنار خواهر بزرگش زینب جا دادم. خانمم با پسرم حسین در بغل ، نشست جلو کنار دو تا از خانم‌های همسایه. نشستم پشت فرمان، چشمم به آیینه عقب افتاد، دو سه تا از ماشین‌های داعشی را دیدم که از ته کوچه غرش کنان می‌آمدند. با تمام قدرت پای لرزانم را روی پدال گاز فشار دادم، ماشین از جا کنده شد و گرد و خاک زیادی به پا کرد. یک چشمم به جلو و یک چشم به آیینه عقب دوخته بودم. ناگهان نگاهم به آیینه بغل گره خورد، دخترم فاطمه از ماشین افتاده بود ، با صورت زخمی عروسکش را فشار می‌داد و جیغ می‌زد.


مطالب مرتبط:

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)

لب‌های خشکیده

رضا کشمیری