بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره تبلیغی(طنزگونه): تسبیح دزدی!
باد تند پاییزی در لابهلای شاخ و برگهای درخت سرو بزرگی که کنار مسجد جامع شهر بود با سر و صدا میپیچید و شاخههای نازک و برهنه را در آغوش شاخههای قویتر میانداخت. باد سرد شاخههای درخت را به اجبار برهنه کرده بود و سرمای پاییزی را تا مغز استخوان آنان نفوذ داده بود.
آقای حسینی از هیأت امنای مسجد بود که با ماشین پیکان قدیمی خود به ایستگاه راه آهن آمده بود تا من را برای سخنرانی به مسجد جامع شهر ببرد. به درخت تنومند سرو نگاه میکردم که ماشین در کنار مسجد با نالهای خفیف آرام گرفت، شال گردن را دور گردنم پیچاندم و عبای قهوهای زمستانی خود را جمع و جور کردم و پیاده شدم.
اولین چیزی که توجه من را جلب کرد بنر تبلیغاتی بزرگی بود که به چارچوب فلزی کنار دیوار مسجد وصل شده بود، روی آن نوشته بود مقدم مبارک حضرت حجت السلام و المسلمین دکتر ... ، رئیس دفتر حضرت آیت الله علامه ... را به شهر ... خوش آمد میگوییم. در بین مسیر هم که میآمدیم چند جای دیگر مشابه همین بنر تبلیغاتی را دیده بودم، پیش خودم گفتم: ای بابا اینها خیلی جدّی گرفتهاند، چه تبلیغاتی کردند انگار وزیری یا وکیلی میخواهد بیاید.
آقای حسینی با کت و شلوار اتو کشیده و برّاق ، لبخند ملیحی زد و گفت: حاجآقا مسجد جامع این شهر بزرگترین مسجد شهر است و شاید حدود ۳هزار نفر جا داشته باشد ، با این تبلیغات گسترده در شهر که دیدید حتما مسجد پر میشود حتما!. من در تأیید سری تکان دادم و گفتم: خدا خیرتان دهد ، تعریف مسجد شما و برنامههای فرهنگی و مذهبی آن را زیاد شنیدهام، انشاءالله خدا قبول کند و ما هم بتوانیم مطالب مفیدی برای مردم بیان کنیم.
نماز مغرب و عشاء که تمام شد، بعد از تعقیبات نماز و تکبیر و صلوات نمازگزاران بالای منبر رفتم، مسجد تقریبا پر بود. مردم به خاطر علامه ... آمده بودند و من را از صدقه سر ایشان تحویل میگرفتند همه جا همینطور بود! بعد از اتمام سخنرانی ، گروهی دورم را گرفتند و سوالات مختلفی از احکام گرفته تا سیاست مطرح کردند، از دست آنها که رها شدم از مسجد بیرون آمدم در تاریکی سایه همان درخت تنومند سرو زنی میانسال جلویم را گرفت، نور چراغهای چشمک زن قرمز و سبز مغازههای اطراف این تاریکی را هر از گاهی روشن میکرد و فضای رمانتیکی ایجاد کرده بود.
منتظر آقای حسینی بودم که این خانم مثل شبحی از سایه بیرون آمد و پسری ۱۰-۱۱ ساله همراهش بود، سلامی کرد و بعد از تعارفات فراوان گفت: حاجآقا شما از قم آمدید و از نزدیکان حضرت علامه هستید لطف کنید یک یادگاری به عنوان تبرّک به پسر من بدهید، پسر من خیلی به علامه علاقمند است ممنون میشم اگه یک تبرکی بدهید!.
نمیدانستم چه بگویم، از دست علامه، تبرّک گرفتن خوب است نه من! شال گردن را جلوی دهانم گرفتم تا از سوز باد سرد در امان بمانم، بعد از مکث کوتاهی گفتم: نمیدانم آخه من چیز خاصی همراهم ندارم، ببخشید!. زن بدون معطلی و با اصرار گفت: حاجآقا یکی از انگشترهایتان را بدهید!
زن بیرحمانه دست روزی نقطه ضعف من گذاشته بود، بی اختیار دستانم را به بهانه سرما در هم پیچاندم که مثلا انگشترها پنهان شود اما فایدهای نداشت، سرم را پایین انداختم و گفتم: ببخشید این انگشترها یادگاری است، هدیه گرفتم. برای اینکه زن دوباره پیشنهاد بذل و بخشش اموال مرا ندهد تند تند دست در جیبها میکردم ، در جیب قبایم دستم به چند تسبیح خورد خوشحال شدم اما بروز ندادم، قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: ها... تسبیح خیلی هم خوبه، شرمنده هستم، اگر مایل باشید همین تسبیح را تقدیم پسر گلتان کنم.
زن خوشحال شد و با عجله گفت: بله بله خیلی خوبه دست شما درد نکنه . و با شور و اشتیاق رو به پسرش کرد و به او گفت: ببین حمید جان این تسبیح خیلی ارزش داره میدونی این تسبیح به کجاها که نرفته! حتما تا حالا چند بار مکه و مدینه و کربلا و نجف و... رفته خیلی تبرّک شده ... .
من منتظر آقای حسینی بودم و نگران از درخواستهای جسورانه زن، اما این زن ظاهرا به همین تسبیح قانع شده بود و با آب و تاب و حرص عاشقانه خاصی برای پسرش از کمالات این تسبیح میگفت تا جایی که خود من هم داشت باور میشد!. زن با صدایی که من بشنوم ادامه داد: مامان میدانی چقدرها با این تسبیح ذکر گفته شده، چقدر نماز شب خوانده شده ، میدونی خیلی ارزش داره؟!
اشتیاق این زن مرا به یاد شور و اشتیاق خودم در تبرّک گرفتن از دست حضرت آقا(مقام معظم رهبری) انداخت ، به حال آن خانوادههای شهدا که از دست آقا چفیه و حتی انگشتر میگرفتند غبطه میخوردم و آروزیم این بود که یک بار از نزدیک ایشان را ملاقات کنم و چفیهای از ایشان بگیرم. در عوالم خودم غوطه ور بودم که با صدای زن به خود آمدم: ببخشید حاجآقا.... حاجآقا حتما خیلی با این تسبیح نماز شب خواندید و ذکر الهی العفو گفتید درسته حاجآقا؟ برای پسرم از ارزش این تسبیح بگید!
ناگهان به خود آمدم و یادم آمد که این تسبیح از دیشب در جیبم جا مانده و مال مسجدی است که در شهر دیگری سخنرانی داشتم! نمیدانستم چه جوابی بدهم، اینقدر در کمالات این تسبیح گفته بود که خجالت میکشیدم که همه این اوصاف کمالیه را به باد فنا بدهم. دل به دریا زدم و با مکثی طولانی گفتم: نه حاجخانم اینطوری ها هم که میفرمایید نیست، راستش را بخواهید این تسبیح را دیشب از یک مسجدی برداشتم و در جیبم جا مانده و یادم رفت سر جایش بگذارم!
هنوز حرفم تمام نشده بود که زن با دلخوری و ناراحتی خاصی و با عصبانیّت گفت: نه نه حاجآقا ما تسبیح دزدی نمیخواهیم، ممنون بیایید این تسبیح برای خودتان! و تسبیح را از دست پسرش کشید و در دستان من انداخت و با ناراحتی برگشت که برود. من با عجله گفتم: چند تا تسبیح دیگر دارم اگر میخواهید... تقدیم کنم. زن لبخند ژکوندی زد و بلند گفت: نه حاجآقا ممنون آنها هم حتما دزدی است!!!
زن به سرعت دور شد، صبر نکرد که دفاعیّات مرا بشنود! دزدی کجا بوده؟ تسبیح
اشتباهی در جیب من جا مانده بود. تازه اتفاقا با همین تسبیح در ماشین، بین راه که
میآمدیم چقدر ذکر گفته بودم! اما زن رفته بود و منتظر نماند که من بگویم: حالا یا
همین تسبیح را به مسجد برمیگردانم یا
مشابه آن را، بالاخره به هر نحوی که شده جبران میکنم و این اسمش دزدی نیست! اما
زن رفته بود ومن با صدای آقای حسینی به خود آمدم: حاجآقا ... حاجآقا .... من
آمادهام برویم.
پایان