کودک بود اما عاشق
یک ساعت مانده بود به اذان ظهر؛ تیغه آفتاب، تیزی گرمای خود را به فرق سرم میکوبید . فقط صدای راه رفتن به گوش میرسید، صدای کفشهای مختلف ، صدای خش خش برخورد کف دمپایی با سنگ ریزهها ، صدای تق تق برخورد عصا به آسفالت، گاهی صدای عصای چوبی و گاهی صدای عصای آلمینیومی، صدای تلق تلوق گاریهای مسافربر و البته بعضی بدون صدا راه میرفتند، پوست کف پا که صدا ندارد!
با همراهیان قرار گذاشتیم عمود ۹۵۰ منتظر همدیگر باشیم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پسر بچهای حدود ۶ساله دیدم که نانی نازک و داغ در دستش دارد و با عجله به سمت من میآید، بخار نان رقص کنان به هوا میرفت و پسرک نان را هی دست به دست میکرد تا داغی نان پوست نازک دستش را نسوزاند. به من که رسید با گفتن هلابیک هلابیک نان را به دست من داد، نان داغ بود، دستم سوخت، به ناچار نان را روی عبایم گذاشتم و دستی به سر پسرک کشیدم.
نمیدانستم چه نانی است! سفید و نازک، خیلی نازک به دنبال پسرک رفتم. پسرک رفت پیش یک خانم که روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود و پای دیگرش جمع شده ،همهاش زیر چادر زیر آفتاب داغ ، یک خانم با چهرهای نقاب زده بود که فقط چشمانش در نور آفتاب برق میزد، مادر یا مادربزرگ این بچه بود نمیدانم! اما وجناتش به مادربزرگ میخورد.هیچ بساطی نداشت جز یک در قابلمه مسی بزرگ که قطرش تقریبا یک متر بود و یک کپسول گاز پیک نیک کوچک که شلنگی به آن وصل بود و به زیر در قابلمه میرسید و یک شعله بزرگ گاز هم در زیر در قابلمه روشن بود.
مطالب بیشتر:
عاشقانههای اربعینی(۲)
عاشقانههای اربعینی(۳)
عاشقانههای اربعینی(۴)
دقایقی ماندم تا از کارش سر در بیاورم، آرد برنج را در ظرفی یکبار مصرف خمیر میکرد و بسیار آبکی روی در قابلمه میریخت و با دست صاف میکرد، نمیدانم چطور خمیر به سطح زیرین نمیچسبید! چطور دستان مادربزرگ نمیسوخت! مادربزرگ بسیار راحت نان برنج را جدا میکرد و به پسرک میداد و او نان را به دست زائرین میرساند. کمی با پسرک احوالپرسی و خوش وبش کردم. اسمش علی بود هنوز مدرسه نمیرفت، چشمانی درشت و ابروانی کشیده و پرپشت داشت، لبخند زیبا و ملیحی صورت گرد او را تزیین کرده بود.
خواستم دلش را شاد کنم، روبرویش نشستم و دو دستش را گرفتم گفتم: بازی کبابی، بازی کبابی بلدی؟! نون بیار کباب ببر! نفهمید چه میگویم، دستان کوچک و زبرش را روی کف دستانم گذاشتم و بازی را شروع کردم. ابتدا دستش را کنار نکشید و من ضربه ملایمی به روی دستش زدم اما زود یاد گرفت و دوباره بازی کردیم. یک نگاه به عمامه من و یک نگاه به دستانم کرد، تعجب همراه لبخندش او را شیرینتر کرده بود. فکر کنم تا حالا یک روحانی از نزدیک ندیده بود، تا چه رسد به اینکه با یک روحانی همبازی شده باشد. در مسیر کاظمین به کربلا ایرانیها خیلی کمتر هستند و خیلی به ندرت طلبه پیدا میشود. طفلک حق داشت تعجب کند.
نوبت او شده بود هر چه منتظر ماندم حرکتی نکرد، لبخند بر صورتش ماسیده بود، سر به زیر انداخته بود و کاری نمیکرد. گمان کردم ناراحت شده، با حرکات صورت دلیلش را پرسیدم سرش را بالا آورد و با اقتدار و هیبت چشم در چشمان من دوخت و گفت: لا، لا لعب. نمیخواست بازی کند گفتم: بازی کن، لعب زین ، خوش! گفت: من روی دست شما ضربه نمیزنم! گفتم : بازی است اشکال ندارد من روی دست شما زدم حالا نوبت شماست اگر میتوانی بزن!!
لبخندش دیگر تمام شده بود با حالت جدی گفت: انت زائر ، زائرالحسین علیه السلام. نام حسین دستانم را شل کرد و مثل پتکی که به طبل تو خالی میخورد قلب خالی از عشق مرا لرزاند. زبانم قفل شده بود بغض سنگینی گلویم را فشار میداد دیگر نمیتوانستم کلمات عربی را در دهانم بچرخانم و فارسی و عربی را بلغور کنم تا مرادم را برسانم. فقط دستی به سرش کشیدم و دیگر هیچ نگفتم راه خودم را گرفتم و رفتم و رفتم و رفتم.
مطالب بیشتر:
عاشقانههای اربعینی(۲)
عاشقانههای اربعینی(۳)
عاشقانههای اربعینی(۴)