وارد بین الحرمین که شدم نزدیک پل جدید روبروی صفحه نمایش بزرگ ، یک جوانی جلویم را گرفت و سوال شرعی داشت. دستش را گرفتم و به زحمت جمعیت را شکافتم و از مسیر رفت و آمد کنار رفتم ، جوان پرسید: حاج آقا من در شلوغی داخل حرم در بین جمعیت یک انگشتر توی دستم افتاد! نمیدانم مال کیست چه کار کنم؟. من که در فشار جمعیت چند بار تا مرز افتادن پیش رفته بودم با لبخند در جوابش گفتم: باید صاحبش را پیدا کنی. جوان چشمانش گرد شد و با زبان بیزبانی گفت تو این اوضاع شیر تو شیر چطور میشه صاحبش رو پیدا کرد. بلافاصله گفتم: اما اینجا با این شلوغی بهترین و راحتترین کار این است که به خادمها بدهی یا به دفتر اشیاء گمشده بسپاری. جوان دستش را به زحمت از لابه لای بدنها بیرون کشید و موهای خود را مرتب کرد و لبخند ملیحی زد و گفت : ممنون. رفت و بین بدنها گم شد!
کمی جلوتر که رفتم ناگهان پیرمردی قد خمیده با لباسی کهنه و شالی سفید به کمر بسته، جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیّت گفت : تقصیر شما آخوندها است این چه وضعیه! فلان فلان شدهها فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید! و همزمان که داد و فریاد میکرد، چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم امکان ایستادن نبود اما بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است، کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم : حاج آقا مشکلی پیش آمده چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد انجام میدهم.
پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینه بستهاش گفت: زنم، زنم، پیرزنی گم شده نمیدونم کجاست؟ سر و دستش را به آسمان بلند کرد و ادامه داد: خدا چه کار کنم، پیرزن راه هم نمیتونه بره، دستش را من میگرفتم! فلان فلان شدهها تقصیر آخوندهاست! حالا چه کار کنم؟
مانده بودم چه جوابی بدهم در این فشار بدنها نمیتوانستم بیشتر از این، یک جا بمانم. به او گفتم: حاج آقا ناراحت نباش ان شاءالله پیدا میشه ، شما برو دفتر گمشدکان اسمش را بگو آنها صدا میکنند، حتما پیدا میشه ناراحت نباش.
پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند در لابه لای قدمهای جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوهایام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدنهای فشرده به هم، بی اختیار به حرکت درآمدم.
مطالب مرتبط: