حرفهای سید حیدر یک سطح بالاتر بود، بخشی از آن مستند مصاحبه با او بود، به معرفت و بصیرت او غبطه میخوردم. گوشهای نشسته بود و با نوحهای سوزناک که از بلندگوها پخش میشد گریه میکرد. مصاحبه کننده از او پرسید: از امام حسین علیه السلام چی میخوای؟! سرش را بالا گرفت، اشک جمع شده روی چین و شکنهای زیر چشمش جاری شد و لغزید تا لای محاسن سفیدش، با صدایی زنگی گفت: از حضرت زهرا سلام الله علیها میخوام که روزی نیاید که من از امام حسین علیه السلام چیزی طلب کنم!
ناله زد: قسم به آبروی مادرش زهرا هیچی نمیخوام، اصلا همه این خدمتها از خودشونه، حتی فخری نیست که کسی فخر بفروشه! لطف و منّت و فضل خودشونه که به ما اجازه دادند به یکی دوتا زائر خدمت کنیم. ببین عاشقاش چکار میکنن، ببین تاریخ چطور عاجز شده! آهی کشید و گفت: چه درخواستی کنم؟! امام حسین علیه السلام الان در چه وضعیتی است که از او چیزی بخوام؟! چهرهی روشنش در هم کشیده شد و اشک در چشمش حلقه زد، لبهایش را گزید و گفت: امام الان در چه حالتی است؟! اگر یک نفر خانوادهاش را اسیر کرده باشن و بدن خودش روی خاکها افتاده باشه، چی ازش میخوای؟! سرش را پایین انداخت و هق هق کرد، قطرهای اشک از سر دماغش روی خاک افتاد.
سید حیدر کنار دیگ بزرگ ایستاده بود، اشاره کرد به زنها و گفت: اینها همه زنهای علویه هستند، چطور برای زینب غمدیده خدمت میکنن. ببین چطور صورتهاشون رو پوشوندن، من گفتم همهی صورتتون رو نپوشونین! عمهی شما زینب در بیابانها اسیر شد و همه نگاهش کردند. شانههای تکیدهاش میلرزید و اشک میریخت. ادامه داد: ان شاءالله امام رضا علیه السلام ما را موفق کنه که به این زائران خدمت کنیم، خدمتی خالصانه و صادقانه و بدون غش. کمی فکر کرد و گفت: کی میتونه خالصانه خدمت کنه؟! نه ،هر خدمتی هم بکنه باز کمه، اگر همهی عالم بسوزه باز هم کمه! اگر همه عالم بسوزه معادل یک قدم حضرت زینب هم نمیشه! حتی یک قدم. دستها را روی کنده زانو گذاشته بود و خمیده ناله میزد و اشک میریخت.
سید حیدر آمد داخل موکب و با صورتی نمکشیده از اشک ادامه داد: تا حالا دیدین کسی را به جرم عشق اسیر کنن؟! زینب به جرم عشق اسیر شد! دیگر کدام خدمت فایده داره، چه کار کنیم؟ چطور سینه بزنیم؟ چه گریهای؟! دستهای دود گرفتهاش را به پیشانی میکوبید و های های گریه میکرد. صدایش را بلند کرد و با ناله گفت: او به تنهایی اسیر عشق شد و از کربلا تا شام به اسارت رفت! عراقیهای داخل موکب به پیشانی میکوبیدند و گریه میکردند، سید هم با لحنی سوزناک ادامه داد: قبلا هیچ کس عاشقانه اسیر نشده بود! هرگز! و هیچ کس هم نخواهد شد! سید حیدر بدون هیچ اضطرابی از دوربین فیلمبرداری شروع به نوحه خوانی کرد:
ما را در خرابهها بردند و به روی خاکها نشستیم،
این داغ مرا میکشد که در برابر چشمهایش، گیسوی حسین در باد پریشان است.
محکم به سرش کوفت و ناله زد: وای حسیناه... وا حسیناه.
زینب بزرگوار که هم اینک به جانب شما روان است،
میبینمش که در این شهر با یتیمانش سرگردان خواهد شد.
این داغ مرا میکشد که در برابر چشمهایش، گیسوی حسین در باد پریشان است.
کوفیان او را به یکدیگر نشان میدادند : آنکه اسیرمان است، این دختر علی، این زینب است.
این داغ مرا میکشد که در برابر چشمهایش، گیسوی حسین در باد پریشان است.
سید حیدر چه معرفت و عشقی داشت، به حالش غبطه میخوردم ، چشمهایم را بستم تا شاید عظمت صبر چشمهایش را در پشت پردهای از اشک ببینم. راستی بزرگ علوی چه میگوید با رمان چشمهایش؟! هیچ نمیتواند بگوید در برابر عظمت چشمهای حضرت زینب سلام الله علیها که گیسوی حسین را در باد، پریشان دیده است.