عبایم را از دور کمرم جمع کردم و نیم خیز شدم و از پلههای منبر پایین آمدم. جلسه هنوز ادامه داشت، مداح روی پله اول منبر نشست و شروع به روضه خوانی کرد. شب ۲۸ صفر بود، بعد از اتمام مجلس سید ابوترابی که میزبان بود مرا به کناری کشید و گفت: حاجی آقا یک کار مهم با شما داشتم.
با انگشت شصت گوشه چشمم را پاک کردم و گوشم را نزدیک دهان سید بردم و گفتم: بفرمایید من در خدمتم.
سید رطوبت سر دماغش را با دستمال کهنهای گرفت و گفت: حاج آقا در این شهر ما یک دختر و پسری هستند که ۶-۷ ساله که همدیگه را میخوان اما پدر دختره راضی نمیشه.
چشم تیز کردم و گفتم: خُب پسره کوتاه بیا نیست ۷ سال خیلی زیاده که!
فشی کرد و با کف دست دماغش را مالاند و گفت: حاجی عیب کار اینجاست که هر دو تا، پسره ودختره را میگم، از بچههای هیأتی و مسجدی شهر هستند و هر روز با هم ارتباط پیامکی یا تلفنی بالاخره دارن و این جریان تو شهر پیچیده که اصلا در شأن بچه بسیجی و هیأتی نیست!
گفتم: یعنی چه ارتباط دارن !؟ اگه بچه مذهبی هستند که کار درستی نیست!
با دستپاچگی گفت: نه حاجی فقط در حد حال و احوال پرسی است و کامل حدود شرعی را رعایت میکنند اما باز هم زشته ، مردم حرف در میارن، میگن این هم ازخواهر و برادرهای بسیجی !
چشمانم میسوخت با دو کف دست مالاندمشان و گفتم: خوب این بنده خدا پدر دختره، کسی باهاش حرف زده تا راضی بشه مثلا یکی از علمای شهر یا امام جمعه و ... یا کسی که قبولش داشته باشه.
سید پا به پا کرد و گفت: اوووه حاجی! امام جمعه باهاش حرف زده چند بار! اعضای شورای شهر باهاش کلنجار رفتن!یکبار شورای هیأت مسجد از رییس آموزش و پرورش دعوت کرد و در جلسهای باهاش حرف زدند قبول نکرد! چند بار تا به حال جلسه گرفتیم هنوز حل نشده! حل بشو هم نیست!!
سید حرف میزد و من چشم به دهان او به فکر فرو رفته بودم: عجب پدر سمجی! و عجیبتر پسره که ... واقعا پدر عشق بسوزه با آدم چکار میکنه!
گفتم: حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
گفت: فردا صبح بعد از دعا ندبه جلسه گذاشتیم دو تا از اعضای شورای شهر ، رییس آموزش و پرورش و مسئول هیئت و فرمانده پایگاه بسیج هستند، شما هم تشریف بیاورید شاید بتوانید کاری بکنید.
گفتم: چشم حتما میام اگه کاری از دستم بربیاد که در خدمتم.
صبح بعد از دعای ندبه ، سید که کنار من نشسته بود چشمان قرمز شده خود را مالاند و گفت: حاجی میای جلسه دیگه؟
حساسیّت امانم را بریده بود، با کف دست چشمانم را خاراندم و گفتم: بله که میام حتما.
جلسه در خانه یکی از هیأت امنای مسجد بود، به همراه سید رفتیم به محل جلسه ،وارد اتاقی بزرگ شدیم، ۸تا صندلی به شکل دایرهای چیده بودند، دو کبوتر عاشق هم آمده بودند. دختر خانم با چادر مشکی و رو گرفته بود ، پسر هم با محاسنی کوتاه و مرتب نشسته بود. یکی از افراد که نمیدانم چه سمتی داشت گفت: حاج آقا این مسأله یکی از مشکلات حل نشدنی شهر ما شده! بین مردم شهر پیچیده .با دست به طرف دختر و پسر اشاره کرد و ادامه داد : خیلی هم پشت سر اینها حرف در آوردند و هیأت را هم از متلک های خود بی نصیب نگذاشتند! نمیدانیم چه کار کنیم. یک معضل جدی شده!
روی صندلی تکانی خوردم و دستانم را به هم پیچاندم و گفتم: قبل از اینکه بحث کنیم که چکار میشه کرد بگید قبله کدوم طرفه؟!
چند نفر با هم دستشان را به طرف در ورودی اتاق کشیدند و گفتند: از این طرف!
دستمال کاغذی از جبیم در آوردم و نم سر دماغم را گرفتم و صندلیام را رو به قبله کردم و گفتم : فعلا یک دعای توسل بخوانیم! من هم از حفظ دعای توسل را سریع خواندم . وقتی دعا تمام شد رو کردم به دختر خانم و گفتم : باباتون خونه است؟ دست دختر سریع به طرف کیف گل گلی کوچکش رفت و گفت: همین الان بهش زنگ میزنم.
چشمم را از کیف گلدوزی شدهاش ، که با گلهای صورتی ریز تزیین شده بود، گرفتم و گفتم: پس زود زنگ بزنید و بگید اگر زحمت نیست من میخام بیام خونتون باهاش حرف بزنم.
یک دست دختر با لرزش خفیفی به دسته نارنجی کیفش بود و دست دیگر به موبایل ، زنگ زد و خیلی زود هم قطع کرد و گفت: ببخشید حاج آقا رفته سر کار! چشمم را از سگگ طلایی کفشش گرفتم و با تعجب گفتم : سر کار؟! امروز که هم جمعه هست و هم روز قتل!
در دلم گفتم: معلوم میشه این باباهه خیلی علیه سلام هم نیست. چطور روز ۲۸ صفر که همه عالم و آدم تعطیل میکنن این آقا سر کاره!
با صدای فش فش سید به خود آمدم و گفتم: خوب میشه بریم سرکارش! دختر زیر چشمی به پسر نگاه کرد و پا به پا شد و گفت: چشم الان به بابا زنگ میزنم. پسر اغلب سرش پایین بود و گاهی نگاهی به قد و بالای دختر میکرد و دوباره چشمش میخزید پایین ، احتمالا به سگگ طلایی کفشش!
دختر تلفن به دست کمی از ما فاصله گرفت ، آهسته حرف میزد . گوش تیز کردم تا ماجرا دستم بیاید اما صدای فش فش سید نمیگذاشت! دختر نیم نگاهی به قد و بالای پسر کرد و رو به من گفت: ببخشید حاج آقا مزاحم شما هم شدیم، بابام میگه اشکالی نداره بیاید سرکار.
لبخندی زدم و به سید گفتم: سید پاشو پاشو با هم بریم سر کار این بنده خدا ببینیم حرف حسابش چیه، انشاءالله خیره.
از بقیه آقایان در جلسه خداحافظی کردم ، چند نفری با هم گفتند: حاج آقا فایدهای نداره ، پدره خیلی لجبازه ! ولی شاید ... ! سه نفر، من و سید به همراه دختر ، سوار ماشین سید شدیم . نگاه حسرت آمیز پسر به ماشین و دختر داخل ماشین بود. با لبخند رو کردم به پسر و گفتم: نگران نباش انشاءالله درست میشه، توکلت به خدا باشه.
پسر چشمش را از روسری ارغوانی که لبهاش از زیر چادر دختر بیرون زده بود گرفت و بسوی چشمان من کشاند و لبخند ناامیدانهای زد و گفت: انشاءالله، خدا خیرتون بده حاج آقا.
ماشین پیکان قراضه سید با صدای تلق و تلوق به راه افتاد و بعد از مدتی با نالهای سوزان در کنار درخت سرو بزرگی آرام گرفت. از ماشین که پیاده شدم ،دختر با اشاره به بالا صدا زد : بابا بابا ... .دیدم پدر کذایی بالای نردههای یک ساختمان نیمهساز در حال جوشکاری است. گرد و خاک نمکشیده گوشه چشمم را پا انگشت کوچکم پاک کردم و گفتم: ببخشید حاجی یک دقیقه بیاید پایین کارتون دارم. بنده خدا با چهرهای درهم کشیده گفت: باشه چشم ... !
توی راه سید گفته بود که این بنده خدا به روحانیّت خیلی احترام میگذارد و به خاطر همین حاضر شده و قبول کرده شما بروید دیدنش.
به سید گفتم: اگه اینقدر احترام روحانیّت رو داره چرا حرف امام جمعه را هم قبول نمیکنه!
سید لب برگرداند و چشمانش ریز شد و گفت: والله به خدا همه مان توش ماندیم ! این بنده خدا از خر شیطون پیاده نمیشه! نمیدونم حکمتش چیه به خدا !
پدر یکی یکی پلههای خاکی و نیمهساز را پایین آمد و سلامی کرد. رفتم جلو دست دادم و خوش بشی کردم و گفتم: حاجی دخترت این پسره را میخاد، پسره هم دخترت را میخاد ، خودت میدونی الان ۶-۷ ساله ! چرا آخه؟ دلیلت چیه؟!
گوشهایش قرمز شد و با چهره درهم کشیده ، بدون مقدمه گفت: مگر از روی جنازه من رد شید! دختر من بهترین خواستگارها رو داره ، چند تا دکتر اومدن ، خواستگارهای پولدار چقدر داره!
با لبخند و مهربانی گفتم: حاجی بهت بر نخوره ولی علف باید به دهان بزی شیرین بیاد! وقتی دخترت همین پسره را میخاد ... دیگه چرا اینقدر سخت میگیری! پسره هم که ماشاءالله هم متدیّنه و هم خانواده دار .
پدر تند تند حرف میزد و دعوا میکرد در بین حرفهایش فحش و بد و بیراه به پسر و خانواده پسر میداد. دختره هم سرش پایین بود و از خجالت گونهاش سرخ شده بود. چشم دختر به دستکش مانده در دستان پدر دوخته شده بود و در تیر رس چشم پدر قرار نمیگرفت. گاهی دزدکی به چشم پدر نگاهی میکرد و دوباره سرش را پایین میانداخت و به سوراخهای سوخته کفش پدر چشم میدوخت.
من عصبانی بودم و از لجبازی این پدر حرصم گرفته بود اما به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم: حاجی به اعصابت مسلط باش بالاخره حرف آخرت چیه؟
صدای قیژ قیژ سایده شده دندانهایش شنیده شد و با فریاد گفت: این پسره فلان فلان شده اگه بمیره هم من دخترم بهش نمیدم... اگر خودش رو هم بکشه من دختر به این مردیکه خر نمیدم!!!
سید از ترس جیکش در نمیآمد، بی انصاف اصلا من را همراهی نمیکرد. دختر هم از ترس زبانش بند آمده بود و سرش پایین بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه حاجی ببین نه من دیگه حرف میزنم ونه شما دیگه چیزی بگو! کارمان را بدیم دست خود خدا !
دستان خشک و زبرش را گرفتم و ادامه دادم: بیا بشین توی ماشین ، امروز روز قتله! ۲۸ صفره من یک حدیث کساء میخوانم و توسلی به ائمه میکنیم . والسلام.
این را که گفتم پدر رام شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد به سمت ماشین. صدای فش فش سید آمد. با دستمال رطوبت سر دماغم را گرفتم و گفتم: ببین حاجی من خیلی سریع حدیث کساء را میخوانم و شما دیگه برو سر کار و دیگه بحث نمیکنیم ، کار را هم واگذار کن به خدا!
دختر با نگرانی که در چشمانش موج میزد کنار پدر روی صندلی عقب نشست و من هم جلو کنار سید نشستم و بدون مقدمه شروع کردم به خواندن، حدیث کساء را حفظ بودم. به آخر حدیث نزدیک شده بودم، (... ذکر نشود این خبر (و سرگذشت ) ما درانجمن ومحفلى از محافل مردم زمین که در آن گروهى از شیعیان و دوستان ما باشند و در میان آنها اندوهناکى باشد جز آنکه خدا اندوهش را برطرف کند و نه غمناکى جز آنکه خدا غمش را بگشاید و نه حاجتخواهى باشد جز آنکه خدا حاجتش را برآورد[1]...) . سریع تمامش کردم و در آخر توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها کردم .
از ماشین پیاده شدم ،بقیه هم پیاده شدند. رو کردم به پدر دختر و گفتم: حاجی کاری نداری؟!
پدر کلهاش را خاراند و گفت: حاج آقا بفرما در خدمت باشیم.
دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: اگر خواستی برای عقد و عروسی دخترت مرا دعوت کنی، یک زنگ بزن با افتخار میام. فقط به حق همین حدیث کسائی که خواندیم خواهش میکنم دیگه بحث نکن و هر چی خواست خدا باشه، واگذار کن به خدا . ببین بچهها خودشان چه کار میکنن، شما فقط کار را به خدا بسپار. دستت درد نکنه ، خداحافظ.
چشمان دختر زیر نور آفتاب میدرخشید. با انگشت شصت نم گوشه چشمش را گرفت و گفت: ممنون حاج آقا دستتون درد نکنه. نگاهی به پدر کرد و گفت: بابا با اجازهتون من میرم خونه. کاری ندارین؟
پدر دستی به سبیل پر پشت خود کشید و نگاهی به دخترش کرد و گفت: به سلامت!
سوار ماشین شدم ، صدای خشک فنر پیکان آقا سید بلند شد. ماشین را روشن کرد و زد دنده . صدای تلق تلق لوله اگزوز بلندشد و ماشین از جا کنده شد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و رو به پدر دستی تکان دادم و گفت: حاجی خداحافظ، فقط کار را بسپر به خود خدا.
سید زد دنده دو و گفت: حاج آقا من چشمم آب نمیخوره! فکر نکنم راضی شده باشه.
یک دانه دستمال کاغذی ازقوطی جلوی ماشین کشیدم بیرون و گفتم: آقا سید من که سپردم دست خدا ، حدیث کساء هم واقعا مجرّبه و انشاءالله درست میشه.
یک هفته بعد در دفتر کارم نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حاج آقا من همون پسره هستم که ۶-۷ ساله دختر فلانی را میخواستم!
گفتم: به به کبوتر عاشق! چکار کردین مشکل حل شد؟
با خوشحالی گفت : بله حاج آقا زنگ زدم تشکر کنم. پدرش راضی شد و ما همین امروز صبح عقد کردیم!
من بیشتر از او خوشحال شدم و گفتم : الحمدلله، به سلامتی، مبارک باشه انشاءالله، اما این کار من نبود که از من تشکر کنی. این کار حدیث کساء و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها بود.