بسم الله الرحمن الرحیم
باد ملایم بهاری پوست صورت را به نرمی نوازش میداد، بوی خوش گیاهان تازه سربرآورده، زنبورها و حشرات را به جنب و جوش وادار کرده بود. در حاشیه شهر، نزدیک جاده اتوبان شهرکی تازه ساز وجود داشت، کوچهها همه بن بست و به تپهها و کوهها ختم میشد. در کوچهای فقط سه خانه وجود داشت که میان خانهها، خرابههایی پر از خار و خاشاک از زمستان مانده وجود داشت، در بین همین تیغهای خشک شده و برّنده گلهای زرد ریز ریز روییده بود و ساقههای نازک آنها با برگهایی نازکتر پوشانده شده بود. گلها و خارها همدیگر را در آغوش گرفته بودند انگار سردشان بود. کوچه سوت و کور بود، دراولین خانه پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که گاهی بچهها و نوههایشان میآمدند و صفایی به فضای ساکت کوچه میدادند. در خانه وسط کوچه نوعروسی زندگی میکرد و آخر کوچه زن و مرد میانسالی شب را به روز میرساندند.
زن میانسال در یک شب بهاری مثل همیشه از جلسه روضه هفتگی پنجشنبهها به خانه برمیگشت، بادی ملایم چادر مشکی ضخیم او را در هوا میپیچاند. به نزدیک در خانه که رسید صدای غرّش هولناک چند سگ او را به وحشت انداخت کمی چشمهایش را به سمت صداها تیز کرد، چند سگ ولگرد به سمت یک پلاستیک زبالهی پر حمله میکردند و سگ دیگری در برابر بقیه ایستاده بود و آنها را از این پلاستیک دور میکرد مثل مادری که از فرزند خود دفاع میکند.
هوا مهتابی بود نور ماشینهایی که به سرعت در اتوبان حرکت میکردند چشم را اذیت میکرد، زن جرأت نمیکرد جلو برود. چشمهای سگها قرمز و دهانها کف کرده، با عصبانیت دندانهای سفید و تیز خود را به نمایش گذاشته بودند. چه در پاکت زباله میتوانست باشد که یک سگ اینقدر به آن علاقه نشان بدهد؟!
زن میانسال در میان صدای غرّش سگها و ماشینها، صدایی خفه شبیه جیغ میشنید نمیدانست درست میشنود یا او را خیال برداشته، از بس که به فکر بچه است دیگر هر صدایی را صدای بچه میشنود. اما در این کوچه خراب شده اصلا بچهای نبود که صدای جیغش او را به وجد آورد و دلش غنج برود.
خیال زن به پرواز در آمده بود، ۲۰ سال است به هر دری که میزدند بچه دار نمیشدند، هر بچهای را که میدید دلش آب میشد و میخواست بچه را در بغل بگیرد و نرم ببوسد. طروات جوانیاش کم کم رو به خزان میرفت اما هنوز نور امیدی در دلش سو سو میزد. همیشه در جلسات روضه و سر سفرههای نذری از خدا بچه میخواست، دعای همیشگیاش بود. یادش آمد همین بعداز ظهر دوباره با شوهرش جرّ و بحث کرده بود، زن میگفت که از پرورشگاه بچه بیاورند اما شوهرش یک کارگر بود و دستان پینه بستهاش برای نوازش پوست نرم و نازک بچه، سفت و زبر مینمود، می گفت: دوست ندارم بچه کس دیگری را بزرگ کنم میخواهم بچه از گوشت و خون خودم باشد، تازه با این وضع فلاکت باری که ما داریم، باید دستمان به دهانمان برسد تا بچه مردم را به ما بسپارند.
زن با صدای مهیب یک تریلی بزرگ به خود آمد، سگها هنوز با حرص و ولع بر سر آن پاکت به ظاهر زباله میجنگیدند. بوی گندیده لاشهای آنها را این چنین به وجد آورده بود؟ یا بون خون تازه آنها را مست کرده بود؟ زن ترسیده بود، به داخل خانه رفت و شوهرش را با اصرار بیرون کشید تا سرّ ماجرا را کشف کند. مرد میانسال با دمپایی و زیرپوش بیرون آمد همانطور که سیگارش را با حرص میمکید چوبی برداشت و به سمت سگها رفت، سگها زوزهکشان فرار کردند. مرد به پاکت زباله رسید حرکت بیرمقی پاکت را تکان داد و صدای خفهای از آن برخواست، تعجب مرد بیشتر شد، با احتیاط گره پاکت را باز کرد ناگهان با چهره معصوم یک نوزاد مواجهه شد.
نوزاد بیچاره لبهایش میلرزید، صدا در سینهاش حبس شده بود دیگر توان گریه کردن نداشت، فقط نالهی ضعیفی از گلوی خشکیده و لبهایی ترک خورده او به گوش میرسید، زبانش از شدت ترس و تشنگی به سقف دهان چسبیده بود و لب هایش مثل ماهی که از آب بیرون انداخته شده به هم میخورد و صدای تق تق ضعیفی را تولید میکرد. مرد قلبش ریش ریش شده بود و از عمق قلبش آه سوزناکی کشید و بچه را با حولهی کهنه و کثیفی که دورش بود به بغل گرفت و فریاد کشید: زن برو آب بیار بچه از تشنگی مرد به دادش برس!
زن که با وحشت لبانش را گاز میگرفت یا لحظه قلبش فرو ریخت، صورت بچه کبود شده بود، زن بچه را با عجله به داخل برد و کمی آب به دهان بچه ریخت، زبان بچه خشک بود و به سقف دهانش چسبیده بود به سختی آب را فرو داد، کم کم نالهاش به گریه تبدیل شد. زن او را به سینه چسبانده بود و بالا و پایین میکرد، خیال زن دوباره به پرواز درآمد ... بله همین بعدازظهر بود در جلسه روضه، خانه همسایه کوچه بغلی، خانم مداح روضه حضرت علی اصغر(علیه السلام) میخواند. همیشه با این روضه غم دیرینهای روی قلبش سنگینی میکرد؛ با دیدن لبهای خشک این بچه، همه روضه ها جلویش مجسّم شد؛ بیچاره رباب ... بیچاره رباب ... یا حسین ... کاسه چشم زن از اشک پر شد و بر گونهاش جاری گشت، دیگر همراه بچه با هم گریه میکردند بچه را در بغل میفشرد و گریه میکرد.
مرد هم دیگر چشمانش تر شده بود و نمیتوانست جلوی ریزش اشک را بگیرد، قلبش به تپش افتاده بود گفت: کدام آدم سنگدل و بیرحمی چنین کاری میکند؟! حتماً مادرش نبوده! مادر که طاقت نمیآورد یک لحظه تشنگی بچهاش را تحمل کند امان از دل رباب... امان از دل زینب ... امان از دل حسین ... یا حسین! اشک مرد هم جاری شده بود...
زن هر چه میکرد صدای گریه و نالهی بچه قطع نمیشد رو به شوهرش کرد و گفت: حسن آقا زود برو یک قوطی شیر خشک بگیر فکر کنم خیل گرسنه است به نظر از موقع تولدش هیچی نخورده! راستی پوشک و لباس بچه هم که نداریم ! مرد که هنوز در شوک بود و تا به حال نه شیر خشک خریده بود و نه پوشک؛ اصلا نمیدانست چه شکلی هستند! سوار موتورش شد و به سرعت به راه افتاد، با دست پر برگشت. زن که همه حواسش به بچه بود و خیالاتی در سر میپروراند اصلاً یادش نبود که نه شیشه شیر دارد و نه پستانک بچه ؛ مگر بدون شیشه میتوان به بچه شیر خشک داد. دوباره شوهرش را فرستاد به دنبال شیشه شیر! زن حدود چهل سال داشت اما تجربه بچه داری نه! هر چه از دیگران شنیده بود روی بچه انجام داد اما صدای گریه قطع نمیشد، بچه بیتابی میکرد سرش را دنبال سینه پر شیر به راست و چپ میچرخاند اما ... .
شب به نیمه نزدیک میشد، گاهی حسن آقا بچه را بغل میکرد و دور اتاق میچرخید و بچه را بالا و پایین میکرد و گاهی زن همین کارها را میکرد اما با مهربانی مادرانه؛ قربان صدقه بچه میرفت، او را در آغوش خود میکشید و سالهای بیفرزندی را جبران میکرد، حسّ مادری درونش به جنبش و خروش درآمده بود. آرام در گوش بچه آیه الکرسی و دعا میخواند و با گریه خدا خدا میکرد که بچه آرام بگیرد.
حسن آقا که از صبح زود کار کرده بود از شدت خستگی در گوشهای به خواب رفت، زن با شیشه و پستانک لحظهای گریه بچه را خاموش میکرد اما دوباره گریهاش با ناله مخلوط میشد. بچه را در بغل گرفت و کنارش خواباند، طاقتش تمام شده بود، هر نالهی بچه قلب مادرانهی زن را به درد میآورد و اشکش را جاری میکرد. زن دیگر درمانده شده بود با خدا نجوا میکرد: ای خدا قربان مصلحتت ، قربان بزرگی و کرمت ، تو که بچه را از دست سگهای وحشی نجات دادی و یک سگ را نگهبانش قرار داری تا زنده بماند، خودت کمکم کن ... به داغ دل رباب ... به قلب صبور زینب ... خدا این بچه داره تلف میشه . مناجات میکرد و اشک میریخت ، دیگر بیحال شده بود و به خواب رفت. نزدیک اذان صبح بود صدای مناجات قبل از اذان به گوش میرسید، در خواب دید که یک بانوی پوشیده و نورانی به او گفت: سینهات را در دهان بچه بگذار. زن جواب داد: من شیر ندارم اصلاً بچه ندارم! دوباره گفت: سینهات را در دهان بچه بگذار! زن گفت: چطوری؟! من اصلاً بچه دار نمیشم از کجا شیر بیاورم؟! برای بار سوم گفت: سینهات را در دهان بچه بگذار! زن ناگهان بیدار میشود و بیاختیار سینه در دهان بچه میگذارد، صدای قورت قورت گلوی بچه، زن را به خودمیآورد. هنوز نمیدانست چه شده است بچه ساکت و مظلومانه شیر میخورد و مادر نم نم میگریست.