داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با موضوع «داستان‌های طنزگونه!» ثبت شده است

بخشی از کتاب گلوله های داغ به مناسبت ولادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام:

 بعد از حدود سه ساعت به نجف رسیدیم ، یکی از دوستان عراقی به نام ابودعاء منتظر ما بود. روبروی صحن تازه ساخته شده حضرت زهرا سلام الله علیها در کوچه‌ای که مسجد جامع کاشف الغطاء در آن بود به سمت خانه ابودعا رفتیم ، در کوچه‌ای باریک و بن بست، ما را به خانه‌ای برد دوطبقه اما بسیار قدیمی. دیوارهای بلند اما کج و معوج داشت! ۵پله می‌خورد و به طبقه بالا می‌رسید دو اتاق کوچک داشت با درهایی قدیمی که درست بسته نمی‌شدند. کوله پشتی‌ خود را در اتاق جا دادم و بعد از ساعتی استراحت همراه مهدی و برادرش محمد برای نماز ظهر و عصر به حرم رفتیم.

زیر نور سرکش آفتاب در صحن نشسته بودم و زیارت جامعه کبیره می‌خواندم ، مهدی کنار من نشسته بود و چانه خود را مشت کرده بود و به گنبد و گلدسته خیره شده بود. در حرم‌ها وقتی دعا و زیارت می‌خواندم، مهدی کمتر حرف می‌زد. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: «مهدی برای من هم دعا کن باشه، دعا کن خدا همه مریض‌ها رو شفا بده.»

بدون مقدمه ناگهان گفت: «دعا می‌کنم خدا تو رو هم شفا بده!»

محمد پقّی زد زیر خنده، با شوخی گفتم: «ها مهدی دعا کن خدا منم شفا بده ، من واقعا دیوانه‌ام که سر به سر تو می‌گذارم!»

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

نظر سنجی وبلاگ داستان کوتاه

رضا کشمیری

 

 

هنوز بیشتر از یک ماه از آغاز جنگ نگذشته بود که در اوائل شب بچه‌های گشت دریا یک کشتی بسیار بزرگ دیدند که مثل شهری چراغانی شده به سمت سواحل چابهار ، به سرعت حرکت می‌کرد. فرمانده با هماهنگی مقامات بالا فورا با رادیو و تلویریون سیستان و بلوچستان تماس گرفت و وضعیت قرمز اعلان کرد. صدای گوش‌خراش آژیر تمام فضای شهر را پر کرده بود.

حدس فرماندهان این بود که ناوهای آمریکایی وارد ساحل دریای عمان شده‌اند و آماده انجام یک عملیّات بزرگ و کمر شکن هستند. سپاه چابهار هیچ اقدامی در جهت شناسایی نمی‌توانست انجام دهد، نه قدرت و تخصص شناسایی داشتیم ، نه ابزار ارتباطی درست و حسابی داشتیم و نه حداقل یک دوربین مجهّز یا یک قایق تندرو! با دست خالی ، نگران و وحشت زده!

حدود ساعت ۱۰ شب بود که وضعیت به تهران اطلاع داده شد، در تهران هم وضعیت قرمز اعلام شد و کل استان سیستان و بلوچستان به حالت آماده باش کامل درآمد. اولین دستوری که به ما داده شد این بود که به درب خانه‌های مردم بروم و با اعلام وضعیت قرمز بگوییم همه چراغ‌های خانه‌هاشان را خاموش کنند. تا ساعت ۱۲ شب خانه‌های مردم را خاموش کردیم. بعد دستور داده شد که اسلحه‌ها را بردارید و بروید جلوی ناو کیتی هاوس آمریکایی را بگیرید!


مطالب بیشتر:

خاطره تبلیغی(طنزگونه): تسبیح دزدی!

الاغی که اسیر شد!

رضا کشمیری



در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.

از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.

یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.

چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.

اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.

الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.

پی نوشت:

خاطره‌ای از رزمنده عباس رحیمی


رضا کشمیری

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


پشت خاکریز یک یا زهرا س گفت و بلند شد که تانک را بزند، همین که سرش بالا آمد ناگهان گلوله تانک به کنار خاکریز خورد و بوی آتش و باروت در دماغش پیچید و خون از پهلو و دست چپش آرام شرّه گرفت و تمام لباسش را گرم کرد. لحظه‌ای بعد بیهوش شد.
چشم که باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید،بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.
فکر کرد که شهید شده و حالا در بهشت است  و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند شود و تو دار و درخت های باغ‌های بهشتی شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند.
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد. با مهربانی آمد بالای سرش. مجروح با دیدن پرستار، اول چشم تنگ کرد و لبخند موزیانه‌ای زد و گفت:

«تو حوری هستی؟»

پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال می‌داد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست. ریز خنده ای کرد و گفت:
«بله من حوری هستم»
مجروح آهی کشید و  با چشمانی گرد شده گفت:
«پس چرا اینقدر زشتی!؟»
پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید. 


پی نوشت:
 
داستانی بازنویسی شده از کتاب رفاقت به سبک تانک

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم


خاطره تبلیغی(طنزگونه): تسبیح دزدی!

باد تند پاییزی در لابه‌لای شاخ و برگ‌های درخت سرو بزرگی که کنار مسجد جامع شهر بود با سر و صدا می‌پیچید و شاخه‌های نازک و برهنه را در آغوش شاخه‌های قوی‌تر می‌انداخت. باد سرد شاخه‌های درخت را به اجبار برهنه کرده بود و سرمای پاییزی را تا مغز استخوان آنان نفوذ داده بود.

آقای حسینی از هیأت امنای مسجد بود که با ماشین پیکان قدیمی خود به ایستگاه راه آهن آمده بود تا من را برای سخنرانی به مسجد جامع شهر ببرد. به درخت تنومند سرو نگاه می‌کردم که ماشین در کنار مسجد با ناله‌ای خفیف آرام گرفت، شال گردن را دور گردنم پیچاندم و عبای قهوه‌ای زمستانی خود را جمع و جور کردم و پیاده شدم.

اولین چیزی که توجه من را جلب کرد بنر تبلیغاتی بزرگی بود که به چارچوب فلزی کنار دیوار مسجد وصل شده بود، روی آن نوشته بود مقدم مبارک حضرت حجت السلام و المسلمین دکتر ... ، رئیس دفتر حضرت آیت الله علامه ... را به شهر ... خوش آمد می‌گوییم. در بین مسیر هم که می‌آمدیم چند جای دیگر مشابه همین بنر تبلیغاتی را دیده بودم، پیش خودم گفتم: ای بابا اینها خیلی جدّی گرفته‌اند، چه تبلیغاتی کردند انگار وزیری یا وکیلی می‌خواهد بیاید.

آقای حسینی با کت و شلوار اتو کشیده و برّاق ، لبخند ملیحی زد و گفت: حاج‌آقا مسجد جامع این شهر بزرگترین مسجد شهر است و شاید حدود ۳هزار نفر جا داشته باشد ، با این تبلیغات گسترده در شهر که دیدید حتما مسجد پر می‌شود حتما!. من در تأیید سری تکان دادم و گفتم: خدا خیرتان دهد ، تعریف مسجد شما و برنامه‌های فرهنگی و مذهبی آن را زیاد شنیده‌ام،  ان‌شاءالله خدا قبول کند و ما هم بتوانیم مطالب مفیدی برای مردم بیان کنیم.

نماز مغرب و عشاء که تمام شد، بعد از تعقیبات نماز و تکبیر و صلوات نمازگزاران بالای منبر رفتم، مسجد تقریبا پر بود. مردم به خاطر علامه ... آمده بودند و من را از صدقه سر ایشان تحویل می‌گرفتند همه جا همین‌طور بود! بعد از اتمام سخنرانی ، گروهی دورم را گرفتند و سوالات مختلفی از احکام گرفته تا سیاست مطرح کردند، از دست آنها که رها شدم از مسجد بیرون آمدم در تاریکی سایه همان درخت تنومند سرو  زنی میانسال جلویم را گرفت، نور چراغ‌های چشمک زن قرمز و سبز مغازه‌های اطراف  این تاریکی را هر از گاهی روشن می‌کرد و فضای رمانتیکی ایجاد کرده بود.

منتظر آقای حسینی بودم که این خانم مثل شبحی از سایه بیرون آمد و پسری ۱۰-۱۱ ساله همراهش بود، سلامی کرد و بعد از تعارفات فراوان گفت: حاج‌آقا شما از قم آمدید و از نزدیکان حضرت علامه هستید لطف کنید یک یادگاری به عنوان تبرّک به پسر من بدهید، پسر من خیلی به علامه علاقمند است ممنون میشم اگه یک تبرکی بدهید!.

نمی‌دانستم چه بگویم، از دست علامه، تبرّک گرفتن خوب است نه من! شال گردن را جلوی دهانم گرفتم تا از سوز باد سرد در امان بمانم، بعد از مکث کوتاهی گفتم: نمی‌دانم آخه من چیز خاصی همراهم ندارم، ببخشید!. زن بدون معطلی و با اصرار گفت: حاج‌آقا یکی از انگشترهایتان را بدهید!

زن بیرحمانه دست روزی نقطه ضعف من گذاشته بود، بی اختیار دستانم را به بهانه سرما در هم پیچاندم که مثلا انگشترها پنهان شود اما فایده‌ای نداشت، سرم را پایین انداختم و گفتم: ببخشید این انگشترها یادگاری است، هدیه گرفتم. برای اینکه زن دوباره پیشنهاد بذل و بخشش اموال مرا ندهد تند تند دست در جیب‌ها می‌کردم ، در جیب قبایم دستم به چند تسبیح خورد خوشحال شدم اما بروز ندادم، قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: ها... تسبیح خیلی هم خوبه، شرمنده هستم، اگر مایل باشید همین تسبیح را تقدیم پسر گلتان کنم.

زن خوشحال شد و با عجله گفت: بله بله خیلی خوبه دست شما درد نکنه . و با شور و اشتیاق رو به پسرش کرد و به او گفت: ببین حمید جان این تسبیح خیلی ارزش داره می‌دونی این تسبیح به کجاها که نرفته! حتما تا حالا چند بار مکه و مدینه و کربلا و نجف و... رفته خیلی تبرّک شده ... .

رضا کشمیری

 

                        بسم الله الرحمن الرحیم


ماجرای طلبه نحیف و سفره شاهانه دوم

آفتاب داغ تابستانی روی آسفالت‌های تازه خیابان می‌تابید و هرم گرما به بالا می‌آمد و لب‌های خشکیده مرا می‌سوزاند، خیابان را به سرعت زیر پا گذاشتم و داخل کوچه شدم و زیر سایه درختان به آرامی قدم قدم به خانه پسرخاله‌ام نزدیک شدم. زنگ زنگ‌زده در چوبی را به صدا درآوردم، هاشم در را باز کرد و من بدون معطلی خزیدم داخل حیاط ، بعد از سلام و احوالپرسی هاشم دستی به موهای بلند خود کشید و گفت: امشب برای افطار یکی از دوستای باکلاسم دعوت کرده ، من بهش گفتم مهمون دارم اون هم که فهمید پسرخالم مهمونم است گفت حتما با پسرخاله‌ات بیا.

من که تازه از راه رسیده بودم و تشنگی زیاد کلافه‌ام کرده بود ته دلم ذوق کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: نه بابا کدام دوستت؟ من نمی‌شناسم؟ توکه دوست باکلاس نداشتی تا حالا!

همان‌طور که دستش در جیبش بود ژستی گرفت و گفت:  تازه باهاش آشنا شدم خیلی شیک و پیک می‌پوشه، فکر کنم فقط کفش‌هایش به اندازه کل لباس‌های من قیمت داشته باشه فقط کفش‌هایش ها...!

پسرخاله همان‌طور که از جیک و پوک ظاهر و باطن دوستش با آب وتاب تعریف می‌کرد، من به یاد کفش‌های صندل کهنه خودم افتادم که پارسال از دست‌فروش کنار قبرستان شیخان قم گرفته بودم و تا به حال خیلی باهاش راه رفته بودم، از حجره مدرسه تا حرم ، از حرم تا گلزار شهدای علی بن جعفر ، چقدر تشیع جنازه شهدای جنگ شرکت کرده بودم ، در ذهنم حساب و کتاب می‌کردم تا ببینم چند کیلومتر با این کفش‌های بی‌نوا تا به حال راه رفتم نمی‌دونم شاید ۵۰۰ کیلومتر!

کفش‌هایم دیگر با واکس برّاق هم رنگ و روی از دست رفته‌اش را به دست نمی‌آورد، با این کفش‌ها چطور به خانه این دوست شیک پوش بروم، وقتی کفش کهنه من کنار کفش شیک صاحب‌خانه قرار بگیرد حتما از خجالت آب می‌شود!

در افکار ساده خود غوطه‌ور بودم که با صدای پسرخاله به خودم آمدم: ها چته؟ رنگ و روت رفته! حتما خیلی تشنه‌ای، ۱۷ ساعت روزه گرفتن آن هم در هوای ۴۰درجه خیلی سخته ، چرا قبل از ظهر از قم حرکت نکردی که روزه‌ات را هم می‌خوردی و به این حال و روز نمی‌افتادی!؟

من با بی‌حالی گفتم: بدون دلیل که نمیشه روزه را خورد، تازه من هم تا ظهر کلاس و مباحثه داشتم. یک یا الله بلند گفتم و وارد خانه شدم و به سرعت به اتاق پسرخاله خزیدم و یک راست رفتم روی تخت دراز کشیدم، صدای قیژ قیژ تخت آهنی حاکی از زنگ زدگی و کهنگی آن بود، آرامش فضای اتاق را به هم زد هر تکانی که می‌خوردم صدای خشک و زننده‌ای از تخت بلند می‌شد و گوش‌های   گُرگرفته و خشک مرا زجر می‌داد.

پسرخاله ،موهای مشکی و لَخت خود را از روی پیشانی بلندش کنار زد و دستی به سبیل کم پشت و باریک خود کشید و گفت: خوب تو بگیر بخواب و استراحت کن من میرم بیرون که مزاحم نباشم.

گفتم: شما راحت باش من دراز کشیدم، کاری به من نداری من فقط چشم‌هایم را بستم شما به کارهایت برس.

دستی به ریش پرفسوری کم پشت خود کشید و چشمان درشت خود را ریز کرد و گفت: یه چند تا تمرین هندسه دارم که باید حل کنم باشه همین جا می‌نشینم ،تو استراحت کن.

یک ساعت به اذان مغرب بود که پسرخاله مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو آماده شو باید بریم.

بلند شدم و وضو گرفتم آماده شدم و کفش‌های کذایی را به پا کردم و با پسرخاله به راه افتادیم. کفش‌های پسرخاله هم خیلی تعریفی نداشت اما هر چه بود از صندل‌های داغون من بهتر بود ولی باز هم به کفش‌های دوستش که به اندازه قیمت کل لباس‌هایش بود نمی‌رسید!

خانه این دوست کذایی شمال تهران و در منطقه اعیان‌نشین‌ها بود که اغلب طاغوتی‌های جامانده از زمان شاهنشاه آریامهر! در آنجا ساکن بودند و هنوز خوی کاخ‌نشینی و اشرافیگری خود را محکم چسبیده بودن که فرار نکند!

به یک خانه ویلای بزرگ رسیدم پسرخاله با دلهره دستی به بینی پرجوش خود کشید و گفت: بیا این هم از خانه دوست شیک من، ببین چه خانه‌ی شیک و بزرگی.

پیراهن سفید بلند خود را بالا زدم و دست در جیب شلوارم کردم و گفتم: این رفیقت از این طاغوتی‌ها و شاه دوست‌ها نباشه ها! من اصلا خوشم نمی‌آد.

پسرخاله کله‌ی چرب خود را خاراند و گفت: نه بابا بچه خوبیه! تو مدرسه همش از انقلاب و امام حرف می‌زنه، تازه یکبار به من گفت این شاه نامرد فلان فلان شده موقع فرار هر چیزی که می‌تونست اموال این مملکت را دزدید و رفت خدا لعنتش کنه! حالا من میگم نامرد اون دو تا فحش آبدار هم نثار شاهنشاه آریامهر کرد!.

سری تکان دادم و گفتم: خدا خودش به خیر بگذرونه این رفیفت معلوم نیست چه جور آدمیه. پسرخاله بدون معطلی زنگ خانه را به صدا درآورد بلافاصله یک پیرمرد تر و تمیز با کروات قرمز جیگری در را باز کرد و گفت: بفرمایید آقا منتظر شما هستند!  من که با دیدن این کروات جیگری جا خورده بودم لباس یقه آخوندی خود را مرتب کردم و یک سلام علیکم غلیظ گفتم و یاالله کنان وارد حیاط شدم.

دو طرف حیاط پر از گل و گیاه‌های رنگارنگ بود که تازه آبپاشی شده بود و بوی عطر گل‌ها و خاک نم‌خورده ذهن مرا به روستای خودمان کشاند، اما این کجا و آن کجا! اینجا سنگ‌های مرمر سفید کف حیاط در نور چراغ‌های قرمز و آبی می‌درخشیدند و چشم را نوازش می‌دادند اما آنجا روستای بدون آب و برق ، چراغ آبی و قرمزش کجا بوده که بخواهد روی سنگ مرمر خیالی‌اش بتابد تا درخشش آن چشم را خیره کند.

تنها چیز مشترک اینجا با آنجا بوی عطر بود بوی عطر گل‌ها که با بوی خاک نم‌زده همراه شده و هوا را بهاری کرده است. با راهنمایی نوکر کرواتی وارد ساختمان شدیم، کفش‌های کهنه‌ام را کناری گذاشتم با فاصله از کفش‌های صاحب‌خانه به طوری که کفش بیچاره و صاحبش کمتر خجالت بکشند اما پیش خودم گفتم: حتما این نوکر کرواتی فکر می‌کنه این کفش‌ها آشغالی است و برشان میدارد! عجب کاری کردم دیگر کار از کار گذشته است. ناگهان خانمی رنگ و لعاب زده با کت و شلواری قرمز و موهای طلایی که آبشارگونه روی شانه‌هایش می‌لغزید به استقبال ما آمد و سلام کرد و دست لطیف خود را جلو آورد تا دست نحیف طلبگی مرا بفشارد!

رضا کشمیری

                          بسم الله الرحمن الرحیم          

 

شرکت در مراسم افتتاح

 

شکوفه‌های صورتی بر روی درختان شهر، زیر نور طلایی خورشید می‌درخشیدند و هوای تمیز و دلپذیر بهاری با بوی گل‌های نورسیده بهار نارنج همراه شده بود. ماشین سمند وارد خیابانی شد که دوطرف آن درختان بلندی خودنمایی می‌کردند و سایه سنگین‌شان روی آسفالت های تکیده پهن شده بود.

ماشین زیر سایه ، کنار خیابان پارک کرد، تازه صدای اذان ظهر از بلندگوهای مسجد به هوا برخاسته بود. از ماشین پیاده شدم و عبایم را بر دوش انداختم و به همراه یکی از هیأت امنای مسجد که من را از فرودگاه سوار کرده بود به طرف مسجد رفتم.

بعد از نماز یک سخنرانی با موضوع مسائل سیاسی و انقلاب داشتم و بعد از کمی استراحت و خوردن ناهار ، برای کارکنان و معلمان آموزش و پرورش کارگاه سبک زندگی اسلامی برگزار کردم. بعد از جلسه رییس آموزش و پرورش به کنار من آمد و گفت: حاج‌آقا یکی از خیّرین شهر مدرسه بزرگی را تازه ساخته است و امروز می‌خواهند افتتاح کنند، شما افتخار بدهید و ما را همراهی کنید.

من کمی مکث کردم و با لبخند گفتم: نه آقا من که کاره‌ای نیستم، نه سر پیازم و نه ته پیاز!

آقای رییس با اصرار فراوان می‌گفت: شما از دفتر علماء و مراجع و شهر کریمه اهل بیت سلام الله علیها می‌آیید و مراسم ما را منوّر می‌کنید و موجب برکت هستید.

به ناچار سوار ماشین جناب رییس شدم و به سمت محل افتتاح حرکت کردیم. وارد خیابان اصلی که شدیم ، چندین ماشین پلیس دور ماشین ما را گرفتند و آژیر کنان هم گام با ماشین ما حرکت کردند. انگار یک شخصیت لشکری و کشوری را اسکورت می‌کنند.

با تعجب همراه با لبخند رو به جناب رییس کردم و گفتم: ای آقا این سر و صداها برای چیه؟ مگر چه شخصیتی قرار است بیاید؟!

آقای رییس گفت: حاج‌آقا شما شخصیت بزرگی هستید، رییس دفتر علمای مطرح و با نفوذ حساب می‌شوید و این ماشین‌های پلیس‌ هم شما را اسکورت می‌کنند تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد.

من با تعجب بیشتر گفتم: باشه من رییس دفتر هستم اما این کارها لزومی نداره کسی ما را نمی‌شناسه.

بالاخره در میان این سر و صداها به مدرسه کذایی تازه ساخته شده رسیدیم؛ همه مسئولین شهر، امام جمعه، فرماندار ، شهردار و ... منتظر آمدن جناب رییس آموزش و پرورش و من بودند. بعد از سلام و احوال‌پرسی من را جلو فرستادند تا مدرسه را افتتاح کنم.

همان‌طور که جلو می‌رفتم افکاری در ذهنم مرور می‌شد: این همه تشریفات و ماشین پلیس چه لزومی دارد؟ این همه سروصدا و دوربین فیلمبرداری برای چیست؟ اگر موسس مدرسه کارش خالصانه و خدایی باشد نیاز به این همه تعریف و تمجید و مراسم ندارد. در ذهنم مسائل را بالا و پایین می‌کردم و تشریفات کذایی را با کار خالصانه مقایسه می‌کردم.

ناگهان یک چیز طناب‌گونه جلویم دیدم، خم شدم و از زیر آن عبور کردم و وارد حیاط مدرسه شدم، چند قدمی که جلو رفتم احساس کردم تنها هستم و کسی پشت سرم نیامده است. صدایی مرا به خود آورد: حاج‌آقا کجا؟! باید روبان افتتاح را قیچی کنید!

یک لحظه جا خوردم، کدام روبان؟! برگشتم دیدم بله آن طناب کذایی که من از زیر آن رد شده بودم همان روبان مراسم افتتاح بوده و من اصلاَ حواسم نبود.

بعضی مسئولین و افراد همراهشان آرام می‌خندیدند و بعضی با کلاس‌تر ها فقط لبخند تلخی صورت صاف تراشیده آنها را رنگ‌آمیزی کرده بود. من با لبخندی ماسیده بر لب‌ها گفتم: من که دیگر ردّ شدم شما خودتان زحمت قیچی کردن روبان را بکشید!

همه به اتفاق گفتند: نه حاج‌آقا شما افتخار دادید به شهر ما آمدید و ما باید از وجود شما استفاده کنیم! خودتان باید قیچی کنید.

دیدم بحث فایده ندارد، مرغ این جماعت از ابتدا یک پا به دنیا آمده، ابتدا زیر چشمی اطراف را نگاه کردم ، خدا را شکر دوربین و موبایلی مشغول فیلم گرفتن نبود، به ناچار دوباره خم شدم و این‌بار به سختی از زیر روبان عبور کردم. مجبور شدم برای حفظ تعادل دستم را روی زمین بگذارم، احساس کردم چقدر رد شدن از زیر این روبان سخت است من چطور ابتدا متوجه نبودم!

خوب معلوم است من تا به حال از این کارها نکرده بودم و اصلاَ روحیه‌ام به این تشریفات و مراسمات کذایی نمی‌خورد. دیگر چاره‌ای نداشتم در بد مخمصه‌ای گیر کرده بودم ، بعد از اینکه دستان خاکی خود را تکاندم ، سینی نقره‌ای برّاقی را جلویم آوردند ، داخل سینی پر از شکوفه‌های بهار نارنج بود که دورتادور قیچی روبان بسته را احاطه کرده بودند ، همان بوی آشنای اول ظهر  مشامم را پر کرد. قیچی شاهانه را برداشتم و بدون معطّلی روبان قرمز رنگ را بریدم و گفتم: آقایون بفرمایید این هم روبان!

 

                                                                                                پایان

رضا کشمیری

      بسم الله الرحمن الرحیم 

 

خاطره تبلیغی کوتاه(طنزگونه) : شیشه دلستر کذایی

 

عبایم را بر دوش انداختم و در ماشین را بستم، با گام‌های بلند ولی آرام وارد رستوران شدم. میز و صندلی‌های آلبالویی رنگ در زیر نور چراغ‌های هالوژن برق می‌زدند و لوسترهای شاهانه‌ای سقف رستوران را به زمین نزدیک کرده بود.

صدای قیژ قیژ کف خشک کفش‌های من در فضای رمانتیک رستوران با موسیقی بدون کلام آنجا در هم آمیخته شده بود و توجّه جلب شده دیگران را جلب‌تر کرده بود. طلبه‌ای با ظاهر ساده و کفش‌های قیژ قیژ کنان در چنین رستورانی با موسیقی کذایی نظر هر جنبنده‌ای را به خود جلب می‌کند تا چه رسد به چند جوان کت و شلواری شیک پوش!

 به هر زحمتی که بود خود را به یک میز خالی رساندم و روی صندلی آلبالویی نشستم، راننده ماشین همراه من که از طرف دانشگاه صنعت نفت مأمور جابجایی من بود غذایی سفارش داد و رفت. برای کارکنان و استادان، جلسه مشاوره خانواده و سبک زندگی گذاشته بودند و من را برای برگزاری کارگاه خانواده موفق دعوت کرده بودند.

غذا را آوردند و من مشغول خوردن شدم، روی میز انواع ادویه‌جات مثل نمک و فلفل و خیلی چیز‌های دیگر که من حتی اسم آنها را هم بلد نبودم، با نظم خاصی چیده شده بود. ظرف شیشه‌ای گردن باریکی توجه من را به خود جلب کرد که داخل آن روغن زیتون بود، من همان‌طور که خواص روغن زیتون را در ذهنم مرور می‌کردم مقداری روغن روی غذا ریختم و با اشتها شروع به ‌خوردن کردم.

هر چند قاشقی که می‌خوردم دوباره کمی روغن زیتون می‌ریختم و به خوردن ادامه می‌دادم. از شب گذشته ساعت ۱۲ که سوار هواپیما شده بودم به جز صبحانه مختصر هواپیما چیزی دیگری نخورده بودم، تأخیر چند ساعته هواپیما و کلاس‌ها و جلسات پشت سر هم رمقی برایم نگذاشته بود و خیلی خسته و گرسنه بودم، با اشتها و تند تند مشغول خوردن بودم که صدای ملایم بحث کردن همان چند جوان شیک پوش توجه‌ام را جلب کرد.

سه جوان با کت و شلوار اتوکشیده و ریش‌های شش تیغ شده با فاصله دو میز از من نشسته بودم و ناهار خود را تمام کرده بودند و با هم حرف می‌زدند و هر از چند گاهی، نیم نگاهی به من می‌کردند. گاهی می‌خندیدند و گاهی جدّی بحث می‌کردند.

من که گرسنگی امانم را بریده بود توجّهی به آنها نداشتم و غذایم  که تمام شد آن سه نفر بلند شدند و به طرف من آمدند و بعد از سلام و احوال‌پرسی یکی از آنها گفت: حاج‌آقا ببخشید ما سه تا بر سر یک مطلبی بحثمان شده و گفتیم بیایم خدمت شما تا معمّای ما را حل کنید!

گفتم: بله در خدمتم اگر بلد باشم جواب می‌دهم.

گفت: بله چیز خاصی نیست فقط میخواستیم بدانیم این دلستر را که روی غذا می‌ریزید جریانش چیست؟ آیا روایتی دارد؟ مستحب است؟ یا شاید خاصیّت دارویی ویژه‌ای دارد؟

من که هنوز لقمه آخر غذا به طور کامل از گلویم پایین نرفته بود، یک لحظه جا خوردم! در ذهنم مرور کردم دلستر کجا بوده؟! من که دلستر روی غذا نریختم! ای وای این شیشه‌ی کمر باریک کذایی دلستر است؟! من فکر کردم روغن زیتون است! چه آبروریزی !

بعد از مکث طولانی، باقیمانده غذا در گلویم را به طرف معده فرستادم و با لبخندی نمایشی و تلخ گفتم: نه چیزی نیست! روایت خاصی که ندارد!

یکی دیگر از آنها با لحنی جدی گفت: آخه حاج‌آقا ما گفتیم  شما که این کار را می‌کنید حتماَ دلیلی دارد و یک رازی در آن نهفته است! البته دلستر از پودر جوانه گندم است و خیلی خاصیت دارد.

من هم اصلاَ کم نیاوردم و با لبخندی مصنوعی گفتم: بله البته خاصیت زیادی دارد، من که روی غذا ریختم خوشمزه شد شما هم امتحان کنید! مشکلی ندارد!

                                                                                        

 

                                                                                                                    پایان

 

 

رضا کشمیری

                                    بسم الله الرحمن الرحیم

قطرات شلخته باران، گرد و خاک داغ آسفالت خیابان را به هوا بلند کرده بود؛ باران رگباری بهاری به حدی تند بود که خاک کم روی آسفالت را به سرعت گل می‌کرد و به شلوار می‌پاشید اما قابل تحمل بود چون طروات بهاری با بوی خاک نم‌زده که فضا را معطر کرده بود، کثیفی لباس را جبران می‌کرد. بهار قم، تابستان تهران است، گرمی هوای قم با باران تند و تیز، به سرعت هوا را نمناک کرده و حالت شرجی دیار مازندران را تداعی می‌کرد.

خانم جوان محجّبه که دیگر از گوش درد بی‌طاقت شده بود تصمیم گرفت پیش دکتر متخصص مرد برود. خانم جوان در خانواده مذهبی بزرگ شده بود پدر و همسرش هر دو روحانی بودند و می‌دانست جز در موارد ضروری نباید به دکتر مرد مراجعه کند. اما چاره‌ای نبود چند بار ویزیت پزشک عمومی داده بود اما درمان نشده بود و روز به روز بدتر می شد. شنیده بود دکتر متخصص خیلی حاذقی در میدان صدوق۱ مطب دارد، تلفنی وقت گرفت و به همراه همسرش به طرف مطب دکتر راه افتاد.

 باران به تندی شیشه‌های ماشین را می‌کوبید انگار می‌خواست به زور هم که شده وارد ماشین شود. برف‌پاک‌کن ماشین همان لحظه خراب شد، طلبه جوان با احتیاط رانندگی می‌کرد اما یک ماشین کامیون از کنارش رد شد و تمام شیشه ماشین را گل‌مالی کرد، مجبور شد پیاده شود و شیشه ماشین را تمیز کند اما تا از ماشین پایین آمد ماشینی به سرعت از کنار او رد شد و عبای مشکی حاج‌آقا را گل‌مالی کرد. چاره‌ای نبود دکتر ساعت ۴ بعدازظهر وقت داده بود و اگر دیر می‌رفت باید مدت زیادی در صف منتظر می‌ماند بالاخره به مطب رسیدند جای پارک پیدا نمی‌کرد، خانمش را پیاده کرد و خودش کمی دورتر ماشین را پارک کرد.

خانم جوان خیلی برایش سخت بود که تنها به مطب دکتر مرد برود تصور اینکه با مرد نامحرم در یک اتاق دربسته تنها شود برایش زجرآور بود اما چاره‌ای نداشت، منتظر ماند تا شوهرش بیاید با هم از در ساختمان پزشکان وارد شدند مطب دکتر متخصص گوش و حلق و بینی در طبقه دوم بود، از پله‌ها بالا رفتند بوی تند ادکلن‌های خارجی فضای تاریک راه‌پله را پر کرده بود، نور ضعیف زردی دیوارهای تازه رنگ شده را به سختی نمایان می‌کرد.

خانم جوان در مطب دکتر را باز کرد و با شوهرش وارد سالن انتظار مطب شدند، طلبه جوان هنوز از بوی ادکلن‌هایی که معلوم نبود بوی بد می‌دهند یا بوی خوش گیج بود که ناگاه با صحنه عجیبی مواجه شد؛ دخترها و خانم‌هایی با قیافه‌های بزک کرده و حجاب‌هایی که بی‌حجابی از آن باحجاب‌تر۲ است، آرایش‌های غلیظ،  لاک‌های جیغ بنفش زده و وجناتی به واقع فلک‌زده! اکثر بینی چسب‌زده و با اطوارهای غرب‌زده، منتظر نوبت‌های زده شده.

رضا کشمیری

                                       بسم الله الرحمن الرحیم


در یک روز پاییزی قطره‌های باران به آرامی، روی آسفالت‌های پر از گرد و خاک می‌نشستند و بوی آشنای خاک نم‌زده به مشام می‌رسید. هنوز نیم ساعت تا اذان ظهر مانده بود، غلامعلی که از صبح زود مغازه قصّابی‌اش را باز کرده بود دیگر خسته و کوفته شده بود؛ آفتابه پر از آب را برداشت و جلوی مغازه‌اش داخل جوی آب دست‌های چرب و لاغر خود را شست، دستی هم به سر و صورت خود کشید و موهای لخت خود را مرتب کرد؛ کرکره مغازه را پایین کشید و به سرعت کوچه پس کوچه‌‌های چهارراه طلاب خانه[1] را طی کرد، دست پاچه بود باید موقع اذان در مسجد حاضر می‌شد.

سریع خود را به خانه رساند اول لباس‌های خود را تکانی داد تا گرد و خاکش گرفته شود بعد قبا و عبای خود را به تن کرد و عمامه سفیدش را روی سر گذاشت، راهی مسجد محله شد و نماز ظهر و عصر را اقامه کرد. بعد از نماز پیرمردی که از مشتری‌های همیشگی مسجد بود رو به حاج آقا کرد و گفت: آقا شیخ غلوم‌علی چند روزی میشه که مفتش‌ها و آژان‌ها پشت سر شما حرف‌هایی می‌زنند، مسخره‌تان می‌کنند و میگن شیخ غلوم‌علی قصّاب دیوانه است یه تختش کمه!

شیخ گفت: والا حاجی این کار هر روزشون شده ول کن هم نیستن؛ طوری شده که کم‌کم مردم کوچه و بازار هم داره باورشون میشه، اینقدر من را زیر نظر دارن که کسی جرأت نمی‌کنه بیاد از خودم بپرسه که جریان چیه!

این شیخ قصّاب گاهی هم منبر می‌رفت و مردم را موعظه می‌کرد و موی دماغ شهربانی و حکومت شاهنشاه شده بود اما چون بعضی موقع‌ها تپق می‌زد و سوتی می‌داد، کمی هم ظاهرش غلط انداز بود بعضی از آژان‌ها او را دیوانه خطاب می‌کردند، در صورتی که باهوش و زیرک و در یک کلمه شبیه  بهلول بود...!

رضا کشمیری