داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Arbaine's Love» ثبت شده است



سید اکرم مردی قوی هیکل با موهای مشکی و محاسنی سفید بود. صندلی عقب ماشین نشسته بود و نوحه از رادیو پخش می‌شد. مشت گره کرده به سینه می‌کوبید و آه آه می‌گفت و گریه می‌کرد. با صدای خش‌دار ناله می‌زد و یا اباعبدالله می‌گفت. با گوشه دستارش اشکش را پاک کرد و گفت: میگم در این دو سال حالم طوریه که اصلا نمی‌تونم روضه امام حسین علیه السلام رو گوش بدم، یا اباعبدالله. همین که یااباعبدالله گفت، صورتش در هم کشیده شد و هق هق کنان ادامه داد: های ... های یا اباعبدالله در پناه شماییم، ما رو به خودتون و راهتون نزدیک‌تر کنید. قسم به منزلت زینب ما رو به خودتون نزدیک‌تر کنید. اشک‌ها روی چروک‌های زیر چشمش گلوله می‌شد و شرّه می‌کرد روی گونه‌های گوشت‌آلودش، بعد می‌غلطید پایین و در زیر محاسنش پنهان می‌شد.

فیلم بردار نقطه ضعف سید اکرم را پیدا کرده بود، سید را کنار نهر آب نشاند و پرسید: می‌دونم خسته‌ای! فقط یک سوال می‌پرسم و بعد می‌ریم کربلا ان شاءالله. در طول مسیر از ناصریه تا اینجا ، جمعیّت زیادی از زوّار پیاده می‌رفتن و جمعیّت زیادی به زوّار خدمت می‌کردن، هر کاری می‌کردن تا زوّار در این مسیر طولانی خسته نشن یا اگر خسته می‌شن خادمین تلاش می‌کردند تا به آنها کمک کنن.

سید با چشمانی پف کرده و قرمز به حرف‌ها گوش می‌داد و سر تکان می‌داد. فیلم‌بردار با لهجه فارسی اما زبان عربی ادامه داد: می‌خوام یک سوال از شما کنم، فی طریق کربلا الی الشام. سید تا این جمله را شنید، چهره‌اش برافروخته شد، چشم‌ها و صورتش را در هم کشید و با صدای بلند گریه سر داد. دست‌ها را روی کنده زانو می‌کوبید، صدای هق هقش، خفه و ناله وار شده بود، گلویش خس خس می‌کرد. ناله زد: آه... آاه ه ه ، دشمنان خدا بودند، دشمنان محمد و آل محمد بودند، دشمنان علی بودند. سرش را تکان می‌داد و چهره سرخش زیر سیلاب اشک برق می‌زد. به فیلم‌بردار فرصت حرف زدن نداد و گفت: از کی می‌پرسی؟! از زینب؟!! آااه ه زینب، از رقیّه می‌پرسی؟! آخ بلندی کشید و گفت: ها؟! چی می‌خوای بدونی؟! از کدام یک برات بگم؟! از اسیران بگم یا از یتیمان؟! آااه  چی می‌خوای بدونی؟! آااخ خ .

فیلم‌بردار کم نیاورد بدون بغض و با جدیّت پرسید: دیروز در مسیرمون از خانواده‌ها فیلم گرفتیم، از زنانی که به بازوی محرم‌شون تکیه داده بودن و راه می‌رفتن، می‌خوام ازت سوالی بپرسم! سید می‌دانست که چه می‌خواهد بپرسد. نقطه ضعفش مصیبت عمه جانش زینب بود، سید خس خس سینه‌اش با هق هق گلویش در هم آمیخته شده بود. فیلم‌بردار ول کن نبود و نمک بر دل داغدیده سید می‌پاشید. دوباره پرسید: فی الطریق کربلا الی الشام!

سید از خود بی خود شده بود و با مشت بر سینه ستبرش می‌کوبید، گوش‌هایش همچون چشم‌هایش قرمز شده بود. سر دماغش سرخ و گونه‌هایش خیس، ناله می‌زد: شانه‌های زینب ... شانه‌های رقیّه ، به کی تکیه می‌کردن؟! تا دقایقی آه آه  و آخ آخ می‌کرد و بر زانو می‌کوبید، گلوله اشک بر کنار بینی‌اش جمع می‌شد و بر زمین می‌‌ریخت. ناله‌های سید اکرم در سرم پیچیده بود ، نفهمیدم کی به خانه ابوهبه رسیدم. به خاطر شلوغی یک ساعتی طول کشیده بود.

برای دیدن کلیپ اینجا کلیک کنید


مطالب مرتبط:

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)


عاشقانه‌های اربعینی(۳)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)


رضا کشمیری

 



وارد بین الحرمین که شدم نزدیک پل جدید روبروی صفحه نمایش بزرگ ، یک جوانی جلویم را گرفت و سوال شرعی داشت. دستش را گرفتم و به زحمت جمعیت را شکافتم و از مسیر رفت و آمد کنار رفتم ، جوان پرسید: حاج آقا من در شلوغی داخل حرم در بین جمعیت یک انگشتر توی دستم افتاد! نمی‌دانم مال کیست چه کار کنم؟.  من که در فشار جمعیت چند بار تا مرز افتادن پیش رفته بودم با لبخند در جوابش گفتم: باید صاحبش را پیدا کنی. جوان چشمانش گرد شد و با زبان بی‌زبانی گفت تو این اوضاع شیر تو شیر چطور میشه صاحبش رو پیدا کرد. بلافاصله گفتم: اما اینجا با این شلوغی بهترین و راحت‌ترین کار این است که به خادم‌ها بدهی یا به دفتر اشیاء گمشده بسپاری. جوان دستش را به زحمت از لابه لای بدن‌ها بیرون کشید و موهای خود را مرتب کرد و لبخند ملیحی زد و گفت : ممنون. رفت و بین بدن‌ها گم شد! 

کمی جلوتر که رفتم ناگهان پیرمردی قد خمیده با لباسی کهنه و شالی سفید به کمر بسته، جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیّت گفت : تقصیر شما آخوندها است این چه وضعیه! فلان فلان شده‌ها فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید! و همزمان که داد و فریاد می‌کرد، چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم امکان ایستادن نبود اما بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است، کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم : حاج آقا مشکلی پیش آمده چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد انجام می‌دهم.

پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینه بسته‌اش گفت: زنم، زنم، پیرزنی گم شده نمی‌دونم کجاست؟  سر و دستش را به آسمان بلند کرد و ادامه داد: خدا چه کار کنم، پیرزن راه هم نمی‌تونه بره، دستش را من می‌گرفتم! فلان فلان شده‌ها تقصیر آخوندهاست! حالا چه کار کنم؟

مانده بودم چه جوابی بدهم در این فشار بدن‌ها  نمی‌توانستم بیشتر از این، یک جا بمانم. به او گفتم: حاج آقا ناراحت نباش ان شاءالله پیدا میشه ، شما برو دفتر گمشدکان اسمش را بگو آنها صدا می‌کنند، حتما پیدا میشه ناراحت نباش.

پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند در لابه لای قدم‌های جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوه‌ای‌ام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدن‌های فشرده به هم، بی اختیار به حرکت درآمدم.


مطالب مرتبط:

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)


رضا کشمیری


حرف‌های سید حیدر یک سطح بالاتر بود، بخشی از آن مستند مصاحبه با او بود، به معرفت و بصیرت او غبطه می‌خوردم. گوشه‌ای نشسته بود و با نوحه‌ای سوزناک که از بلندگوها پخش می‌شد گریه می‌کرد. مصاحبه کننده از او پرسید: از امام حسین علیه السلام چی می‌خوای؟! سرش را بالا گرفت، اشک جمع شده روی چین و شکن‌های زیر چشمش جاری شد و لغزید تا لای محاسن سفیدش، با صدایی زنگی گفت: از حضرت زهرا سلام الله علیها می‌خوام که روزی نیاید که من از امام حسین علیه السلام چیزی طلب کنم! 

ناله زد: قسم به آبروی مادرش زهرا هیچی نمی‌خوام، اصلا همه این خدمت‌ها از خودشونه، حتی فخری نیست که کسی فخر بفروشه! لطف و منّت و فضل خودشونه که به ما اجازه دادند به یکی دوتا زائر خدمت کنیم. ببین عاشقاش چکار می‌کنن، ببین تاریخ چطور عاجز شده! آهی کشید و گفت: چه درخواستی کنم؟! امام حسین علیه السلام الان در چه وضعیتی است که از او چیزی بخوام؟! چهره‌ی روشنش در هم کشیده شد و اشک در چشمش حلقه زد، لب‌هایش را گزید و گفت: امام الان در چه حالتی است؟! اگر یک نفر خانواده‌اش را اسیر کرده باشن و بدن خودش روی خاک‌ها افتاده باشه، چی ازش می‌خوای؟! سرش را پایین انداخت و هق هق کرد، قطره‌ای اشک از سر دماغش روی خاک افتاد.

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۳)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)


سید حیدر کنار دیگ بزرگ ایستاده بود، اشاره کرد به زن‌ها و ‌گفت: این‌ها همه زن‌های علویه هستند، چطور برای زینب غم‌دیده خدمت می‌کنن. ببین چطور صورت‌هاشون رو پوشوندن، من گفتم همه‌ی صورتتون رو نپوشونین! عمه‌ی شما زینب در بیابان‌ها اسیر شد و همه نگاهش کردند. شانه‌های تکیده‌اش می‌لرزید و اشک می‌ریخت. ادامه داد: ان شاءالله امام رضا علیه السلام ما را موفق کنه که به این زائران خدمت کنیم، خدمتی خالصانه و صادقانه و بدون غش.  کمی فکر کرد و گفت: کی می‌تونه خالصانه خدمت کنه؟!  نه ،هر خدمتی هم بکنه باز کمه، اگر همه‌ی عالم بسوزه باز هم کمه! اگر همه عالم بسوزه معادل یک قدم حضرت زینب هم نمیشه! حتی یک قدم. دست‌ها را روی کنده زانو گذاشته بود و خمیده ناله می‌زد و اشک می‌ریخت.

سید حیدر آمد داخل موکب و با صورتی نم‌کشیده از اشک ادامه داد: تا حالا دیدین کسی را به جرم عشق اسیر کنن؟! زینب به جرم عشق اسیر شد! دیگر کدام خدمت فایده داره، چه کار کنیم؟ چطور سینه بزنیم؟ چه گریه‌ای؟! دست‌های دود گرفته‌اش را به پیشانی می‌کوبید و های های گریه می‌کرد. صدایش را بلند کرد و با ناله گفت: او به تنهایی اسیر عشق شد و از کربلا تا شام به اسارت رفت! عراقی‌های داخل موکب به پیشانی می‌کوبیدند و گریه می‌کردند، سید هم با لحنی سوزناک ادامه داد: قبلا هیچ کس عاشقانه اسیر نشده بود! هرگز! و هیچ کس هم نخواهد شد! سید حیدر بدون هیچ اضطرابی از دوربین فیلم‌برداری شروع به نوحه خوانی کرد:

رضا کشمیری

 



برای استراحت کوتاهی در یک موکب توقف کردیم، کمرم را روی فرش خاکی و کهنه موکب چسباندم و نگاهم به سقف برنزتی بود. همین ۵ سال پیش بود، چیزی که قلب مرا چنگ زد و پاهایم را کشاند به سمت حماسه پیاده‌روی اربعین ، چند تا مستند که گوشه‌ی تصویرش نوشته بود: جهت بازبینی ، غیر قابل استنساخ! ، این مستندها ساخته شده توسط سازمان اوج بود که هنوز در صدا و سیما پخش نشده بود.

حرف‌های ابوکمیل را فراموش نمی‌کنم، صندلی جلوی ماشین نشسته بود، سرش را برگرداند و دستارش را مرتب کرد و گفت: هر کی ، هر چی را تربیت کنه بهش وابسته میشه و براش عزیز میشه. مثلا اگر کسی یک بلبل توی خونه داشته باشه، وابسته‌ش میشه، اگر بمیره ناراحت میشه یا اگر بخواد بفروشه براش سخته!

ابوکمیل کمی مکث کرد، چشمان درشت و قهوه‌ای خود را از شیشه کناری ماشین به بیابان‌های بی‌آب و  علف جاده نجف-کربلا دوخته بود. سکوتش طولانی شد انگار بُغضی کهنه و اسطوره‌ای در گلویش پیچیده است، به زبان آمد: میگم چی به قلب امام حسین علیه السلام گذشت، وقتی همه چیزش را در راه خدا داد؟! وقتی علی اکبرش را میدون جنگ فرستاد؟! وقتی علی اصغرش را روی دستش گرفت ؟! هی هی هی ... آه... چه کشید؟! . نم دماغش را با گوشه چفیه‌اش گرفت و ادامه داد: این غذاها ... ماهی چیه!...مرغ کدومه؟! ها ... زندگی‌ام ، خونه‌ام ، ماشین‌ام چه ارزشی داره؟ اصلا قابل قیاس نیست، هرگز!

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

ابوکمیل خودش این حرفی را که می‌زد، باور داشت. ۴سال است که برای خودش خانه می‌سازد، اما هر سال نمی‌شود! سال قبل تمام میل گردها و سیمان‌ها را فروخته بود و خرج زائرین کرده بود. امسال هم ماشین‌اش را  و تمام تیرآهن‌های ساختمان را فروخته تا چیزی کم و کسر نباشد. چهارزانو نشسته بود و دختر سه ساله‌اش روی پایش خندان، با گوشه روسری‌اش بازی می‌کرد. ابوکمیل با چهره‌ای برافروخته و چشمانی نم‌کشیده، دستی روی چروک‌های دور چشمش کشید و گفت: حبیب شیخ عشیره بود، رهبر عشیره‌اش بود. ترسید وقت کم بیاره تا بخواهد به عشیره خود خبر بدهد. رفت، به بقیه نگفت شماها برید امام را یاری کنید، خودش رفت و رفت تا دل زینب را آروم کنه. شانه‌های تنومند‌اش می‌لرزید و هق هق گریه می‌کرد. ابوکمیل هم شیخ و رهبر عشیره‌اش بود، افراد زیادی برای رفع اختلافات پیش او می‌آمدند. دقایقی گریست، اشک مانده بر صورت و محاسنش را با چفیه‌اش خشک کرد و ادامه داد: اگر حبیب چفیه و عکالی(دستار) به سر داشت، یقیناً در مقابل سیدالشهدا علیه السلام از سرش بر می‌داشت. وقتی به خیمه‌گاه زینب رسید عمامه‌اش را بر می‌داشت و بر خاک می‌افتاد. این جمله را که گفت دستارش را به زمین کوبید و با صدای خش‌دار ناله سر داد. سه روز می‌شد که در شبانه‌روز دو ساعت هم نخوابیده بود، چهره‌اش سرخ و چشمانی پف کرده و صدایی زنگی  و خش‌دار از شدت گریه، اما نشاط و شادابی از وجناتش می‌بارید. کنده زانو را به زمین داد و خمیده جوراب زائرین را از پاهایشان در آورد، در برابر امتناع زائر می‌گفت: خواهش می‌کنم صبر کن، تو خسته‌ای!. خودش خسته عشق بود.

 

رضا کشمیری


پیرزنی تسمه کیف زنانه بزرگش را از روی چادر به پیشانی‌اش انداخته بود و نقاب پر از خاکی به صورت داشت. دو دست چروکیده و خشکش را به سوی حرم گرفته بود و با صدای حزینی نوحه می‌خواند:

ای آنکه برایت همیشه سیاه می‌پوشم،

و با نوحه‌های تو اشک می‌ریزم، و به دنبال کاروان تو می‌دوم.

صدایش خسته و خش‌دار بود، لبانش ترک خورده و گلویش خشک به نظر می‌رسید. با صدایی شبیه ناله ادامه داد:

ای کاش سرم بر نیزه همراه سرهای شما بود،

و تا همیشه تاریخ برایتان می‌گریستم. یا سیدی یا مولای.

پیرزن این نوحه را تکرار می‌کرد و جوانان اطرافش هروله کنان و پا بر زمین کوبان، بر سر و سینه می‌کوبیدند و حسین حسین می‌گفتند.

بعد از ظهر بود که کوله پشتی مهدی را پشتش انداختم و به راه افتادیم. تعدادی عمود را که پشت سر گذاشتیم، جوانی با محاسنی تازه روییده شده، پای لاغر کودکی ۵-۶ساله را با روغن چرب می‌کرد و مهربانانه ماساژ می‌داد. با هر مالشی کودک چهره‌اش را درهم می‌کشید، گونه‌هایی سرخ و خاکی داشت. صورت مظلومانه‌اش قرمز نبود، سیلی نخورده بود! تازه یک نفر با محبت پاهایش را ماساژ می‌داد. بچه‌های امام حسین علیه السلام وقتی با پاهای زخمی و آبله زده لحظه‌ای طاقتشان تمام می‌شد و از قافله جا می‌ماندند با سیلی و تازیانه به ناچار دوباره پا بر این زمین خشن می‌گذاشتند و تن نحیف خود را به جلو می‌کشاندند. امان از دل زینب، چه خون شد دل زینب.

در کنار آن جوان که پای یک کودک را چرب می‌کرد، دو کودک پاهای یک جوان را از زانو به پایین ماساژ می‌دادند. در مسیر شام حتما کودکان آرزو داشتند بتوانند لحظه‌ای کف پای خسته عمه را ماساژ دهند. عمه از همه خسته‌تر بود، هی به دنبال آنها به عقب برمی‌گشت و کودکان را بغل می‌کرد تا تازیانه نخورند. خودش تازیانه می‌خورد و دم بر نمی‌آورد. امان از دل زینب .

 


ادامه دارد...

مطالب بیشتر:

 

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۳)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)


رضا کشمیری

 


روز اول پیاده‌روی به پایان خودش نزدیک می‌شد، صدای چرخش خشک ساچمه‌های میل توپی یک چرخ  که با صدای خش خش کشیده شدن چیزی بر خاک همراه بود، توجه مرا به خود جلب کرد. چشم گرداندم تا صاحب صدا را پیدا کنم، چند متر جلوتر یک جوانی با سبیل‌های تازه درآمده و محاسنی نداشته دیدم که دو دست در بدن نداشت و پاهایش از زانو به پایین لمس و بی‌حرکت بود. ویلچری داشت که تکیه‌گاه آن را جدا کرده بود، سینه‌اش را روی کفی صندلی ولیچر گذاشته بود. با کنده زانو قدم برمی‌داشت و چرخ‌های خشک ولیچر را به جلو می‌راند. هیچ کمکی نداشت، خودش تنها بود ،فقط قلبی حرارت دیده از عشق داشت که کنده زانویش را به حرکت در می‌آورد. از زانو به پایینش روی سنگ ریزه‌ها کشیده می‌شد، سر زانوی شلوارش پاره پاره بود اما او بدون لحظه‌ای مکث ولیچر معلولش را به جلو می‌راند.


ادامه دارد...

مطالب بیشتر:

آماده برای پودر شدن در راه خدا

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)
رضا کشمیری


ام جاسم زنی با هیبت و مقتدر حدود ۶۰ساله، روی بلوک سیمانی ، کنار دیوار حیاط خانه‌اش نشسته بود و کُبّه داغ (کوفته عراقی)را در قابلمه بزرگ روغن، سرخ می‌کرد. فقط گردی صورتش پیدا بود، چین و شکن‌های گونه‌اش در یک نقطه زیر چانه به هم رسیده بود. با حرارت و صلابت می‌گفت: از وقتی که صدام سقوط کرد، خدمت به زائران امام حسین علیه السلام را شروع کردم.

سر گرداند به سمت دخترانش که با روبند و پوشیه کمک می‌کردند، دستان زمخت خود را بالا گرفت و گفت: به امام حسین علیه السلام گفتم جوون‌های پاکی را از توی ضریح خودت برام بفرست، جوون‌هایی که چشم پاک باشند. دستی در هوا چرخاند و ادامه داد: الحمدلله همه دامادهایم چشم پاک و عزیز هستند. الان هم با بچه‌هاشان کمک می‌دهند. چشمانش مثل بی بی می‌درخشید، با گوشه چارقد بلندش عرق پیشانی‌اش را گرفت و ادامه داد: می‌دونی مهریه دخترم چقدر بود؟ خودش اینجاست داره می‌شنوه! دوماد گفت یک میلیون دینار شیربها می‌دم ، منم گفتم هیچی پول نمی‌خوام فقط تربت امام حسین به جای دخترم بده!

خانه ام جاسم با بلوک‌های سیمانی به طرز ناشیانه‌ای سر هم شده بود. علی پسر ۶-۷ ساله‌اش تکه نانی به دست جلو آمد، مادر یک کوفته داغ روی آن قرار داد و علی را فرستاد تا این تحفه درویش را به یک زائر برساند. مادر دستان چروکیده و آفتاب سوخته خود را رو به آسمان بالا آورد و گفت: قسم به امام حسین علیه السلام یکبار چاقو گذاشتم روی گلوی پسرم علی!. چشمانی گرد از چهار طرف به لب‌های خشک و روزه‌دار ام جاسم دوخته شده بود. دست بر سرش گذاشت و ادامه داد: دیدم زوّار از سمت بصره دارن میان و منم گوشت قربانی ندارم. عدس پلو درست کرده بودم اما بدون گوشت، گفتم خدایا زائرا دارن میان، خسته و گرسنه دلم آتیش میگیره اگه بهشون برنج بدون گوشت بدم. همون لحظه رفتم سراغ پسرم علی و چاقو گذاشتم روی گلویش، رو کردم به آسمون و گفتم خدایا می‌خوام این بچه را تبدیل به گوساله کنی تا برای زوّار ذبحش کنم! فریاد کشیدم و یاربّ، یاربّ می‌گفتم.

از تکان دست‌های ام جاسم هیچ صدای جرینگ جرینگی شنیده نمی‌شد، هیچ! فقط صدای ماغ کشیدن گاوی که به تیر برق بسته شده بود در میان صدای جلز ولز روغن به گوش می‌رسید.  مصمّم و مردانه تعریف می‌کرد، انگار یک واقعه عادی را روایت می‌کند. دستی در هوا تکان داد و بدون بغض گفت: یک دفعه دیدم ۲ تا گوساله برام آوردن و قصّاب هم همراهشونه! گوساله‌ها رو که کشتن ، چاقو از گلوی پسرم برداشتم! به بچه‌ام اهمیت ندادم ، فقط زوّار امام حسین علیه السلام برام مهم بودن . مادر مقتدر و بدون اشک تعریف می‌کرد و مردها هق هق گریه‌شان بلند شده بود.

ام جاسم مثل بی بی روی زمین پهن شده بود، معلوم بود زانوهایش درد می‌کند. روی خاک نشسته بود و رو به زائرین پیاده می‌گفت: قربونتون برم، قربون قدمهاتون ، امشب مهمان من باشید ، بمانید، خواهش می‌کنم. لحظه‌ای ساکت شد و با انگشت شصت نم گوشه لب‌های خشک خود را گرفت و ادامه داد: بمیرم برای زینب که اینطور خاک بر سرش ریخت. چنگ انداخت در خاک و دو مشت برداشت و بر فرق سرش کوبید. می‌گفت: ۱۲شب می‌خوابم و ۳ صبح بیدار می‌شوم ، همین کافی است به والله بس است! حرف زدن ام جاسم همیشه ذهنم را خلجان  و قلبم را چنگ می‌کشید.

 

ادامه دارد ان‌شاءالله


مطالب بیشتر:

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)


رضا کشمیری

 

کودک بود اما عاشق


یک ساعت مانده بود به  اذان ظهر؛ تیغه آفتاب، تیزی گرمای خود را به فرق سرم می‌کوبید . فقط صدای راه رفتن به گوش می‌رسید، صدای کفش‌های مختلف ، صدای خش خش برخورد کف دمپایی‌ با سنگ ریزه‌‌ها ، صدای تق تق برخورد عصا به آسفالت، گاهی صدای عصای چوبی و گاهی صدای عصای آلمینیومی، صدای تلق تلوق گاری‌های مسافربر و البته بعضی بدون صدا راه می‌رفتند، پوست کف پا که صدا ندارد!

 با همراهیان قرار گذاشتیم عمود ۹۵۰ منتظر همدیگر باشیم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پسر بچه‌ای حدود ۶ساله دیدم که نانی نازک و داغ در دستش دارد و با عجله به سمت من می‌آید، بخار نان رقص کنان  به هوا می‌رفت و پسرک نان را هی دست به دست می‌کرد تا داغی نان پوست نازک دستش را نسوزاند. به من که رسید با گفتن هلابیک هلابیک نان را به دست من داد، نان داغ بود، دستم سوخت، به ناچار نان  را روی عبایم گذاشتم و دستی به سر پسرک کشیدم.

نمی‌دانستم چه نانی است! سفید و نازک، خیلی نازک به دنبال پسرک رفتم. پسرک رفت پیش یک خانم که روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود و پای دیگرش جمع شده ،همه‌اش زیر چادر زیر آفتاب داغ ، یک خانم با چهره‌ای نقاب زده بود که فقط چشمانش در نور آفتاب برق می‌زد، مادر یا مادربزرگ این بچه بود نمی‌دانم! اما وجناتش به مادربزرگ می‌خورد.هیچ بساطی نداشت جز یک در قابلمه مسی بزرگ که قطرش تقریبا یک متر بود و یک کپسول گاز پیک نیک  کوچک که شلنگی به آن وصل بود و به زیر در قابلمه می‌رسید و یک شعله بزرگ گاز هم در زیر در قابلمه روشن بود.


مطالب بیشتر:

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۳)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)

رضا کشمیری

بعد از ظهر بود که کوله پشتی مهدی را پشتش انداختم و به راه افتادیم. تعدادی عمود را که پشت سر گذاشتیم، جوانی با محاسنی تازه روییده شده، پای لاغر کودکی ۵-۶ساله را با روغن چرب می‌کرد و مهربانانه ماساژ می‌داد. با هر مالشی کودک چهره‌اش را درهم می‌کشید، گونه‌هایی سرخ و خاکی داشت. صورت مظلومانه‌اش قرمز نبود، سیلی نخورده بود! تازه یک نفر با محبت پاهایش را ماساژ می‌داد. بچه‌های امام حسین علیه السلام وقتی با پاهای زخمی و آبله زده لحظه‌ای طاقتشان تمام می‌شد و از قافله جا می‌ماندند با سیلی و تازیانه به ناچار دوباره پا بر این زمین خشن می‌گذاشتند و تن نحیف خود را به جلو می‌کشاندند. امان از دل زینب، چه خون شد دل زینب.

در کنار آن جوان که پای یک کودک را چرب می‌کرد، دو کودک پاهای یک جوان را از زانو به پایین ماساژ می‌دادند. در مسیر شام حتما کودکان آرزو داشتند بتوانند لحظه‌ای کف پای خسته عمه را ماساژ دهند. عمه از همه خسته‌تر بود، هی به دنبال آنها به عقب برمی‌گشت و کودکان را بغل می‌کرد تا تازیانه نخورند. خودش تازیانه می‌خورد و دم بر نمی‌آورد. امان از دل زینب .

چهار سال پیش در همین نزدیکی شهر مسیّب به گروهی از نوجوانان و جوانان برخوردیم که پای زائران را با صابون می‌شستند، ماساژ می‌دادند و بعد با حوصله خشک می‌کردند. یکی از آنها دست مرا گرفت و گفت: شیخنا تفضّل. مرا کشاند و برد، روی صندلی نشستم و شلورم را تا زانو بالا کشیدم. خواستم جورابم را دربیاورم، نگذاشت. خودش جوراب را از پایم درآورد و گلوله کرد کنار صندلی! اشک در چشمانم حدقه زده بود، دست روی شانه استخوانی نوجوان ۱۶-۱۷ ساله‌ای که پایم را می‌شست گذاشتم و گفتم: حبیبی شکرا ، رحم الله والدیک. بغض گلویم را فشار می‌داد، نمی‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم. چشمانی درشت و چهره‌ای زیبا داشت، خیلی برایم سخت بود که کسی این‌طور پاهای کثیفم را با صابون بشوید. چند بار پایم را کشیدم و گفتم: لازم نیست ، ممنون. سرش را بالا کرد و لبخند زیبایی زد، چشمان او هم تر بود. با دقت و ظرافت خاصی پایم را شست و بعد شروع به ماساژ دادن کرد. خستگی از پاهایم بیرون رفته بود اما خستگی پاهای اسرای شام در ذهنم خلجان می‌کرد.

دست گذاشتم روی شانه پسرک و فشار دادم، گفتم: تو رو خدا بس کن. طاقت نداشتم، باورش برایم سخت بود چطور این‌قدر با اشتیاق و حوصله پای زائران را ماساژ می‌دهند؟! شال مشکی‌ام را از زیر عینک روی چشمم گذاشتم و به گریه افتادم. پسرک ول کن هم نبود، خوب که پاهایم را خشک کرد، سرش را بالا گرفت حال مرا که دید، اشکش که آماده جاری شدن بود به گونه‌ی سرخ و سفیدش غلطید و لغزید تا روی گودال چانه‌اش. خم شد پای مرا بوسید، و جوراب‌هایم را برداشت که به پایم کند. تنم لرزید ، دیگر طاقت نیاوردم بلند شدم و با گریه صورتش را بوسیدم و روی یک صندلی دیگر نشستم و جورابم را به پا کردم. حال محسن بهتر از من نبود، پای او را یک کودک ۷-۸ساله شست و ماساژ داد و با حوصله خشک کرد. چشم بر افق دوخته بودم، گرد و خاک پای زائران در هوا می‌رقصید و افق را تیره‌تر نشان می‌داد.


مطالعه بیشتر:

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۳)

 

رضا کشمیری

 

۳- دعوای شدید

 

نزدیک ساعت ۹شب بود که دو جوان عراقی با آستین‌های ورمالیده و شال سبز به کمر بسته، جلویم را گرفتند و گفتند: شیخنا تفضّل، بیت موجود، تستریح ،حمامات موجود. خیلی اصرار کردند، دست مرا گرفته بودند و می‌کشیدند،به ناچار به دنبال آنها راه افتادیم. دو برادر بودند که برادر بزرگتر ریش پرپشتی داشت و چشمانی ریز و هیکلی درشت، دست مرا گرفته بود و ول نمی‌کرد. برادر کوچکتر هنوز ریش کاملی نداشت اما چهارشانه و ورزشکاری به نظر می‌رسید.

ار لابه لای موکب‌ها یکی پس از دیگری رد شدیم تا به انتهای کوچه‌ای رسیدم و وارد خانه‌ای بزرگ شدیم.بلافاصله برای ما سفره‌ای پهن کردند که فقط ما ۴نفر مهمان آن بودیم، خانه بزرگ بود اما ظاهرا نتوانسته بودند زائری دیگر پیدا کنند. مرد میانسالی با گشاده رویی به ما خوش‌آمد ‌گفت و به سرعت بیرون رفت. هنوز غذا را تمام نکرده بودیم که سرو صدای دعوای شدیدی از حیاط خانه به گوشمان خورد.

هر چه می‌گذشت دعوا شدیدتر می‌شد، داد و فریاد آنها مرا به وحشت انداخته بود. پیش خودم گفتم: عراقی‌ها به روحانی خیلی احترام می‌کنند ، بروم کنارشان شاید دست از دعوا بردارند.

بلند شدم و با ترس و لرز بیرون رفتم دیدم دو مرد میانسال با لباس‌های شیک مثل ببر به هم غرّش می‌کنند. انگار هر که صدای غرش او شدیدتر باشد، پیروز میدان است ، یقه‌های هم را گرفته بودند و فقط فریاد می‌کشیدند. صاحب‌خانه بود با یک مرد متشخّص دیگر!

صاحب‌خانه  با موهایی یکی در میان سفید و چهره‌ای آفتاب سوخته و دستانی زبر و خشن یقه مرد دیگر را گرفته بود و تکانش می‌داد، جلو رفتم و دستانش را گرفتم و با اشاره پرسیدم چه شده است؟ چرا دعوا می‌کنید؟ آنها با دیدن من و لباس روحانیت احترام کردند و از هم جدا شدند اما باز هم با صدای بلند حرف می‌زدند.

با لهجه محلی و قبیله‌ای داد و فریاد می‌کردند، هر چه دقت کردم و به ذهنم فشار آوردم معنای جملات آنها را نفهمیدم! طرف دیگر دعوا، مردی با دشداشه عربی مشکی و برّاق بود که موهایی ژل زده و شانه کرده داشت ، بوی عطرش به تندی فلفل بود چشمانم را سوزاند. با دو نفر همراه بود که آن دو نفر آرامترش کردند.

بالاخره صاحب‌خانه مقتدرانه آنها را از خانه‌اش بیرون کرد اما صدای آنها از پشت در آرامتر و با لحنی شبیه التماس به گوش می‌رسید. ول کن هم نبودند ،اول خواستم به  کنار صاحبخانه بروم  که جرأت نکردم ، خیلی عصبانی بود، رفتم کنار پسر کوچکتر پرسیدم: اگر مشکلی پیش آمده بگوید شاید کمکی از دستم بربیاید؟! بعد از چند بار کلنجار رفتن ماجرا را فهمیدم.


مطالعه بیشتر:

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)

رضا کشمیری