بسم الله الرحمن الرحیم
خدا رو شکر اولین کتابم با عنوان گلولههای داغ ده روز قبل از اربعین توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ شد. به قول مدیر انتشارات با اینکه فرصت تبلیغات نداشت و ایّام مناسبتی آن نیز گذشته اما فروش خوبی داشته است. الحمدلله ربّ العالمین
چند تا از بازخوردهای خوانندگان کتاب را تقدیم میکنم:
برای خرید کتاب از سایت من و کتاب کلیک کنید
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۸ :
روز سوم پیادهروی را با قدرت شروع میکنیم و حدود بیست و پنج کیلومتر را میتازانیم. پای مرتضی درد گرفته بود. به مادربزرگش میگوید: « نمیدونم چرا کف پام داره میسوزه ... خیلی میسوزه. »
خالهجان میشنود و با بغض میگوید: « خُب ننه! از صبحی بیشتر از بیست کیلومتر اومدی... قربون پاهات برم ... »
آن روز هم شب میشود و در حدود ۱۵کیلومتری کربلا در موکبی کنار مسیر میخوابیم و صبح هم به علت خستگی و آبله پای دو تن از همراهان ده کیلومتری را با ماشین ون میرویم و بقیه راه را چارهای جز پیاده رفتن نداریم. لحظه به لحظه به تعداد جمعیّت افزوده میشود. همه حواسم به بچهها بود که گم نشوند. لحظهای غفلت ممکن بود یکی گم شود. رفتیم و رفتیم تا گنبد باصفای آقا اباالفضل العباس علیه السلام به چشممان آمد و دلمان را برد.
به سختی با کالسکه و چرخهای کولهبر داخل بینالحرمین شدیم و حاجآقا جلالی کنار کولهها و بچهها ماند و ما رفتیم زیارت حرم حضرت عباس علیه السلام و یک ساعته برگشتیم. ورودی حرم فشار زیاد جمعیّت باعث شد تا مرز خفگی هم پیش بروم اما بخیر گذشت. خدا را شکر کردم که علی و مرتضی را نبرده بودم.
بعد آمدن خانمها رفتیم سمت موکب رفسنجانیها به نام مبارک خاتمالانبیاء صل الله علیه و آله . جایی گرفتیم و ناهار خورده نخورده، خودم تنهایی به زیارت حرم مولایمان اباعبدالله علیه السلام رفتم، ترسیدم بچهها را ببرم و در شلوغی اذیت شوند. اما داخل حرم بسیار خلوتتر از بیرون حرم بود!
تا شب کربلا ماندیم و سرانجام روانه شدیم سمت مهران با کولهباری از عنایت و محبّت و معرفت، هر کس به اندازه ظرفیت خود. به قم که رسیدیم همان شب اول دلم تنگ شد اما چارهای نیست باید تا سال آینده که یار چه خواهد و میلش به چه باشد، منتظر بمانیم.
الحمد لله علی کل حال ...
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۷ :
دوباره زدیم به راه، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که عاقله مردی جلویمان را گرفت و با لحنی سوزناک و لهجهای محلی اصرارمان کرد که به خانهاش برویم. خانمها سوار موتور سه چرخ شدند و مردها پیاده به دنبال آن. میگفت قریب قریب اما عجب قریبی بود این راه بعید.
به جلوی خانهاش که رسیدیم با جاسم دست دادیم و روبوسی کردیم. وقتی دستش را توی دستم گرفتم. ناگهان دستم خالی شد، فقط تیکه گوشتی استوانهای شکل، دستم را پر کرد. جا خوردم، برای اینکه ناراحت نشود زود دستش را رها نکردم اما دلم لرزید و چندشم شد!
بعد که با نگاههای گذرا دستش را ورانداز کردم، دیدم یک دستش فقط دو انگشت دارد، بدون کف دست به همراه تیکه گوشتی استوانهای و بدون استخوان. معلولیّت مادرزادی داشت که به یک دختر و یک پسرش هم به ارث رسیده بود. خانهشان در روستایی دورافتاده قرار داشت که امکاناتی نظیر ماشین لباسشویی نداشتند اما جالب بود که وایفای داشت اما بسیار ضعیف!
صبح زود بعد از صبحانهای مفصّل ما را سوار دو گاری کرده و به کنار مسیر بردند. خانم از ماجراهای زن و دختر صاحبخانه گفت و دلم را شوری دگر بخشید. خانم دور از چشم زن صاحبخانه، لباسها و چادرها را با دست میشوید و میخواهد پهن کند که زن صاحبخانه میفهمد و ناراحت که چرا شما زحمت کشیدید و لباسهای پرعرق و بدبوی خود را شستهاید. باید صبر میکردید تا من این کار را میکردم. عفواً عفواً گویان لباسهای خیس را میگیرد و پا تند می کند توی کوچههای تنگ و تاریک پشت خانه. خانم می رود دنبالش ، چندین خانه و حیاطهای تودرتو و تاریک را پشت سر میگذارد تا میرسد به خانهای که ماشین لباسشویی و خشک کن دارد. لباسها را میچپاند توی خشککن. خانم منتظر میماند تا کارش تمام شود چون چارهای ندارد، راه برگشت را نمیداند!
اذان صبح بچههای صاحبخانه میآمدند و میرفتند و کمک میدادند برای سفره صبحانه. خانم دست میکند توی کولهپشتی و مقداری آجیل و پسته به دو دختر صاحبخانه میدهد. دختر کوچکتر دستش را جلو میآورد و مشتی آجیل میگیرد. دختر بزرگتر که فقط دو سال بزرگتر است، دستش را جلو میآورد، خانم مشتی آجیل خالی میکند توی دستش. اما آجیلها جلوی چشمانش قل میخورند و به زمین میریزند. خانم با تعجب فقط زمین را نگاه میکند. چشمش به دست معلول دختر میافتد، دستی که کف ندارد. انگار سوراخ است و هیچی داخلش نگه نمیدارد. قلبش ریش میشود مخصوصاً وقتی دختر کوچکتر را میبیند که دامنش را جلو میآورد و اشاره میکند که آجیل را توی این بریز.
لبخند دو خواهر کشیدهتر میشود و تشکر میکنند اما خانم دلش شکسته و شرمنده با چشمانی تر نگاهشان میکند. خیلی ناراحت میشود که چرا زودتر نفهمیده وضعیّت دست دخترک را.
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۶ :
روز دوم پیادهروی را با قوه و انگیزه مضاعفی شروع کردیم. از مسیر خاکی فرات به مسیر آسفالت طریق العلماء رفتیم. موکبهای بیشتر با شربتهای رنگارنگ و مزههای مختلف ، اوضاع برای بچهها بهتر شد. کباب و شربتهای رنگی یکی پس از دیگری کیف بچهها را کوک کرد و تاختیم و تاختیم تا غروب. وارد خانهای شدیم برای نماز مغرب و عشاء. خانه شهید محمد العیساوی ، پدر شهید بسیار با احترام و اصرار ما را دعوت کرد و نماز جماعت به امامت شیخ جلالی اقامه شد. پدربزرگ شهید هم به تازگی مرحوم شده بود و روز سوم دفنش بود. شام خورده و برای شهید و جدّ شهید جناب مرحوم العیساوی فاتحه مفصّلی قرائت کردیم.
خانم آمد و از بیماری چشم دختر شهید برایمان گفت. دلمان گرفت مخصوصاَ وقتی تعریف کرد از مهربانی و پاکی دل دختر شهید. زنجان برای سرگرم کردن فاطمه و دیگر بچهها میگوید: « بیایید بشینید با هم بازی کنیم، بازی اتل متل توتوله ... گاو حسن چجوره... »
بچهها چیزی نمیفهمند و عربی و انگلیسی را با هم بلغور میکنند. خانم به دیوار تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند. ناگهان دختر شهید عروسک کوچک و چرکمردهاش را رها میکند و خیز برمیدارد روی پاهای خانم و شروع میکند به ماساژ دادن پاهایش. خانم هر چه عربی و فارسی قاطی میکند تا مرادش را بفهماند، نمیشود یا دخترجان شهید نمی خواهد بفهمد! شاید میخواسته خستگی پای یک زائر را بگیرد و قدمی به مولایش حسین علیه السلام نزدیکتر شود. خانم بغض میکند، دختر را به بغل میگیرد و میبوید و میبوسد و مینشاند کنار خودش و بازی اتل متل توتوله را با دلی شکسته به پایان میرساند.
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۵ :
شب اول پیادهروی نزدیک مسجد سهله ، دنبال یک وسیله دیگر بودیم تا ما را به ابتدای طریق العلماء برساند. موتور سه چرخه دیگری را دیدیم که رانندهاش راضی شد با پنجاه هزار تومان ما را برساند. بعد از مدتی گفت: « مبیت موجود » به ما فهماند که بیایید خانه ما شب استراحت کرده و فردا صبح پیادهروی را شروع کنید. سوار سهچرخهاش شدیم، دو شیخ در جلو روی جعبه و ده نفر با کوله پشتی و کالسکه عقب. آن شب همگی حمام کرده و زیر کولر گازی و زیر پتو تا صبح خواب راحتی کردیم. صبح هر چه به ابوعیسی اصرار کردیم که کرایهاش را بگیرد، قبول نکرد. دست روی چشمانش گذاشت و گفت: « زوّار الحسین ع »
حاجآقا جلالی برای اینکه جبران کند، یک تراول پنجاه هزاری به دختر کوچک ابوعیسی هدیه داد. ابوعیسی هم دست به جیب شد و به بچهها اسکناس یک دیناری داد. ما را سوار سه چرخهاش کرد، به او چندین بار تأکید کرده بودیم که ما را به طریق العلماء یا همان راه فرات یا طریق السبایا (راهی که اسرای کربلا را بردند) برساند، اما وقتی پیاده شدیم و فرعیها را طی کردیم فهمیدیم که وارد مسیر اصلی نجف-کربلا شدهایم. از عمود ۱۰۰ تا ۱۳۰ را در همان مسیر رفته و بعد از پرس و جو فهمیدیم که از عمود ۱۳۰ در جاده فرعی سمت راست دو، سه کیلومتر که برویم به طریق العلماء میرسیم.
مسیر کنار رود فرات ، خاکی اما سرسبز و پر از نخلهای سر به آسمان کشیده بود. ساعت حدود ۹ صبح ، آفتاب توی سرمان و سایه درختان کمکم کوتاه میشد. گرمای زیاد در کنار کمبود موکبها کمی اذیتمان کرد اما منظرههای دلانگیز و باغهای سبزی و نخل جبرانش کرد. تا ظهر در مسیرمان فقط کلمنهای بزرگ آب بود که غالبا گرم بودند اما هر چه بود تشنگی جمعیّت را برطرف میکرد.
بعدازظهر راه کج کردیم به سمت موکب شیرازیها، استراحت مختصری به همراه چای و غذا. دو ساعت به غروب مانده بود اما دیگر نای رفتن نداشتیم. در خانهای نزدیک همان موکب ماندیم. خانهای بزرگ و صاحبخانهای بزرگمرد. سیدعبدالله به همراه دو پسرش سیدمرتضی و سیدمحسن در جنب و جوش بودند. دفترچهی منقش به تصویر شهیدمحسن حججی را برداشتم و در حیاط باصفای خانه روی یک صندلی تمیز و نو نشستم و دست به قلم شدم. نوشتم و نوشتم تا اینکه دو ، سه تا بچهی بامزه چوب به دست، سرتاپا مشکی پوش نزدیک شدند. به خاطر مرغ و خروسها و مرغابیها دعوایشان شده بود و مرا برای فیصله دادن به دعوا گیر انداخته بودند. وقتی فهمیدند من هیچی از حرفهایشان را نمیفهمم، خودشان کم آوردند و رفتند.
کمی بعد سر و کله زنجان پیدا شد و از همسران سیدمرتضی و سیدمحسن تعریف کرد که با اینکه پابهماه بودند و شکمها برآمده ، اما تندتند و بدون هیچ ملاحظهای کار میکردند. دلش برای آنها سوخته بود و کمکشان کرده بود اما آنها بیشتر ناراحت شده بودند. عجیب بانوان پابهماهی بودند!
بعد از خوردن شام، رفتم دستشویی. سکوت آرامشبخش در کنار فضای سرسبز و بوی چمن تازه مرا به حال خوشی فرو برده بود. در دستشویی بدون مقدمه و ناگهان خودش محکم بسته شده و یک مارمولک سیاه بزرگ از بالا افتاد روی دستم. آنچنان ترسیدم که همهی آرامش و حال خوشم یکجا پرید. دستپاچه از آن دستشویی زدم بیرون. قلبم به شدت میتپید و چندشم شده بود. الان که مینویسم بدنم مور مور میشود و نرمی و وزن مارمولک افتاده شده را حس میکنم. آخ قلبم!
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۴ :
دستشویی رفتن هم برای خودش مکافاتی داشت. موکبها هیچ یک سرویس بهداشتی نداشتند و همه مجبور بودنداز سرویسهای صحن حضرت زهرا سلام الله علیها استفاده کنند. دست علی و مرتضی را چسبیدم و از لابهلای جمعیّت خودم را به پلهها رساندم. یک طبقه پایین رفتیم تا به سرویسهای بهداشتی رسیدیم. از لابهلای صفهای تشکیل شده میخزیدیم تا صف خلوتتری پیدا کنیم اما دریغ. ناگهان از بین جمعیّت افتادم توی مشتی برهنه. یک لحظه گمان کردم وارد استخر شدهام آن هم با عبا و عمامه.
حمامها همه پر بود و هر یک صفی طولانی. تعدادی توی همان دستشوییها حمام میکردند و تعداد زیادی همان بیرون دستشویی لخت شده و در محل وضو گرفتن خود را خیس کرده و مشغول صابون و شامپو زدن بودند. چند تا بچه چشمهایشان سوخته بود و نعره میکشیدند، پدرها دنبال آب بودند که روی سر بچهها بریزند تا بلکه ساکت شوند. هر سه ، چهار نفری با یک شیر آب مشترکاً حمام میکردند.
صحنۀ رنگارنگی بود، شورتهای راهراه ماماندوز تا زیر زانو، مایوهای تنگ و ترش و شورتهای معمولی سفید و سورمهای. بدنهای سیاه و سفید و برنزه، پرمو و کممو ، چاق و لاغر ، کوچک و بزرگ. ایرانی و افغانی و پاکستانی از هر نوعی مهربانانه و همیارانه توی هم میلولیدند و بدنهای خود را میشستند.
اولین و آخرین زیارتم را کردم، چشمم که به ضریح حضرت امیر علیه السلام افتاد، دلم آرام گرفت. علی و مرتضی را تبرّک کردم و زدم بیرون تا برسم به محل قرار. رفتیم و رفتیم تا بالاخره یک موتور سه چرخه پیدا کردیم و ۱۲نفره سوارش شدیم! من و حاجآقا جلالی (پدرخانم) جلوی سه چرخه روی دو جعبه آچار که دو طرف موتور بود، نشستیم. از جلو منظرهی جالبی بود برای سوژه بیست و سی اما حیف که دوربینی نبود که این صحنه تاریخی را ماندگار کند.
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۳ :
سوار ون شدیم به سمت سامرّاء ، صبح پنجشنبه ۱۸ مهرماه رسیدیم به بغداد. راننده برای نماز صبح جای مناسبی پیدا نکرد، هر چه گفتیم : نماز ، الصلاه الصبح. توجّهی نکرد! بالاخره با داد و فریاد ما نزدیک طلوع آفتاب ایستاد. نماز صبحی آفتاب برشته، بر روی سکوی روغنی یک مغازه تعمیر ماشین اقامه کردیم با وضویی دست پاچه و سنگی به جای تربت الحسین بر پیشانی.
اولین باری بود ضریح تازه نصب شده امامین عسکرین علیهما السلام را میدیدم. دو سال گذشته را نتوانسته بودم به سامرّاء بیایم، دلم پر میکشید. خدا نصیبمان کرد، یک ۲۴ ساعت کامل همجواری و چشیدن محبّت و کرامت مولایمان امام هادی و امام عسکری علیهما السلام را. عظمت و شکوه و شلوغی حرم دلم را شکست. یاد ده سال پیش افتادم. اولین باری که به زیارت عتبات آمدم، گنبدی ویران در کنار تپّه آوارهای عظیم در دور حرم بود. داخل که میرفتی زمین خاکی ، محل انفجار گودالی عظیم و دور سنگ قبر امامان پارچهای ضخیم مخملی و سبز. هیچ شباهتی به حرم امامان دیگر نداشت. مظلومانه و خلوت و تحت شدیدترین نظارتهای امنیّتی.
صبح جمعه به کاظمین رسیده و تا نماز مغرب و عشاء در آن فضای نورانی نفس کشیدیم. بعد از نماز به سمت نجف حرکت کردیم به گمان اینکه حدود ساعت ده ، یازده شب میرسیم و به خانه ابودعاء دوست سالهای قبل میرویم، تا شاید جایی برای استراحت خانمها باشد. نشد ، دو نیمه شب رسیدیم و در خانه ابودعاء بسته بود. کمی در زدیم تا شاید کسی بیدار باشد اما نشد. صحن حضرت زهرا سلام الله علیها بالا و پایین، پشت و رو پر از جمعیّت بود. دریغ از یک جای خواب!
خانمها رفتند به سقف صحن و در جوار گنبد نورانی و باشکوه حضرت امیر علیه السلام نشستند. اما جای کج شدن و سر بر زمین گذاشتن نبود. پیرزنی بیدار میشود و دختر سه سالهام فاطمه را مختصر جای خوابی میدهد. اما ما مردها رفتیم که برویم داخل حرم. نشد من ماندم پیش بچهها و گوشیها و کفشها، دیگران رفتند زیارت.
دو پسرم را در مختصر جایی خواباندم، عبایم را روی سنگهای سفید و چرکمرده انداختم و دو تا کفش هم زیر سر آنها گذاشتم. از شدت خستگی بیهوش شدند. من هم نشستم بالای سرشان. مردی که کنار بچهها خواب بود، هیکلی و درشت بازو بود. در همان حال زیارت خواندن و چرت زدن، مواظب بودم دستی به صورت یا لگدی به پهلوی بچهها نخورد. پسرم علی خیلی بدخواب بود و هی تکان میخورد. سرش از روی کفش خزید و صورتش روی نرمه خاکها ، روی سنگ کثیف قرار گرفت. چشم که افتاد ناگهان دلم شکست. بیاختیار اشکم درآمد، یاد توصیه امام رضا علیه السلام افتادم که « ای پسر شبیب، هر گاه گریان شدی پس برای حسین گریه کن. »
با اشک بلند شدم و جای علی را درست کردم. همان موقع مرتضی غلتی زد و صورت و بینیاش روی خاک قرار گرفت، تحمل دیدن این صحنه را نداشتم ، سریع جایش را درست کردم. تا اشک روی صورتم خشک میشد، دوباره پسرها غلتی میزدند و من دوباره اشکم درمیآمد. اذان صبح را گفتند و یکی یکی اطرافیان بیدار شدند و با دیدن یک عمامه به سر در کنارشان، چشمهای خوابآلودهشان گرد میشد و سلامی میکردند و بلند میشدند که بروند وضو بگیرند.
مطالب بیشتر:
می دهی تو اجازه ام آقا
زائر اربعینی ات باشد
مثل عبدی حقیر می آیم
عاشق و سر بزیر می آیم
اختیاری ندارم از خود من
دست من را بگیر می آیم
مولای من یا سیدالشهدا علیه السلام حال و روز دلم خراب است و تنها با نفس کشیدن در سیل جمعیّت عاشقانت آرام میشود، مرا بپذیر دارم میآیم.
دست دلم را بگیر که با معرفت بیایم و با محبت و عشق قدم بزنم و با معرفتی بالاتر برگردم.
انشاءالله فردا عازم هستم و به نیابت از همه مخاطبین گرامی قدم جای قدمهای جابر میگذارم.
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام خدمت همه بیانیها و نویسندگان وبلاگ
زمانی که این متن را میخوانید ، من در شهر نجف دعاگو و نایب الزیاره شما هستم انشاءالله.
در مسیر پیادهروی به سوی حرم مولایمان امام حسین علیه السلام به یاد همه شما مزه عاشقی را چشیده و هضم میکنم انشاءالله.
امیدوارم حضور در این حماسه باشکوه و تمدنساز اربعین نصیب همه شما شود.
خدایا روز به روز و لحظه به لحظه بر معرفت و محبت ما به امام حسین علیه السلام بیافزای... آمین