۲- ماساژور چاق
در مسیر کاظمین به کربلا عمامه سفید از دور هم تو چشم بود، از هر موکبی که رد میشدیم، صدای شیخنا شیخنا تفضّل ، هلابیکم یا شیخ! به گوش میرسید. خیلی کم در این مسیر طلبه دیده میشد، مثل گاو پیشونی سفید شده بودم، تازه پیادهروی را شروع کرده بودیم. پیرمردی عصا زنان به سمت ما آمد و شیخنایی گفت و من را در بغل گرفت و خوشآمد گفت و تقریبا به زور به موکبش برد که ماساژ دهد. هر چه گفتم خوبم، ماساژ لازم نیست به خرجش نرفت که نرفت.
کوله پشتی را پایین گذاشتم و دشداشه مشکیام را مرتب کردم، پیرمرد با لبخند و اشاره دست گفت: عمامهات را بردار و بخواب. و با دست به تشک پاره پورهای اشاره کرد. دوست من بدون مقدمه عمامه مرا برداشت و من را روی تشک خواباند آن هم تقریبا به زور! خود را به سرنوشت سپردم! اول فکر کردم با دستگاههای کوچک برقی ماساژ میدهد اما زهی خیال باطل!
پیرمرد چاق بود و خودش پا درد داشت و به کمک عصا راه میرفت و به عبارت دیگر خودش ماساژ لازم تر بود اما پاچههای شلوارش را بالا کشید و دشداشه مشکی گشادش را با یک دست روی سینهاش جمع کرد، یاد کارگرهای کاهگل لگد کن در شهرمان افتادم که پاچه ها ورمالیده و با نیروی کامل، کاه را با گل مخلوط میکردند. به دوستم گفتم: این پیرمرد چیه مرا با چی میخواهد قاطی کند من پوست و استخوانم و اندکی ماهیچه !
مطالعه بیشتر:
عاشقانههای اربعینی(۳)
عاشقانههای اربعینی(۴)
ماساژور کار خود را شروع کرد یک دستش را به عصا تکیه داد و پای مخالفش را روی کف پای من گذاشت و فشار داد، شروع خوبی بود، اما به استخوانهای پا که رسید با فشار پای سنگینش دردی شدید در بدنم پیچید و من پیچ و تاب خوردم و با خنده و حرکات دست مانع او شدم اما اصلا توجهی نکرد، گمان میکرد من شوخی میکنم. گفتم: انا شیخ نحیف و ضعیف! شوی شوی!. به او فهماندم که آرامتر فشار دهد. لبخندی زد و به کار خود ادامه داد. چند نفر عراقی با خنده فیلم میگرفتند ، وزن ماساژور من شاید ۳ برابر وزن من بود ، به کمر که رسید فشار پایش را کمتر کرد، در جیبم خودکاری بود که با فشار پای او در بدنم فرو رفت و من دیگر طاقت نیاوردم و فریادی کشیدم و نشستم.
پیرمرد یک دست به عصا و یک دست بر شانه من ایستاده بود انگار فتح بزرگی کرده
،انگار یک آهوی گریزپا شکار کرده، مثل شکارچی بالای سر شکارش ایستاده بود و به
دیگر اهالی موکب فخر میفروخت. ماساژ یک زائر برای آنها فتح الفتوح بود آن هم زائر
ایرانی، آن هم شیخ! من را در بغل گرفت و بوسید. عمامهام را به سر گذاشتم و گفتم:
مشکورین مأجورین انشاءالله . پیرمرد قبراق و سرحال با دیگر اهالی آن موکب دور من
را گرفتند و سوالاتی کردند و من با عربی دست و پا شکسته جوابهایی به آنها دادم ،در
آخر چند عکس دسته جمعی گرفتیم.
مطالعه بیشتر:
عاشقانههای اربعینی(۳)
عاشقانههای اربعینی(۴)
یادم باشه سال دیگه از کاظمین برم... :)