بسم رب الشهدا
در یکی از روزهای گرم تابستان اهواز، حمید[1] و مرتضی[2] و یکی از دوستانشان از عملیات برگشته بودند و به مقرّ نیروها در اهواز رسیده بودند. گرمای هوا حدود ۵۰ درجه بود و گرد و خاک به همراه سوز و گداز آتش و خمپاره و توپ جنگی فضای مقرّ را بیش از همیشه داغ و سوزان کرده بود.
حمید که تازه سر و روی خاکی و پر باروتش را تمیز کرده بود با حالت خستهای رو به مرتضی میکند و میگوید: بچه ها نیم ساعت بخوابیم بعد برویم هور و به خط سرکشی کنیم. مرتضی و دوست دیگرش از خدا خواسته قبول میکنند و سریع خود را به سنگر فرماندهی که چند پله میخورد و پایین میرفت، رساندند و بهترین جا را انتخاب کردند و کنار دیوار زیر پنکه سقفی دراز کشیدند.
صدای گوش خراش پنکه خواب را از چشمان مرتضی بریده بود، مرتضی هر چه منتظر حمید بود، سر و کلهاش پیدا نشد از سنگر خارج شد، آفتاب سوزان چشمانش را اذیت میکرد، کمی جلوتر رفت و حمید را صدا میکرد اما با صحنهای عجیب مواجهه شد...
حاج مرتضی میگوید: حمید را دیدم که در این گرمای سوزان ۵۰ درجه اهواز زیر آفتاب و روی شنهای داغ خوابیده و با خود حرف میزند و میگوید: ( میخوای بخوابی خوب بخواب، زیر آفتاب بخواب تا صورتت بسوزه، بدنت بسوزه، کمرت بسوزه، حالا که تنبلی میکنی و بهونه میاری، حقّته بکش تا دیگه ناز نیاری و تنبلی نکنی).
مرتضی که از تعجب داشت شاخ در میآورد با حالتی محبتآمیز به حمید میگوید: این کارها چیه!! چرا خودتت را اذیت میکنی؟. بعد از خواهش و التماس های فراوان، حمید میگوید: (حال به خاطر حاج مرتضی میبخشمت، دیگه از این غلطا نکنی!).
این نجوای عاشقانه سربازان خمینی کبیر (ره) و سربازان امام عصر(عج) با نفس خودشان است، این شهید والا مقام به خاطر یک تنبلی، این چنین نفس خود را تنبیه میکند، و از سیم خاردارهای نفس خود عبور میکند تا شایسته لقای پروردگار شود.