داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات


خاکریزها از بس گلوله خورده بود دیگر جان‌پناه حساب نمی‌شد، فرمانده دستور داده بود که هر بسیجی یک گودال برای سنگر خود داخل خاکریز بزند. بچه‌ها سخت مشغول کندن بودند و گرمای ۵۰درجه عرق همه را درآورده بود. ظهر بود و همه منتظر مسئول تداراک بودند تا جیره غذایی خود را بگیرند .

یک بسیجی  لاغر اندام گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بدون اینکه حرفی بزند ، سرش پایین بود و به سرعت سنگرها را با قدم‌های بلندش پشت سر می‌گذاشت. بچه ها هم با او شوخی می کردند و هر کسی یک چیزی بارش می‌کرد:

-                                                      - اخوی دیر اومدی؟!

- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟

 - عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟

گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین.کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت،  همه شناختنش. او کسی نبود جز (شهید) محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر!!!

نظرات  (۱)

۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۵۲ هانی زعفرانی
ما کجا و آنها کجا ... :((
پاسخ:
واقعا
ممنون از نظر شما
موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی