برای استراحت کوتاهی در یک موکب توقف کردیم، کمرم را روی فرش خاکی و کهنه موکب چسباندم و نگاهم به سقف برنزتی بود. همین ۵ سال پیش بود، چیزی که قلب مرا چنگ زد و پاهایم را کشاند به سمت حماسه پیادهروی اربعین ، چند تا مستند که گوشهی تصویرش نوشته بود: جهت بازبینی ، غیر قابل استنساخ! ، این مستندها ساخته شده توسط سازمان اوج بود که هنوز در صدا و سیما پخش نشده بود.
حرفهای ابوکمیل را فراموش نمیکنم، صندلی جلوی ماشین نشسته بود، سرش را برگرداند و دستارش را مرتب کرد و گفت: هر کی ، هر چی را تربیت کنه بهش وابسته میشه و براش عزیز میشه. مثلا اگر کسی یک بلبل توی خونه داشته باشه، وابستهش میشه، اگر بمیره ناراحت میشه یا اگر بخواد بفروشه براش سخته!
ابوکمیل کمی مکث کرد، چشمان درشت و قهوهای خود را از شیشه کناری ماشین به بیابانهای بیآب و علف جاده نجف-کربلا دوخته بود. سکوتش طولانی شد انگار بُغضی کهنه و اسطورهای در گلویش پیچیده است، به زبان آمد: میگم چی به قلب امام حسین علیه السلام گذشت، وقتی همه چیزش را در راه خدا داد؟! وقتی علی اکبرش را میدون جنگ فرستاد؟! وقتی علی اصغرش را روی دستش گرفت ؟! هی هی هی ... آه... چه کشید؟! . نم دماغش را با گوشه چفیهاش گرفت و ادامه داد: این غذاها ... ماهی چیه!...مرغ کدومه؟! ها ... زندگیام ، خونهام ، ماشینام چه ارزشی داره؟ اصلا قابل قیاس نیست، هرگز!
عاشقانههای اربعینی(۲)
ابوکمیل خودش این حرفی را که میزد، باور داشت. ۴سال است که برای خودش خانه میسازد، اما هر سال نمیشود! سال قبل تمام میل گردها و سیمانها را فروخته بود و خرج زائرین کرده بود. امسال هم ماشیناش را و تمام تیرآهنهای ساختمان را فروخته تا چیزی کم و کسر نباشد. چهارزانو نشسته بود و دختر سه سالهاش روی پایش خندان، با گوشه روسریاش بازی میکرد. ابوکمیل با چهرهای برافروخته و چشمانی نمکشیده، دستی روی چروکهای دور چشمش کشید و گفت: حبیب شیخ عشیره بود، رهبر عشیرهاش بود. ترسید وقت کم بیاره تا بخواهد به عشیره خود خبر بدهد. رفت، به بقیه نگفت شماها برید امام را یاری کنید، خودش رفت و رفت تا دل زینب را آروم کنه. شانههای تنومنداش میلرزید و هق هق گریه میکرد. ابوکمیل هم شیخ و رهبر عشیرهاش بود، افراد زیادی برای رفع اختلافات پیش او میآمدند. دقایقی گریست، اشک مانده بر صورت و محاسنش را با چفیهاش خشک کرد و ادامه داد: اگر حبیب چفیه و عکالی(دستار) به سر داشت، یقیناً در مقابل سیدالشهدا علیه السلام از سرش بر میداشت. وقتی به خیمهگاه زینب رسید عمامهاش را بر میداشت و بر خاک میافتاد. این جمله را که گفت دستارش را به زمین کوبید و با صدای خشدار ناله سر داد. سه روز میشد که در شبانهروز دو ساعت هم نخوابیده بود، چهرهاش سرخ و چشمانی پف کرده و صدایی زنگی و خشدار از شدت گریه، اما نشاط و شادابی از وجناتش میبارید. کنده زانو را به زمین داد و خمیده جوراب زائرین را از پاهایشان در آورد، در برابر امتناع زائر میگفت: خواهش میکنم صبر کن، تو خستهای!. خودش خسته عشق بود.
لبیک یا مهدی ، عجل الله تعالی فرجه الشریف