داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۵۳ مطلب با موضوع «داستان‌های جبهه و جنگ» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مشغول انجام اصلاحات کتاب شب حنظله‌ها برای چاپ دوم بودم که جمله‌ای از شهید بیشتر از گذشته توجه‌ام را جلب کرد: « حقیقت انسانی در بستر این سه مایع حرکت می‌کند و به کمال می‌رسد: عرق بدن ، اشک چشم و خون. » 

چاپ دوم در کتابفروشی‌ها و سایت‌ها موجود شده است.

 

راز نامگذاری کتاب شب حنظله‌ ها چیست؟

خرید کتاب با تخفیف ویژه

 

مطالب بیشتر:

ای کاش دوباره به خوابم بیایی!

دانلود کتاب

رضا کشمیری

روایت زندگی سه شهید غواص از گردان ۴۱۰، گردانی که حاج قاسم سلیمانی آن را ستاره‌ی درخشان لشکر۴۱ ثارالله نامید.
کتاب «ساحل خونین اروند» روایتی داستانی از خاطرات سه پسرخاله‌ی غواص، شهید محسن باقریان و شهیدان مهدی و محمدرضا صالحی است که توسط رضا کشمیری به رشته تحریر در آمده است.


اگر به دنبال حسّ کردن گوشه‌ای از رشادت و مظلومیّت رزمنده‌های غواص در عملیّات کربلای چهار هستید، کتاب «ساحل خونین اروند» را بخوانید. این کتاب روایتی است جذاب از زندگی پسرخاله‌های غواص، شهید محسن باقریان ۱۹ساله، پیک گردان ۴۱۰ غواص بود که همراه فرمانده‌اش حاج احمد امینی در عملیّات والفجر هشت به شهادت رسید و محمدرضا و مهدی صالحی دو برادر ۱۸ و ۱۹ ساله‌ای که مظلومانه با لباس غواصی در عملیات کربلای چهار به شهادت رسیدند. محمدرضا بعد از پسرخاله‌اش محسن، پیک گردان ۴۱۰ لقب گرفت و مهدی فرمانده دسته ویژه شد. در همان شب عملیّات کربلای چهار، ترکشی، گلوی مهدی را می‌شکافد و او را آسمانی می‌کند. پیکر مطهرش به خانه برمی‌گردد اما محمدرضا مفقود می‌شود. ۹ سال بعد همان‌طور که به مادرش قول داده بود به همراه دایی‌اش معلم شهید سیدجلال سجادی برمی‌گردد و استخوان‌هایش کنار برادر به خاک سپرده می‌شود.

 

سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره گردان ۴۱۰ می‌گوید:

« گردان ۴۱۰ یک ستاره درخشان در لشکر ۴۱ثارالله بود. ستاره زهره‌ای بود که همه نور آن را می‌دیدند... دلیل برجستگی این گردان یکی فرماندهان آن بودند و دیگری بچه‌هایی که آنجا تجمع کرده بودند که عصاره به تمام معنای فضلیت‌های مختلف بودند. ... وقتی وارد گردان می‌شدیم نمی‌توانستیم تصور کنیم که اینجا حوزه علمیه است یا نشانه‌های کوچکی از صدر اسلام است یا فضای کعبه است که تعدادی مشغول ذکر و دعا هستند. »


گزیده متن:
خاله هنوز در داغ پسرش محسن گرفته و ناراحت بود. سفره ناهار جمع شد. محمدرضا سینی به دست آمد توی آشپزخانه. سینی سنگین را گذاشت روی زمین. آمد کنار خواهرش سعیده و گفت: « ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است. » هنوز حرف محمدرضا تمام نشده بود که خاله زد زیر گریه. بلند بلند گریه می‌کرد. محمدرضا دست خاله را گرفت و گفت: «چی شد خال‌بی‌بی؟ حالتون خوبه؟»
خاله با گریه گفت: « محسن هم آخرین بار که می‌خواست بره جبهه، به من همین حرف‌ها رو زد.»


قسمتی تکان دهنده از وصیت نامه شهید محمدرضا صالحی:
و اما و اما...
ای رهبر من، ای کسی که نامت مانند گلبول‌های قرمز در داخل رگ‌هایم شعله می‌زند، ای مردی که مرا از تاریکی‌ها به حقیقت روشنی کشانید، ای عزیز امت محمد ص ، و ای تبلور کامل شیعه، هر چند که در طول این چند سال حتی یکبار توفیق دیدن رویت را از نزدیک نداشتم ولی دلم خیلی می‌خواست زیارتت کنم واگر می‌شد بر پشت دستانت بوسه‌ای از ته قلب بزنم تا بلکه بتوانم عشق یک بسیجی نسبت به رهبرش را ابراز کنم. خدا شما را برای ملت ایران حفظ کند. در پایان این وصیّت‌ها نمی‌توانم یادی از مولایم حسین ع نکنم، نمی‌دانم چند وقتی است که عشق به کربلا وجودم را گرفته و نام حسین قلبم را می‌فشارد و اشک از دیدگانم می‌ریزاند و امیدوارم که حسین ع مرا به حضور بپذیرد.

 

مطالب بیشتر

روایت سه پسرخاله شهید را در «ساحل خونین اروند» بخوانید

 

خرید کتاب ساحل خونین اروند با ارسال رایگان و تخفیف ویژه

 

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم

به حول و قوّه الهی کتاب حمله به ناو آمریکایی توسط انتشارات ملک اعظم به چاپ رسید.

قرار بود قبل از ماجرای کرونا به چاپ برسد اما با شهادت حاج قاسم عزیز، دنیا به هم ریخت و روزهای سیاه کرونایی، حال و روز ناشران را هم سیاه کرد و...
.
این کتاب خاطرات حضور سه ماهه حجت_الاسلام_والمسلمین_دکتر_جلالی در بندر چابهار را روایت می کند، سه ماه شروع جنگ تحمیلی سال 1359 
از استاد گرامی جناب آقای سعید عاکف تشکر می کنم که دست من را گرفت و پله به پله همراهی ام کرد تا این کتاب به ثمر بنشیند.

 

 

بخشی از کتاب:

- صبح روز عاشورا بعد از خوردن صبحانه، ناگهان یک هلیکوپتر فرماندهی ژاندارمری از بالای سرمان عبور کرد. صدای آن باعث ترس و نگرانی اشرار شده بود. فهمیدم قصد کشتن مرا دارند، بلافاصله گفتم:‌ یه کم صبر کنین. هنوز که اتفاقی نیفتاده، یه هلیکوپتر گشتی ژاندارمری است داره ردّ می‌شه... کاری به ما نداره.

رییس اشرار گفت: نه! این همون هلیکوپتریه که تو می‌گفتی... دوستت رفته و اونو آورده.

رضا کشمیری

بخشی از کتاب :

چند دقیقه‌ای برای بچه‌ها سخنرانی کرد و در پایان روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را خواند. همه اشک می‌ریختند، خودش از همه بیشتر.  شروع کرد به سینه زدن و نوحه خواندن: « چه زیباست شهادت ، چه زیباست شهادت، شهادت شیرین است. »
آخر سخنانش گفت: « بچه‌ها امشب، شب حنظله‌ها ست، امشب خیلی از حنظله‌ها(تازه داماد‌ها) شهید می‌شن! »
یکی از بچه‌ها پرسید: « منظورت چیه؟! کدوم یکی از بچه‌ها شهید می‌شن؟ »
با دست اشاره کرد سمت یکی ، یکی و گفت: « تو شهید می‌شی! ... تو و تو شهید می‌شید! ... »
یکی از بچه‌ها سرش را نزدیک گوش محمّدمهدی برد و پرسید: « خودت چی؟! خودت هم حنظله هستی. »
لبخندی شیرین زد: « خودم هم امشب شهید می‌شم. »

 

درباره کتاب شب حنظله ها

دانلود کتاب

 

 

رضا کشمیری

 

از راست: مرحوم محمد سلطانمرادی ؛ سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ؛ روحانی شهید محمدمهدی آفرند

بخشی از فصل آخر کتاب شب حنظله‌ها (خاطرات داستانی روحانی شهید محمدمهدی آفرند):

دلم آشوب بود، نمی‌دانستم این تصمیم ناگهانی به صلاحم است یا نه؟ آیا می‌توانم حق مطلب را ادا کنم؟ امید داشتم خود پسرعمه‌ شهیدم به کمکم بیاید و با مهربانی و اخلاص همیشگی‌اش دستم را بگیرد و در نوشتن خاطراتش یاری‌ام کند.

توی دلم به شهید گفتم: « بالاخره من هم پسر دایی‌ات هستم، هم برادر زنت. به دلم افتاده از شما بنویسم. ۳۳ سال گذشته اما دل است دیگر!»

قرآن استخاره‌ام را برداشتم و رو به قبله سه بار سوره توحید را خواندم و سه بار صلوات؛ مصحف شریف را باز کردم: « این‌کار به مراد دل باشد اما چهل روز صبر لازم دارد. ان‌شاءالله درست می‌شود». آیه ۲۴ سوره مبارکه کهف آمد:« وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ وَ قُلْ عَسى‏ أَنْ یَهْدِیَنِ رَبِّی لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَدا ».

دلم قرص شد اما حکمت چهل روز را نفهمیدم. دلم لرزید،  شتابزده و دل آشوب رفتم سراغ تقویم گوشی‌ام. چهل روز دیگر مصادف بود با روز شهادت حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها.  شور عجیبی به دلم افتاد. عشق و محبّت عجیب مهدی آقا به حضرت زهرا سلام الله علیها باعث شده بود که او در گردان ۴۱۲ قرار بگیرد ، گردانی که به پیشنهاد حاج قاسم سلیمانی و به همّت و فرماندهی شهید عارف حاج‌علی محمّدی‌پور به نام مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها تشکیل شده بود.

گردانی که دسته ویژه آبی-خاکی آن به فرماندهی مهدی‌آقا ، اولین گروهان از اولین گردان بود که در شب عملیّات کربلای ۵ با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها به مواضع دشمن در کانال پرورش ماهی حمله کرد. شبی که مصادف بود با ایّام شهادت مادر سادات. شبی که سی و سه سال است سالگرد روحانی شهید محمّدمهدی آفرند در منزل پدری‌اش با عزاداری و سینه زنی و اشک بر حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها همراه می‌شود.

مطالب بیشتر:

حاج قاسم سلیمانی در میان گلوله‌های داغ

شب حنظله‌ها

رضا کشمیری

 

بسم الله الرحمن الرحیم


بالاخره بعد از سه بار بازنویسی کار کتاب خاطرات روحانی شهید محمدمهدی_آفرند تمام شد.
این شهید عزیز فرمانده دسته ویژه خط‌شکن غواص گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله بود.
چه بسیار که با اشک دیده جملات و کلمات را پشت سر هم قرار دادم و نوشتم و نوشتم تا دلم آرام گیرد. نوشتم تا خودم آدم شوم و ان شاءالله لایق شهادت.
اسم کتاب را گذاشتم شب_حنظله_ها همان شبی که بسیاری از تازه دامادها شهید شدند... شب نوزدهم دی ماه سال ۱۳۶۵...عملیاتکربلای۵

الحمدلله رب العالمین

 


از راست: مرحوم سلطانمرادی، شهید آفرند، سردار حاج قاسم سلیمانی ; محمدرضا باقری و شهید محمدی
 

بیشتر بخوانید:

درباره گلوله‌های داغ

رضا کشمیری

 

داستان عجیب و جالب پروفسور لگنهاوزن در محضر آیت‌الله مصباح یزدی

✅ توفیق شد شبی میزبان حضرت آیت‌الله مصباح یزدی و پروفسور لگنهاوزن باشم. او که یک شخص آمریکایی است و پس از مسلمان شدن به ایران آمده است، آن شب داستان عجیب هدایت یافتن خود را برای حضرت علامه اینگونه نقل کرد:

♦ سالها پیش که در دانشگاه آمریکا به تدریس مشغول بودم، شاگردی ایرانی داشتم به‌نام علی. اواسط سال تحصیلی بود که علی درخواست مرخصی کرد. علت را که از او جویا شدم، گفت می‌خواهد برای حضور در جبهه‌ و جنگ با بعثی‌های عراق عازم ایران شود؛ بعد هم از من درخواست عجیبی کرد و گفت: " دعا کنید به شهادت برسم..."
♦ من آن‌زمان کاملاً بی‌دین و لائیک بودم؛ از این درخواست خیلی تعجب کردم و واقعاً برایم سؤال بود که این دیگر چه عشقی است؟؟ او می‌خواهد بهترین کلاس‌ها در بهترین دانشگاه‌های آمریکا را رها کند و به عشق چیزی به نام  شهادت، در جنگ حضور پیدا کند؟؟ این معنا اصلاً برایم قابل فهم نبود‌.
♦علی رفت و دیگر بازنگشت. از دوستان ایرانی او جویای احوالش شدم که به من گفتند علی به شهادت رسیده است!! باورم نمی‌شد؛ درونم غوغایی شده بود و سؤالات سابق بیشتر از قبل آرامش را از من گرفته بود. یعنی علی به دنبال مرگی با نام شهادت رفته بود؟؟
♦پس از مدتی تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم. قبر علی را در بهشت زهرای تهران پیدا کردم... می‌توانم بگویم نقطه عطف زندگی من در کنار مزار علی رقم خورد. درس ایمان و مردانگی را آنجا آموختم. شناخت نسبی که به دین اسلام پیدا کرده بودم، مرا سیراب نمی‌کرد؛ از همین جهت به شهر قم سفر کردم.
♦سحرگاه بود که به قم رسیدم. با آنکه فارسی بلد نبودم، صدای مناجات دلنشینی که از حرم مطهر حضرت معصومه (علیهاالسلام) به گوشم می‌رسید، بر عمق جانم نشست. صبح هنگام حیران و سرگردان بودم و نمی‌دانستم نزد چه کسی بروم؟؟ دنبال علم دین بودم ولی کسی را نمی‌شناختم. در همان روز شخصی آیت‌الله مصباح را به من معرفی کرد و گفت گره کار تو به دست ایشان باز می‌شود...
و شد آنچه باید می‌شد.

✅ پروفسور لگنهاوزن از دانشگاه‌های آمریکا به ایران آمد و پس از مسلمان شدن نام محمد را برای خود برگزید. او در مؤسسه آیت‌الله مصباح به نام مؤسسه امام خمینی مشغول به تحصیل شد و همینک از اساتید برجسته حوزه‌ و دانشگاه است. تاکنون قریب به ٣٠ سال در این مؤسسه مشغول خوشه چینی از خرمن معارف اهل‌بیت (علیهم السلام) است؛ همچنین مقالات و کتب متعددی را تألیف نموده است. خودش می‌گفت هرچه دارم از شهادت علی دارم...

 

مطالعه بیشتر:

مشاور خانواده و تربیت فرزند 

خاطرات حجت الاسلام و المسلمین دکتر حسین جلالی 

رضا کشمیری

خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند

قسمت ۱۰: 

جنگ شروع می‌شود. صدام ، وحشیانه و با کمک سلاح‌های آمریکا و انگلیس و فرانسه و ... به ایران نوپا حمله می‌کند. ایرانی که هنوز دوسالش تمام نشده است. محمّدمهدی وقتی فرمان امام را می‌شنود که سنگرهای جبهه و جهاد را خالی نگذارید، خیلی بی‌تاب می‌شود. لحظه‌ای آرام و قرار ندارد مثل اسپند روی آتش می‌گدازد و بی‌قراری می‌کند. رضایت پدر و مادر را با زیرکی جلب  و به همراه دوستش محمد سلطانمرادی[1] برای تشکیل پرونده به سپاه رفسنجان مراجعه می‌کند.  محمد ۱۶ ساله و واجد سن قانونی بود اما محمّدمهدی یک سال کم داشت. فرمانده از پذیرش او برای ورود به میدان جنگ خودداری می‌کند. ناراحت و افسرده به خانه برمی‌گردد. ناآرام و به فکر راه چاره طول و عرض اتاق را متر می‌کند.

تنها راه چاره را پیدا می‌کند. فتوکپی شناسنامه‌اش را دست‌کاری می‌کند و سال تولد را از ۴۴ به ۴۳ تغییر می‌دهد و سپس یک فتوکپی جدید از روی فتوکپی دست‌کاری شده می‌گیرد.  خوشحال و ذوق‌زده وارد خانه می‌شود و به برادرش محمدجواد می‌گوید: « بالاخره موفّق شدم نام‌نویسی کنم حالا می‌توانم بروم جبهه.»

برادر با تعجّب می‌پرسد: « تو که هنوز به سنّ قانونی نرسیدی! چطور اجازه دادند؟! چه کلکی سوار کردی؟!»

شاد و شنگول جواب می‌دهد: « تنها راه چاره‌ای که به ذهنم رسید این بود که تاریخ تولّدم را تغییر بدهم. با بردن فتوکپی جعلی موفّق شدم ثبت‌نام کنم.»

رضا کشمیری

خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند

قسمت ۹:


تابستان سال ۱۳۵۸ از راه می‌رسد.  با تعطیلی مدارس مشتاقان و عاشقان امام از پشت میز مدرسه به سوی خدمت به مردم پر می‌کشند.  فرمان امام در تشکیل جهاد سازندگی و بسیج نیروهای مردمی برای محرومیّت زدایی از روستاها شکل تازه‌ای به خود می‌گیرد. نوجوانان و جوانان در کنار باتجربه‌ترها بسوی خدمت به مردم مناطق محروم می‌شتابند. محمدجواد برادر بزرگ محمدمهدی در روستای محروم خنامان معلم بود، روستا هیچ امکانات رفاهی نداشت. اهالی آن به سختی روز خود را شب می‌کردند. بعد از تعطیلی مدارس محمدجواد در همان روستا می‌ماند برای همکاری با جهاد سازندگی .

وقتی محمدمهدی می‌شنود که برادرش در روستا مانده است، بلافاصله خودش را به آنجا می‌رساند. برادر از آمدن او تعجب می‌کند و به سمتش می‌رود. می‌پرسد: « تو اینجا چکار می‌کنی؟! چطوری تا اینجا اومدی؟!» 

محمدمهدی جواب می‌دهد: « من هم می‌خواهم کمک کنم، در ساختن حمّام و ... اومدم برای مردم این روستا خدمتی انجام بدهم»

برادر دستی روی شانه‌اش می‌گذارد: « خُب باشه ... اما کسی از اومدن تو به اینجا خبر داره؟!»

سرش را به علامت منفی تکان می‌دهد و می‌گوید: « نه!»

برادر لبخندی می‌زند و می‌گوید: «از نظر من مانعی ندارد که بمانی و کار کنی... اما باید اول از پدر اجازه بگیری»

همان لحظه امر برادر را چشم گفت و برگشت خانه. ساعتی بعد از راه می‌رسد، سر و صورت پر از خاک، سوار بر تراکتور فرگوسن قرمز رنگ پدر. 

رضا کشمیری

خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند

قسمت ۸:


با پیروزی انقلاب فصل جدیدی در زندگی مردم شروع می‌شود. دست جوانان انقلابی باز شده و به فرمان امام خمینی با شور و شعور مراکز بسیج سازندگی رارونق می‌بخشند. اما عده‌ای شاه‌دوست هنوز امید به برگشت شاه دارند، جلساتی می‌گیرند و گرد و خاک به پا می‌کنند. اواخر سال ۱۳۵۷ که بوی بهار در شهر کویری رفسنجان پیچیده بود، محمدمهدی ۱۳ ساله با پدرش به جلسه‌ای در حسینیّه فردوسیه می‌روند. جمعیّت اندکی دورتادور نشسته بودند. روحانی دعوت شده از تهران بالای منبر می‌‌رود و شروع می‌کند به سخنرانی.

محمدمهدی به دقت به سخنان او گوش می‌دهد. وقتی متوجه می‌شود که او در میان گفته‌‌هایش سعی دارد از رژیم شاه طرفداری و حمایت کند، خیلی عصبانی می‌شود. آرام و قرار ندارد. چندین مرتبه نیم‌خیز می‌شود که جلسه را به‌ هم بزند و مردم را آگاه کند اما پدر جلویش را می‌گیرد. دستان پدر مچش را سخت گرفته است. پدر در گوشش نجوا می‌کند.

جلسه که تمام شد سخنران از پله‌های منبر پایین می‌آید و به سوی در خروجی می‌رود. محمدمهدی از جا می‌پرد و خود را به او می‌رساند. تا پدر به آنها برسد چندین سوال و جواب بین‌شان ردّ و بدل می‌شود. محمدمهدی آرام و متین با روحانی شاه‌دوست سخن می‌گفت و روحانی هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد.  پدر به کنارشان می‌رسد، محمدمهدی می‌گوید: « شما امروز با حرف‌هایتان ضربه‌ی محکمی به اسلام و انقلاب وارد کردید! ...»

رضا کشمیری