۳- دعوای شدید
نزدیک ساعت ۹شب بود که دو جوان عراقی با آستینهای ورمالیده و شال سبز به کمر بسته، جلویم را گرفتند و گفتند: شیخنا تفضّل، بیت موجود، تستریح ،حمامات موجود. خیلی اصرار کردند، دست مرا گرفته بودند و میکشیدند،به ناچار به دنبال آنها راه افتادیم. دو برادر بودند که برادر بزرگتر ریش پرپشتی داشت و چشمانی ریز و هیکلی درشت، دست مرا گرفته بود و ول نمیکرد. برادر کوچکتر هنوز ریش کاملی نداشت اما چهارشانه و ورزشکاری به نظر میرسید.
ار لابه لای موکبها یکی پس از دیگری رد شدیم تا به انتهای کوچهای رسیدم و
وارد خانهای بزرگ شدیم.بلافاصله برای ما سفرهای پهن کردند که فقط ما ۴نفر مهمان
آن بودیم، خانه بزرگ بود اما ظاهرا نتوانسته بودند زائری دیگر پیدا کنند. مرد
میانسالی با گشاده رویی به ما خوشآمد گفت و به سرعت بیرون رفت. هنوز غذا را تمام
نکرده بودیم که سرو صدای دعوای شدیدی از حیاط خانه به گوشمان خورد.
هر چه میگذشت دعوا شدیدتر میشد، داد و فریاد آنها مرا به وحشت انداخته بود. پیش خودم گفتم: عراقیها به روحانی خیلی احترام میکنند ، بروم کنارشان شاید دست از دعوا بردارند.
بلند شدم و با ترس و لرز بیرون رفتم دیدم دو مرد میانسال با لباسهای شیک مثل ببر به هم غرّش میکنند. انگار هر که صدای غرش او شدیدتر باشد، پیروز میدان است ، یقههای هم را گرفته بودند و فقط فریاد میکشیدند. صاحبخانه بود با یک مرد متشخّص دیگر!
صاحبخانه با موهایی یکی در میان سفید و چهرهای آفتاب سوخته و دستانی زبر و خشن یقه مرد دیگر را گرفته بود و تکانش میداد، جلو رفتم و دستانش را گرفتم و با اشاره پرسیدم چه شده است؟ چرا دعوا میکنید؟ آنها با دیدن من و لباس روحانیت احترام کردند و از هم جدا شدند اما باز هم با صدای بلند حرف میزدند.
با لهجه محلی و قبیلهای داد و فریاد میکردند، هر چه دقت کردم و به ذهنم فشار آوردم معنای جملات آنها را نفهمیدم! طرف دیگر دعوا، مردی با دشداشه عربی مشکی و برّاق بود که موهایی ژل زده و شانه کرده داشت ، بوی عطرش به تندی فلفل بود چشمانم را سوزاند. با دو نفر همراه بود که آن دو نفر آرامترش کردند.
بالاخره صاحبخانه مقتدرانه آنها را از خانهاش بیرون کرد اما صدای آنها از پشت در آرامتر و با لحنی شبیه التماس به گوش میرسید. ول کن هم نبودند ،اول خواستم به کنار صاحبخانه بروم که جرأت نکردم ، خیلی عصبانی بود، رفتم کنار پسر کوچکتر پرسیدم: اگر مشکلی پیش آمده بگوید شاید کمکی از دستم بربیاید؟! بعد از چند بار کلنجار رفتن ماجرا را فهمیدم.
مطالعه بیشتر:
عاشقانههای اربعینی(۲)
عاشقانههای اربعینی(۴)
این دو مرد طرف دعوا هر کدام از قبیله و عشیرهای بزرگ هستند که چند ماه قبل یک دعوای سختی بین جوانان آنها رخ داده بود و در این میان، یکی از جوانان قبیله مرد صاحبخانه که پسر خواهر او هم بوده، یکی از افراد عشیره مقابل را به قتل میرساند. و قاتل خیلی زود دستگیر میشود و در دادگاه به قصاص محکوم میشود و زمان اجرای حکم بعد از ماه صفر و دوهفته دیگر است.
خانواده مقتول، بزرگ قبیله خود را به خانه قاتل فرستاده تا میانجیگری کند! چه میانجیگری که آن هم از طرف خانواده مقتول باشد!! بزرگ قبیله مقتول آمده است نزد بزرگ قبیله قاتل که دایی قاتل هم هست التماس میکند! التماسی همراه با دعوا که اگر مهمانان و زائران امشب خود را (یعنی ما ۴ نفر را) به من بدهی، قبیله ما از حق قصاص قاتل میگذرد و او را میبخشد و اعدام نمیکند!
اما جالبتر آنکه صاحبخانه میگوید: خیر!!! اگر ۲۰ نفر دیگر هم از ما اعدام میکردی باز هم حاضر نبودم زائرانم را به شما بدهم!!
من با چشمانی گرد و لبهایی لرزان آنها را نگاه میکردم، باورش برایم خیلی سخت بود اما حقیقت داشت. خدمت یک شب به زائرین را با جان یک انسان آن هم پسر خواهرش معامله نمیکند! شرافت خدمت به زائر بیشتر از شرافت جان یک انسان!
صاحبخانه با رگهای ورم کرده و چشمانی گرد شده که صورت گردش را گردتر نشان میداد ماجرا را دنبال میکرد، گفت: اصلا و ابدا زوّار را به او نمیدهم! نمیدانستم چه بگویم! لرزش استخوانهای قفسه سینهام را حسّ میکردم، قلبم به شدت میتپید. از یک طرف ترس از هیبت و جدّیت دعوا در دلم لانه کرده بود و از طرف دیگر فکر فیصله دادن این دعوا گلویم را خشک کرده بود و زبانم در دهانم نمیچرخید!
جرأت نکردم بگویم تو را به جان همان امام حسین علیه السلام امشب ما را به خانه خانواده مقتول بفرست تا شاید جان یک انسان این وسط حفظ شود! میخواستم بگویم خودم برایت زائر پیدا میکنم! شما ما را به خانه آنها بفرست. اما زبان گفتنش را نداشتم، تا به حال چنین دعوایی ندیده بودم، خدمت یک شب به زائرین در مقابل جان یک انسان! عجب معاملهای!
افراد قبیله مقتول هنوز پشت در خانه با صدایی التماس گونه حرف میزدند. احتمالا نقشهشان همین بوده که تا به حال رضایت نداده بودند تا اینکه در این ایام در ازای بخشش قاتل ،بهایی ارزشمند طلب کنند و از نظر آنها چه بهایی ارزشمندتر از یک شب خدمت به زائر الحسین علیه السلام .!
بالاخره افراد پشت در خسته شدند و رفتند، هنوز قلب من به شدت میتپید، هنوز این دعوا و مفاد پیشنهادی طرفین دعوا برایم قابل هضم نبود. با گلویی خشک و بغضی شکسته به اتاق برگشتم و به فکر فرو رفتم: ای کاش راهی بود که صاحبخانه را راضی کنم کوتاه بیاید و ما را به خانه قاتل بفرستد.
آیا بیتوته امشب ما در این خانه به قیمت از دست دادن جان یک جوان تمام میشود؟! چرا صاحبخانه قبول نمیکند؟ مگر دیوانه است؟!
مصداق این جمله را به چشم خود دیدم: این حسین علیه السلام کیست که عالم همه دیوانه اوست! یا من دیوانه بودم که ارزش و عظمت خدمت به زوّار را درک نمیکردم یا این صاحبخانه! در هر صورت این وسط، یک دیوانگی وجود داشت که بسیار خودنمایی میکرد.