ام جاسم زنی با هیبت و مقتدر حدود ۶۰ساله، روی بلوک سیمانی ، کنار دیوار حیاط خانهاش نشسته بود و کُبّه داغ (کوفته عراقی)را در قابلمه بزرگ روغن، سرخ میکرد. فقط گردی صورتش پیدا بود، چین و شکنهای گونهاش در یک نقطه زیر چانه به هم رسیده بود. با حرارت و صلابت میگفت: از وقتی که صدام سقوط کرد، خدمت به زائران امام حسین علیه السلام را شروع کردم.
سر گرداند به سمت دخترانش که با روبند و پوشیه کمک میکردند، دستان زمخت خود را بالا گرفت و گفت: به امام حسین علیه السلام گفتم جوونهای پاکی را از توی ضریح خودت برام بفرست، جوونهایی که چشم پاک باشند. دستی در هوا چرخاند و ادامه داد: الحمدلله همه دامادهایم چشم پاک و عزیز هستند. الان هم با بچههاشان کمک میدهند. چشمانش مثل بی بی میدرخشید، با گوشه چارقد بلندش عرق پیشانیاش را گرفت و ادامه داد: میدونی مهریه دخترم چقدر بود؟ خودش اینجاست داره میشنوه! دوماد گفت یک میلیون دینار شیربها میدم ، منم گفتم هیچی پول نمیخوام فقط تربت امام حسین به جای دخترم بده!
خانه ام جاسم با بلوکهای سیمانی به طرز ناشیانهای سر هم شده بود. علی پسر ۶-۷ سالهاش تکه نانی به دست جلو آمد، مادر یک کوفته داغ روی آن قرار داد و علی را فرستاد تا این تحفه درویش را به یک زائر برساند. مادر دستان چروکیده و آفتاب سوخته خود را رو به آسمان بالا آورد و گفت: قسم به امام حسین علیه السلام یکبار چاقو گذاشتم روی گلوی پسرم علی!. چشمانی گرد از چهار طرف به لبهای خشک و روزهدار ام جاسم دوخته شده بود. دست بر سرش گذاشت و ادامه داد: دیدم زوّار از سمت بصره دارن میان و منم گوشت قربانی ندارم. عدس پلو درست کرده بودم اما بدون گوشت، گفتم خدایا زائرا دارن میان، خسته و گرسنه دلم آتیش میگیره اگه بهشون برنج بدون گوشت بدم. همون لحظه رفتم سراغ پسرم علی و چاقو گذاشتم روی گلویش، رو کردم به آسمون و گفتم خدایا میخوام این بچه را تبدیل به گوساله کنی تا برای زوّار ذبحش کنم! فریاد کشیدم و یاربّ، یاربّ میگفتم.
از تکان دستهای ام جاسم هیچ صدای جرینگ جرینگی شنیده نمیشد، هیچ! فقط صدای ماغ کشیدن گاوی که به تیر برق بسته شده بود در میان صدای جلز ولز روغن به گوش میرسید. مصمّم و مردانه تعریف میکرد، انگار یک واقعه عادی را روایت میکند. دستی در هوا تکان داد و بدون بغض گفت: یک دفعه دیدم ۲ تا گوساله برام آوردن و قصّاب هم همراهشونه! گوسالهها رو که کشتن ، چاقو از گلوی پسرم برداشتم! به بچهام اهمیت ندادم ، فقط زوّار امام حسین علیه السلام برام مهم بودن . مادر مقتدر و بدون اشک تعریف میکرد و مردها هق هق گریهشان بلند شده بود.
ام جاسم مثل بی بی روی زمین پهن شده بود، معلوم بود زانوهایش درد میکند. روی خاک نشسته بود و رو به زائرین پیاده میگفت: قربونتون برم، قربون قدمهاتون ، امشب مهمان من باشید ، بمانید، خواهش میکنم. لحظهای ساکت شد و با انگشت شصت نم گوشه لبهای خشک خود را گرفت و ادامه داد: بمیرم برای زینب که اینطور خاک بر سرش ریخت. چنگ انداخت در خاک و دو مشت برداشت و بر فرق سرش کوبید. میگفت: ۱۲شب میخوابم و ۳ صبح بیدار میشوم ، همین کافی است به والله بس است! حرف زدن ام جاسم همیشه ذهنم را خلجان و قلبم را چنگ میکشید.
ادامه دارد انشاءالله
مطالب بیشتر: