بعد از ظهر بود که کوله پشتی مهدی را پشتش انداختم و به راه افتادیم. تعدادی عمود را که پشت سر گذاشتیم، جوانی با محاسنی تازه روییده شده، پای لاغر کودکی ۵-۶ساله را با روغن چرب میکرد و مهربانانه ماساژ میداد. با هر مالشی کودک چهرهاش را درهم میکشید، گونههایی سرخ و خاکی داشت. صورت مظلومانهاش قرمز نبود، سیلی نخورده بود! تازه یک نفر با محبت پاهایش را ماساژ میداد. بچههای امام حسین علیه السلام وقتی با پاهای زخمی و آبله زده لحظهای طاقتشان تمام میشد و از قافله جا میماندند با سیلی و تازیانه به ناچار دوباره پا بر این زمین خشن میگذاشتند و تن نحیف خود را به جلو میکشاندند. امان از دل زینب، چه خون شد دل زینب.
در کنار آن جوان که پای یک کودک را چرب میکرد، دو کودک پاهای یک جوان را از زانو به پایین ماساژ میدادند. در مسیر شام حتما کودکان آرزو داشتند بتوانند لحظهای کف پای خسته عمه را ماساژ دهند. عمه از همه خستهتر بود، هی به دنبال آنها به عقب برمیگشت و کودکان را بغل میکرد تا تازیانه نخورند. خودش تازیانه میخورد و دم بر نمیآورد. امان از دل زینب .
چهار سال پیش در همین نزدیکی شهر مسیّب به گروهی از نوجوانان و جوانان برخوردیم که پای زائران را با صابون میشستند، ماساژ میدادند و بعد با حوصله خشک میکردند. یکی از آنها دست مرا گرفت و گفت: شیخنا تفضّل. مرا کشاند و برد، روی صندلی نشستم و شلورم را تا زانو بالا کشیدم. خواستم جورابم را دربیاورم، نگذاشت. خودش جوراب را از پایم درآورد و گلوله کرد کنار صندلی! اشک در چشمانم حدقه زده بود، دست روی شانه استخوانی نوجوان ۱۶-۱۷ سالهای که پایم را میشست گذاشتم و گفتم: حبیبی شکرا ، رحم الله والدیک. بغض گلویم را فشار میداد، نمیتوانستم به چهرهاش نگاه کنم. چشمانی درشت و چهرهای زیبا داشت، خیلی برایم سخت بود که کسی اینطور پاهای کثیفم را با صابون بشوید. چند بار پایم را کشیدم و گفتم: لازم نیست ، ممنون. سرش را بالا کرد و لبخند زیبایی زد، چشمان او هم تر بود. با دقت و ظرافت خاصی پایم را شست و بعد شروع به ماساژ دادن کرد. خستگی از پاهایم بیرون رفته بود اما خستگی پاهای اسرای شام در ذهنم خلجان میکرد.
دست گذاشتم روی شانه پسرک و فشار دادم، گفتم: تو رو خدا بس کن. طاقت نداشتم، باورش برایم سخت بود چطور اینقدر با اشتیاق و حوصله پای زائران را ماساژ میدهند؟! شال مشکیام را از زیر عینک روی چشمم گذاشتم و به گریه افتادم. پسرک ول کن هم نبود، خوب که پاهایم را خشک کرد، سرش را بالا گرفت حال مرا که دید، اشکش که آماده جاری شدن بود به گونهی سرخ و سفیدش غلطید و لغزید تا روی گودال چانهاش. خم شد پای مرا بوسید، و جورابهایم را برداشت که به پایم کند. تنم لرزید ، دیگر طاقت نیاوردم بلند شدم و با گریه صورتش را بوسیدم و روی یک صندلی دیگر نشستم و جورابم را به پا کردم. حال محسن بهتر از من نبود، پای او را یک کودک ۷-۸ساله شست و ماساژ داد و با حوصله خشک کرد. چشم بر افق دوخته بودم، گرد و خاک پای زائران در هوا میرقصید و افق را تیرهتر نشان میداد.
مطالعه بیشتر:
عاشقانههای اربعینی(۲)
عاشقانههای اربعینی(۳)
آنها نمیدانند که دیالوگ فیلمهای غربی که برای فریفتن امثالشان تدوین شده با زندگی واقعی آنها فرق دارد!
یک نفر در فیلم!! سیستم آموزشی غرب و آمریکا از نظر مبنایی مشکل دارد والا در شرکتها و سازمانهای بزرگ دنیا در غرب و آمریکا این همه افرادی که مهاجر هستند و موفق شده اند دیده نمیشد(مدیران گوگل، ناسا و ...) چرا که بدلیل قوانین مهاجرت مجبورند بطور فوق العاده با رتبه های بالا درس بخوانند والا از سیستم آموزشی آنها ....
وادادگی در مقابل غرب و آمریکا تا کی؟