روز اول پیادهروی به پایان خودش نزدیک میشد، صدای
چرخش خشک ساچمههای میل توپی یک چرخ که با
صدای خش خش کشیده شدن چیزی بر خاک همراه بود، توجه مرا به خود جلب کرد. چشم
گرداندم تا صاحب صدا را پیدا کنم، چند متر جلوتر یک جوانی با سبیلهای تازه درآمده
و محاسنی نداشته دیدم که دو دست در بدن نداشت و پاهایش از زانو به پایین لمس و بیحرکت
بود. ویلچری داشت که تکیهگاه آن را جدا کرده بود، سینهاش را روی کفی صندلی ولیچر
گذاشته بود. با کنده زانو قدم برمیداشت و چرخهای خشک ولیچر را به جلو میراند.
هیچ کمکی نداشت، خودش تنها بود ،فقط قلبی حرارت دیده از عشق داشت که کنده زانویش
را به حرکت در میآورد. از زانو به پایینش روی سنگ ریزهها کشیده میشد، سر زانوی
شلوارش پاره پاره بود اما او بدون لحظهای مکث ولیچر معلولش را به جلو میراند.