داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید غواص» ثبت شده است

روایت زندگی سه شهید غواص از گردان ۴۱۰، گردانی که حاج قاسم سلیمانی آن را ستاره‌ی درخشان لشکر۴۱ ثارالله نامید.
کتاب «ساحل خونین اروند» روایتی داستانی از خاطرات سه پسرخاله‌ی غواص، شهید محسن باقریان و شهیدان مهدی و محمدرضا صالحی است که توسط رضا کشمیری به رشته تحریر در آمده است.


اگر به دنبال حسّ کردن گوشه‌ای از رشادت و مظلومیّت رزمنده‌های غواص در عملیّات کربلای چهار هستید، کتاب «ساحل خونین اروند» را بخوانید. این کتاب روایتی است جذاب از زندگی پسرخاله‌های غواص، شهید محسن باقریان ۱۹ساله، پیک گردان ۴۱۰ غواص بود که همراه فرمانده‌اش حاج احمد امینی در عملیّات والفجر هشت به شهادت رسید و محمدرضا و مهدی صالحی دو برادر ۱۸ و ۱۹ ساله‌ای که مظلومانه با لباس غواصی در عملیات کربلای چهار به شهادت رسیدند. محمدرضا بعد از پسرخاله‌اش محسن، پیک گردان ۴۱۰ لقب گرفت و مهدی فرمانده دسته ویژه شد. در همان شب عملیّات کربلای چهار، ترکشی، گلوی مهدی را می‌شکافد و او را آسمانی می‌کند. پیکر مطهرش به خانه برمی‌گردد اما محمدرضا مفقود می‌شود. ۹ سال بعد همان‌طور که به مادرش قول داده بود به همراه دایی‌اش معلم شهید سیدجلال سجادی برمی‌گردد و استخوان‌هایش کنار برادر به خاک سپرده می‌شود.

 

سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره گردان ۴۱۰ می‌گوید:

« گردان ۴۱۰ یک ستاره درخشان در لشکر ۴۱ثارالله بود. ستاره زهره‌ای بود که همه نور آن را می‌دیدند... دلیل برجستگی این گردان یکی فرماندهان آن بودند و دیگری بچه‌هایی که آنجا تجمع کرده بودند که عصاره به تمام معنای فضلیت‌های مختلف بودند. ... وقتی وارد گردان می‌شدیم نمی‌توانستیم تصور کنیم که اینجا حوزه علمیه است یا نشانه‌های کوچکی از صدر اسلام است یا فضای کعبه است که تعدادی مشغول ذکر و دعا هستند. »


گزیده متن:
خاله هنوز در داغ پسرش محسن گرفته و ناراحت بود. سفره ناهار جمع شد. محمدرضا سینی به دست آمد توی آشپزخانه. سینی سنگین را گذاشت روی زمین. آمد کنار خواهرش سعیده و گفت: « ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است. » هنوز حرف محمدرضا تمام نشده بود که خاله زد زیر گریه. بلند بلند گریه می‌کرد. محمدرضا دست خاله را گرفت و گفت: «چی شد خال‌بی‌بی؟ حالتون خوبه؟»
خاله با گریه گفت: « محسن هم آخرین بار که می‌خواست بره جبهه، به من همین حرف‌ها رو زد.»


قسمتی تکان دهنده از وصیت نامه شهید محمدرضا صالحی:
و اما و اما...
ای رهبر من، ای کسی که نامت مانند گلبول‌های قرمز در داخل رگ‌هایم شعله می‌زند، ای مردی که مرا از تاریکی‌ها به حقیقت روشنی کشانید، ای عزیز امت محمد ص ، و ای تبلور کامل شیعه، هر چند که در طول این چند سال حتی یکبار توفیق دیدن رویت را از نزدیک نداشتم ولی دلم خیلی می‌خواست زیارتت کنم واگر می‌شد بر پشت دستانت بوسه‌ای از ته قلب بزنم تا بلکه بتوانم عشق یک بسیجی نسبت به رهبرش را ابراز کنم. خدا شما را برای ملت ایران حفظ کند. در پایان این وصیّت‌ها نمی‌توانم یادی از مولایم حسین ع نکنم، نمی‌دانم چند وقتی است که عشق به کربلا وجودم را گرفته و نام حسین قلبم را می‌فشارد و اشک از دیدگانم می‌ریزاند و امیدوارم که حسین ع مرا به حضور بپذیرد.

 

مطالب بیشتر

روایت سه پسرخاله شهید را در «ساحل خونین اروند» بخوانید

 

خرید کتاب ساحل خونین اروند با ارسال رایگان و تخفیف ویژه

 

رضا کشمیری

بخشی از کتاب :

چند دقیقه‌ای برای بچه‌ها سخنرانی کرد و در پایان روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را خواند. همه اشک می‌ریختند، خودش از همه بیشتر.  شروع کرد به سینه زدن و نوحه خواندن: « چه زیباست شهادت ، چه زیباست شهادت، شهادت شیرین است. »
آخر سخنانش گفت: « بچه‌ها امشب، شب حنظله‌ها ست، امشب خیلی از حنظله‌ها(تازه داماد‌ها) شهید می‌شن! »
یکی از بچه‌ها پرسید: « منظورت چیه؟! کدوم یکی از بچه‌ها شهید می‌شن؟ »
با دست اشاره کرد سمت یکی ، یکی و گفت: « تو شهید می‌شی! ... تو و تو شهید می‌شید! ... »
یکی از بچه‌ها سرش را نزدیک گوش محمّدمهدی برد و پرسید: « خودت چی؟! خودت هم حنظله هستی. »
لبخندی شیرین زد: « خودم هم امشب شهید می‌شم. »

 

درباره کتاب شب حنظله ها

دانلود کتاب

 

 

رضا کشمیری

 

از راست: مرحوم محمد سلطانمرادی ؛ سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ؛ روحانی شهید محمدمهدی آفرند

بخشی از فصل آخر کتاب شب حنظله‌ها (خاطرات داستانی روحانی شهید محمدمهدی آفرند):

دلم آشوب بود، نمی‌دانستم این تصمیم ناگهانی به صلاحم است یا نه؟ آیا می‌توانم حق مطلب را ادا کنم؟ امید داشتم خود پسرعمه‌ شهیدم به کمکم بیاید و با مهربانی و اخلاص همیشگی‌اش دستم را بگیرد و در نوشتن خاطراتش یاری‌ام کند.

توی دلم به شهید گفتم: « بالاخره من هم پسر دایی‌ات هستم، هم برادر زنت. به دلم افتاده از شما بنویسم. ۳۳ سال گذشته اما دل است دیگر!»

قرآن استخاره‌ام را برداشتم و رو به قبله سه بار سوره توحید را خواندم و سه بار صلوات؛ مصحف شریف را باز کردم: « این‌کار به مراد دل باشد اما چهل روز صبر لازم دارد. ان‌شاءالله درست می‌شود». آیه ۲۴ سوره مبارکه کهف آمد:« وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ وَ قُلْ عَسى‏ أَنْ یَهْدِیَنِ رَبِّی لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَدا ».

دلم قرص شد اما حکمت چهل روز را نفهمیدم. دلم لرزید،  شتابزده و دل آشوب رفتم سراغ تقویم گوشی‌ام. چهل روز دیگر مصادف بود با روز شهادت حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها.  شور عجیبی به دلم افتاد. عشق و محبّت عجیب مهدی آقا به حضرت زهرا سلام الله علیها باعث شده بود که او در گردان ۴۱۲ قرار بگیرد ، گردانی که به پیشنهاد حاج قاسم سلیمانی و به همّت و فرماندهی شهید عارف حاج‌علی محمّدی‌پور به نام مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها تشکیل شده بود.

گردانی که دسته ویژه آبی-خاکی آن به فرماندهی مهدی‌آقا ، اولین گروهان از اولین گردان بود که در شب عملیّات کربلای ۵ با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها به مواضع دشمن در کانال پرورش ماهی حمله کرد. شبی که مصادف بود با ایّام شهادت مادر سادات. شبی که سی و سه سال است سالگرد روحانی شهید محمّدمهدی آفرند در منزل پدری‌اش با عزاداری و سینه زنی و اشک بر حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها همراه می‌شود.

مطالب بیشتر:

حاج قاسم سلیمانی در میان گلوله‌های داغ

شب حنظله‌ها

رضا کشمیری

خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند

قسمت ۱۰: 

جنگ شروع می‌شود. صدام ، وحشیانه و با کمک سلاح‌های آمریکا و انگلیس و فرانسه و ... به ایران نوپا حمله می‌کند. ایرانی که هنوز دوسالش تمام نشده است. محمّدمهدی وقتی فرمان امام را می‌شنود که سنگرهای جبهه و جهاد را خالی نگذارید، خیلی بی‌تاب می‌شود. لحظه‌ای آرام و قرار ندارد مثل اسپند روی آتش می‌گدازد و بی‌قراری می‌کند. رضایت پدر و مادر را با زیرکی جلب  و به همراه دوستش محمد سلطانمرادی[1] برای تشکیل پرونده به سپاه رفسنجان مراجعه می‌کند.  محمد ۱۶ ساله و واجد سن قانونی بود اما محمّدمهدی یک سال کم داشت. فرمانده از پذیرش او برای ورود به میدان جنگ خودداری می‌کند. ناراحت و افسرده به خانه برمی‌گردد. ناآرام و به فکر راه چاره طول و عرض اتاق را متر می‌کند.

تنها راه چاره را پیدا می‌کند. فتوکپی شناسنامه‌اش را دست‌کاری می‌کند و سال تولد را از ۴۴ به ۴۳ تغییر می‌دهد و سپس یک فتوکپی جدید از روی فتوکپی دست‌کاری شده می‌گیرد.  خوشحال و ذوق‌زده وارد خانه می‌شود و به برادرش محمدجواد می‌گوید: « بالاخره موفّق شدم نام‌نویسی کنم حالا می‌توانم بروم جبهه.»

برادر با تعجّب می‌پرسد: « تو که هنوز به سنّ قانونی نرسیدی! چطور اجازه دادند؟! چه کلکی سوار کردی؟!»

شاد و شنگول جواب می‌دهد: « تنها راه چاره‌ای که به ذهنم رسید این بود که تاریخ تولّدم را تغییر بدهم. با بردن فتوکپی جعلی موفّق شدم ثبت‌نام کنم.»

رضا کشمیری

خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند

قسمت ۹:


تابستان سال ۱۳۵۸ از راه می‌رسد.  با تعطیلی مدارس مشتاقان و عاشقان امام از پشت میز مدرسه به سوی خدمت به مردم پر می‌کشند.  فرمان امام در تشکیل جهاد سازندگی و بسیج نیروهای مردمی برای محرومیّت زدایی از روستاها شکل تازه‌ای به خود می‌گیرد. نوجوانان و جوانان در کنار باتجربه‌ترها بسوی خدمت به مردم مناطق محروم می‌شتابند. محمدجواد برادر بزرگ محمدمهدی در روستای محروم خنامان معلم بود، روستا هیچ امکانات رفاهی نداشت. اهالی آن به سختی روز خود را شب می‌کردند. بعد از تعطیلی مدارس محمدجواد در همان روستا می‌ماند برای همکاری با جهاد سازندگی .

وقتی محمدمهدی می‌شنود که برادرش در روستا مانده است، بلافاصله خودش را به آنجا می‌رساند. برادر از آمدن او تعجب می‌کند و به سمتش می‌رود. می‌پرسد: « تو اینجا چکار می‌کنی؟! چطوری تا اینجا اومدی؟!» 

محمدمهدی جواب می‌دهد: « من هم می‌خواهم کمک کنم، در ساختن حمّام و ... اومدم برای مردم این روستا خدمتی انجام بدهم»

برادر دستی روی شانه‌اش می‌گذارد: « خُب باشه ... اما کسی از اومدن تو به اینجا خبر داره؟!»

سرش را به علامت منفی تکان می‌دهد و می‌گوید: « نه!»

برادر لبخندی می‌زند و می‌گوید: «از نظر من مانعی ندارد که بمانی و کار کنی... اما باید اول از پدر اجازه بگیری»

همان لحظه امر برادر را چشم گفت و برگشت خانه. ساعتی بعد از راه می‌رسد، سر و صورت پر از خاک، سوار بر تراکتور فرگوسن قرمز رنگ پدر. 

رضا کشمیری

خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند

قسمت ۶:

با گرم شدن فضای انقلابی در شهر ، محمدمهدی با دوستانش[1] فعّالانه در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردند، همیشه در مسجد سقاخانه( مسجد امام خمینی ره) برای سخنرانی‌های انقلابی مثل آیت الله خامنه‌ای ، آیت الله خزعلی  ، حجت الاسلام ناطق نوری و راشد یزدی و دیگر روحانیون مبارز، حاضر بود و سخنان آنها را ضبط و تکثیر و سپس منتشر می‌کرد.

یک روز محمدمهدی گونی بزرگی به دوش انداخته بود و یاالله گویان با چند تن از دوستانش[2] وارد حیاط خانه شد، سلامی به مادر کرد و مثل دیروز ، مثل هفته‌ی قبل و مثل خیلی از روزهای دیگر برای برنامه‌ریزی و نقشه‌کشیدن با دوستانش دور هم جمع می‌شوند.

حسین کوچکترین برادرش، کنجکاوانه به دنبال آنها راه افتاد. محمدمهدی و دوستانش وارد باغچه شدند و درختان انار و انگور را یکی یکی رد کردند. شکوفه‌های انار با گل‌های قرمز توی نور خورشید می‌درخشیدند، برگ‌های لطیف و نرم انگور سر محمدمهدی را نوازش می‌کردند و کنار زده می‌شدند. گونی سنگین را از دوش پایین گذاشت و به زیر درخت انگور آخر حیاط کشید. دوستش یک سطل بزرگ را کنارش گذاشت و روبروی هم نشستند.

حسین با فاصله پشت سر آنها ایستاده بود و با چشمانی گرد به سه راهه‌ی فلزی بزرگی نگاه می‌کرد که در دستان محمدمهدی بود. محمدمهدی چرخید و رو به حسین گفت: « چه کار داری؟! ... برو ... »

حسین کمی عقب رفت اما از پشت درخت انار به کارهای آنها چشم دوخته بود. پودر سیاه گوگرد را از سوراخ کوچکی که روی بدنه‌ی آهنی سه راهی‌ها ایجاد شده بود می‌ریختند داخل آنها و یک فتیله‌ی آبی رنگ را به عنوان چاشنی انفجاری داخل آن کار می‌گذاشتند. کارشان که تمام شد، محمدمهدی گونی را به کمک دوستش آرام بلند کرد و در طویله پنهان کرد.

چند روز دیگر محمدمهدی با یکی از دوستانش می‌آید سراغ نارنجک‌های دست‌سازشان، یکی از سه راهه‌ها را برمی‌دارد و به راه می‌افتد به طرف باغ‌های پسته پشت خانه‌شان . برای آزمایش فتیله را آتش می‌زند و پرت می‌کند، صدای انفجار مهیبی خانه را می‌لرزاند. محمدرضا می‌دود به سمت صدا، ناگهان صاحب باغ  دوان دوان از راه می‌رسد. بدنش می‌لرزید، نفس زنان و با صدای بریده فریاد می‌زند:

« اینجا چی منفجر کردید؟! آخ ... آخ ... خدا رحم کرد، ترکش از بالای سرم رد شد و خورد توی دیوار... »

آه بلندی کشید و ادامه داد: « خدا رحم کرد به سرم نخورد ... کی بود حالا؟! چی بود؟! »

محمدرضا و پدرش فهمیده بودند که کار ، کار محمدمهدی است. او بود که هر روز با دوستانش به آب انبار یا باغ می‌رفتند و نقشه می‌کشیدند. در همه‌ی تظاهرات‌ها شرکت داشتند و شب‌ها اعلامیّه پخش می‌کردند. حالا که نارنجک ساز هم شده بودند. پدر در دل راضی بود اما در ظاهر عصبانی ، همسایه‌ی بیچاره را دلداری می‌داد و در دل می‌خندید.

بعد از چند روز نقشه کشیدن بالاخره روز موعود فرا می‌رسد.  قبل از انجام عملیات محمدمهدی با چند تن از دوستانش[3] در خانه‌شان دور هم جمع می‌شوند. دو رکعت نماز می‌خوانند و با یاد خدا، یکدل و متحّد به أئمه علیهم السلام متوسّل می‌شوند و به طرف شهر حرکت می‌کنند.

رضا کشمیری

قسمت ۵ :

محمدمهدی ۱۲ ساله آنقدر بامحبت و دوست‌داشتنی بود که هر کس او را می‌دید و می‌شناخت عاشق‌اش می‌شد. در بازی‌های کودکانه روحیه مدیریت و رهبری داشت، هر چه خوراکی داشت ابتدا بین هم‌بازی‌هایش تقسیم می‌کرد و حتی سهم خود را می‌بخشید. در دعواهایی که بین بچه‌ها ایجاد می‌شد همیشه نقش واسطه را بازی می‌کرد و بچه‌ها را آشتی می‌داد. 

یک روز با پسرخاله‌اش[1] به روستای پاریز ، خانه‌ی یکی از اقوامش می‌رود. در بین بازی‌‌ کردن با چوب، ناگهان چوب تیزی کنار چشم محمدمهدی می‌خورد و سیاه و کبود می‌شود. صاحب‌خانه خیلی ناراحت و نگران بچه‌ها را دعوا می‌کند و فریاد می‌کشد: « چرا وحشی بازی در‌می آورید... این کارها چیه؟ اگر توی چشمش خورده بود که خدای نکرده کور می‌شد.»

محمدمهدی می‌پرد وسط و دفاع می‌کند: « نه آقا طوری نشده که ... حالا بازیه دیگه ... بازی همینه ، کسی مقصر نیست ... »

لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: « به قول معروف... بازی اِشکنک داره سر شکستنک داره!»

 

مطالب بیشتر:

انس با قرآن در کودکی

رضا کشمیری

ادامه خاطرات روحانی شهید آفرند

قسمت چهارم:

 محمدمهدی به همراه پدر و مادر و برادرش محمدعلی کنار خیابان، پیاده به سمت خانه می‌رفتند. آن روز مثل خیلی از روزهای بهار سال ۱۳۵۷؛ مزدوران مواجب بگیر رژیم شاه  دسته راه می‌انداختند و شعار می‌دادند. یک ماشین باری شش چرخ پر از مردهای ریز و درشت داخلش ، شعار جاوید شاه... جاوید شاه را نعره می‌زدند، هلهله می‌کردند و کف می‌زدند.

ماشین از آخر خیابان به سمت آنها می‌آمد و محمدمهدی و پدر و مادرش ناراحت و عصبانی آنها را نفرین می‌کردند. اما کسی جرأت نمی‌کرد به آنها چیزی بگوید. مردم مجبور بودند بی‌اعتنا از کنارشان رد شوند و رو تُرش کنند. بعضی‌ها حتی جرأت اخم کردن به آنها را هم نداشتند. محمدمهدی خیلی ناراحت بود، ناگهان برگشت و با مشت‌های گره کرده فریاد کشید: « چیه ... هی می‌گید جاوید شاه ... جاوید شاه... بگید مرگ بر شاه ... مرگ بر شاه...!»

رضا کشمیری

برگی از کودکی شهید محمدمهدی آفرند:

قسمت سوم:

اواخر سال ۱۳۵۶ هجری شمسی بود و محمدمهدی در کلاس هفتم تحصیل می‌کرد. صبح‌ها سوار دوچرخه بیست و هشت چینی‌اش می‌شد و فاصله‌ی حدود ده کیلومتری تا مدرسه را رکاب می‌زد. صبح و بعدازظهر کلاس داشت، بعضی ظهرها خانه‌ی خاله[1] یا دایی‌اش[2] در مرکز شهر می‌رفت و بعضی روزها گوشه‌ای می‌نشست و با دوستانش نهار می‌خورد. یک روز که از مدرسه به خانه می‌رسد، لنگان لنگان و با چشمانی اشکبار وارد حیاط خانه می‌شود و از کنار درختان انگور خودش را به آب‌نما می‌رساند. کنار جوی آب می‌نشیند و پاچه شلوار خون‌آلودش را بالا می‌کشد.

مادر با شنیدن صدای ناله و گریه‌ی او، خودش را می‌رساند و می‌پرسد: « اِ اِ اِ ... چه کار کردی با خودت؟! تمام پاهات زخمی و خونی شده! »

مطالعه بیشتر:

کلاه نوی ابراهیم

لب‌های خشکیده

رضا کشمیری

برگی از زندگی شهید محمدمهدی آفرند

قسمت دوم:

سال ۱۳۵۴ هجری شمسی بود؛ در دبستان حکمت(شهید میرافضلی کنونی) تحصیل می‌کرد و یکی از شاگردان ممتاز و باهوش مدرسه بود. وضعیت نابهنجار دبیران مدرسه‌اش در آن سالها او را بسیار رنج می‌داد. همه‌ی معلم‌های مدرسه  به غیر از مدیر و دو معلم دیگر در آن سال خانم بودند. حتی معلم یکی از کلاس‌های پنجم هم خانمی بود بی‌حجاب. معلم محمدمهدی آقای میرزایی بود که با اقدامات مذهبی مثل بردن بچه‌ها به مسجدالنبی سعی داشت فضای مدرسه را دینی کند. همه‌ی معلم‌های زن بدون حجاب و پوشش بودند و محمدمهدی با اینکه به سن تکلیف نرسیده بود اما سخت مواظب نگاهش بود.

ٰعاشقانه‌های اربعینی(۱۰): همه‌ش تقصیر شما آخونداست!

رضا کشمیری