ادامه خاطرات روحانی شهید آفرند
قسمت چهارم:
محمدمهدی به همراه پدر و مادر و برادرش محمدعلی کنار خیابان، پیاده به سمت خانه میرفتند. آن روز مثل خیلی از روزهای بهار سال ۱۳۵۷؛ مزدوران مواجب بگیر رژیم شاه دسته راه میانداختند و شعار میدادند. یک ماشین باری شش چرخ پر از مردهای ریز و درشت داخلش ، شعار جاوید شاه... جاوید شاه را نعره میزدند، هلهله میکردند و کف میزدند.
ماشین از آخر خیابان به سمت آنها میآمد و محمدمهدی و پدر و مادرش ناراحت و عصبانی آنها را نفرین میکردند. اما کسی جرأت نمیکرد به آنها چیزی بگوید. مردم مجبور بودند بیاعتنا از کنارشان رد شوند و رو تُرش کنند. بعضیها حتی جرأت اخم کردن به آنها را هم نداشتند. محمدمهدی خیلی ناراحت بود، ناگهان برگشت و با مشتهای گره کرده فریاد کشید: « چیه ... هی میگید جاوید شاه ... جاوید شاه... بگید مرگ بر شاه ... مرگ بر شاه...!»
صدای فریاد محمدمهدی همه را ترساند، اما راننده ماشین باری صدا را نشنید و دور شد. هیچ کس باور نمیکرد یک پسر بچه ۱۲ساله اینطور مرگ بر شاه را در آن فضای خفقان فریاد بکشد و دلهای مشتاق را بلرزاند. مردم پا تند کردند و خودشان را به خانههایشان رساندند.