"ما ملت امام حسینیم"
یک #پویش_ملی متفاوت
.
مسابقه بزرگ کتابخوانی با محوریت کتاب #گلوله_های_داغ (سفرنامهای پر از عاشقانههای اربعینی)
.
برای تهیه کتاب بالا با تخفیف ۲۰درصد و ارسال رایگان توسط غرفه مجازی سوره مهر کلیک کنید
درباره گلولههای داغ
"ما ملت امام حسینیم"
یک #پویش_ملی متفاوت
.
مسابقه بزرگ کتابخوانی با محوریت کتاب #گلوله_های_داغ (سفرنامهای پر از عاشقانههای اربعینی)
.
برای تهیه کتاب بالا با تخفیف ۲۰درصد و ارسال رایگان توسط غرفه مجازی سوره مهر کلیک کنید
بخشی از کتاب گلولههای داغ:
... یاد خاطره یکی از دوستان افتادم: « با جمعی از بچههای کرمانی داخل یک موکب نشسته بودیم، قابلمه نیمرو جلوی یک عراقی بود و با ولع و اشتیاق مشغول خوردن بود. ما هوس نیمرو کرده بودیم ، صدا بلند کردیم: «میدونی ما کی هستیم؟! ما همشهریهای حاج قاسم سلیمانی هستیم.»
مرد عراقی تا نام حاج قاسم را شنید مثل برق گرفتهها از جا پرید، یک دستش را به نشانه احترام بر سر گذاشت و با دست دیگرش قابلمه نیمرو را جلوی ما گذاشت. خنده بر لبهایمان ماسید. رفت و به سرعت برگشت، یک سینی پر از نیمروی دیگر جلویمان گذاشت.»
پیش خودم گفتم: «باید این ترفند همشهری حاج قاسم را بکار ببرم.» البته به آنجا نکشید، سینی پر از نان و پنیر از راه رسید...
دل نوشته:
سردار دلها تو به آرزویت رسیدی ... اما من قلبم داره میترکه ... باورم نمیشه ... ان شاءالله با فرمان رهبر عزیزتر از جانمان آنچنان انتقامی بگیریم که ترامپ قمارباز به گریه بیفتد ... انتقام سخت در راه است...
مطالب بیشتر:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا رو شکر اولین کتابم با عنوان گلولههای داغ ده روز قبل از اربعین توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ شد. به قول مدیر انتشارات با اینکه فرصت تبلیغات نداشت و ایّام مناسبتی آن نیز گذشته اما فروش خوبی داشته است. الحمدلله ربّ العالمین
چند تا از بازخوردهای خوانندگان کتاب را تقدیم میکنم:
برای خرید کتاب از سایت من و کتاب کلیک کنید
می دهی تو اجازه ام آقا
زائر اربعینی ات باشد
مثل عبدی حقیر می آیم
عاشق و سر بزیر می آیم
اختیاری ندارم از خود من
دست من را بگیر می آیم
مولای من یا سیدالشهدا علیه السلام حال و روز دلم خراب است و تنها با نفس کشیدن در سیل جمعیّت عاشقانت آرام میشود، مرا بپذیر دارم میآیم.
دست دلم را بگیر که با معرفت بیایم و با محبت و عشق قدم بزنم و با معرفتی بالاتر برگردم.
انشاءالله فردا عازم هستم و به نیابت از همه مخاطبین گرامی قدم جای قدمهای جابر میگذارم.
بسم الله الرحمن الرحیم
سفرنامه اربعین (۱):
هوی هوی دایی رضا، صابون برداشتی؟ شامپو چی؟!
سفرنامه اربعین (۲)؛
حاج آقا اول بریم زیارت حضرت عباس(ع) یا زیارت امام حسین(ع)؟
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام خدمت همه بیانیها و نویسندگان وبلاگ
زمانی که این متن را میخوانید ، من در شهر نجف دعاگو و نایب الزیاره شما هستم انشاءالله.
در مسیر پیادهروی به سوی حرم مولایمان امام حسین علیه السلام به یاد همه شما مزه عاشقی را چشیده و هضم میکنم انشاءالله.
امیدوارم حضور در این حماسه باشکوه و تمدنساز اربعین نصیب همه شما شود.
خدایا روز به روز و لحظه به لحظه بر معرفت و محبت ما به امام حسین علیه السلام بیافزای... آمین
سید اکرم مردی قوی هیکل با موهای مشکی و محاسنی سفید بود. صندلی عقب ماشین نشسته بود و نوحه از رادیو پخش میشد. مشت گره کرده به سینه میکوبید و آه آه میگفت و گریه میکرد. با صدای خشدار ناله میزد و یا اباعبدالله میگفت. با گوشه دستارش اشکش را پاک کرد و گفت: میگم در این دو سال حالم طوریه که اصلا نمیتونم روضه امام حسین علیه السلام رو گوش بدم، یا اباعبدالله. همین که یااباعبدالله گفت، صورتش در هم کشیده شد و هق هق کنان ادامه داد: های ... های یا اباعبدالله در پناه شماییم، ما رو به خودتون و راهتون نزدیکتر کنید. قسم به منزلت زینب ما رو به خودتون نزدیکتر کنید. اشکها روی چروکهای زیر چشمش گلوله میشد و شرّه میکرد روی گونههای گوشتآلودش، بعد میغلطید پایین و در زیر محاسنش پنهان میشد.
فیلم بردار نقطه ضعف سید اکرم را پیدا کرده بود، سید را کنار نهر آب نشاند و پرسید: میدونم خستهای! فقط یک سوال میپرسم و بعد میریم کربلا ان شاءالله. در طول مسیر از ناصریه تا اینجا ، جمعیّت زیادی از زوّار پیاده میرفتن و جمعیّت زیادی به زوّار خدمت میکردن، هر کاری میکردن تا زوّار در این مسیر طولانی خسته نشن یا اگر خسته میشن خادمین تلاش میکردند تا به آنها کمک کنن.
سید با چشمانی پف کرده و قرمز به حرفها گوش میداد و سر تکان میداد. فیلمبردار با لهجه فارسی اما زبان عربی ادامه داد: میخوام یک سوال از شما کنم، فی طریق کربلا الی الشام. سید تا این جمله را شنید، چهرهاش برافروخته شد، چشمها و صورتش را در هم کشید و با صدای بلند گریه سر داد. دستها را روی کنده زانو میکوبید، صدای هق هقش، خفه و ناله وار شده بود، گلویش خس خس میکرد. ناله زد: آه... آاه ه ه ، دشمنان خدا بودند، دشمنان محمد و آل محمد بودند، دشمنان علی بودند. سرش را تکان میداد و چهره سرخش زیر سیلاب اشک برق میزد. به فیلمبردار فرصت حرف زدن نداد و گفت: از کی میپرسی؟! از زینب؟!! آااه ه زینب، از رقیّه میپرسی؟! آخ بلندی کشید و گفت: ها؟! چی میخوای بدونی؟! از کدام یک برات بگم؟! از اسیران بگم یا از یتیمان؟! آااه چی میخوای بدونی؟! آااخ خ .
فیلمبردار کم نیاورد بدون بغض و با جدیّت پرسید: دیروز در مسیرمون از خانوادهها فیلم گرفتیم، از زنانی که به بازوی محرمشون تکیه داده بودن و راه میرفتن، میخوام ازت سوالی بپرسم! سید میدانست که چه میخواهد بپرسد. نقطه ضعفش مصیبت عمه جانش زینب بود، سید خس خس سینهاش با هق هق گلویش در هم آمیخته شده بود. فیلمبردار ول کن نبود و نمک بر دل داغدیده سید میپاشید. دوباره پرسید: فی الطریق کربلا الی الشام!
سید از خود بی خود شده بود و با مشت بر سینه ستبرش میکوبید، گوشهایش همچون چشمهایش قرمز شده بود. سر دماغش سرخ و گونههایش خیس، ناله میزد: شانههای زینب ... شانههای رقیّه ، به کی تکیه میکردن؟! تا دقایقی آه آه و آخ آخ میکرد و بر زانو میکوبید، گلوله اشک بر کنار بینیاش جمع میشد و بر زمین میریخت. نالههای سید اکرم در سرم پیچیده بود ، نفهمیدم کی به خانه ابوهبه رسیدم. به خاطر شلوغی یک ساعتی طول کشیده بود.
برای دیدن کلیپ اینجا کلیک کنید
مطالب مرتبط:
وارد بین الحرمین که شدم نزدیک پل جدید روبروی صفحه نمایش بزرگ ، یک جوانی جلویم را گرفت و سوال شرعی داشت. دستش را گرفتم و به زحمت جمعیت را شکافتم و از مسیر رفت و آمد کنار رفتم ، جوان پرسید: حاج آقا من در شلوغی داخل حرم در بین جمعیت یک انگشتر توی دستم افتاد! نمیدانم مال کیست چه کار کنم؟. من که در فشار جمعیت چند بار تا مرز افتادن پیش رفته بودم با لبخند در جوابش گفتم: باید صاحبش را پیدا کنی. جوان چشمانش گرد شد و با زبان بیزبانی گفت تو این اوضاع شیر تو شیر چطور میشه صاحبش رو پیدا کرد. بلافاصله گفتم: اما اینجا با این شلوغی بهترین و راحتترین کار این است که به خادمها بدهی یا به دفتر اشیاء گمشده بسپاری. جوان دستش را به زحمت از لابه لای بدنها بیرون کشید و موهای خود را مرتب کرد و لبخند ملیحی زد و گفت : ممنون. رفت و بین بدنها گم شد!
کمی جلوتر که رفتم ناگهان پیرمردی قد خمیده با لباسی کهنه و شالی سفید به کمر بسته، جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیّت گفت : تقصیر شما آخوندها است این چه وضعیه! فلان فلان شدهها فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید! و همزمان که داد و فریاد میکرد، چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم امکان ایستادن نبود اما بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است، کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم : حاج آقا مشکلی پیش آمده چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد انجام میدهم.
پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینه بستهاش گفت: زنم، زنم، پیرزنی گم شده نمیدونم کجاست؟ سر و دستش را به آسمان بلند کرد و ادامه داد: خدا چه کار کنم، پیرزن راه هم نمیتونه بره، دستش را من میگرفتم! فلان فلان شدهها تقصیر آخوندهاست! حالا چه کار کنم؟
مانده بودم چه جوابی بدهم در این فشار بدنها نمیتوانستم بیشتر از این، یک جا بمانم. به او گفتم: حاج آقا ناراحت نباش ان شاءالله پیدا میشه ، شما برو دفتر گمشدکان اسمش را بگو آنها صدا میکنند، حتما پیدا میشه ناراحت نباش.
پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند در لابه لای قدمهای جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوهایام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدنهای فشرده به هم، بی اختیار به حرکت درآمدم.
مطالب مرتبط:
حرفهای سید حیدر یک سطح بالاتر بود، بخشی از آن مستند مصاحبه با او بود، به معرفت و بصیرت او غبطه میخوردم. گوشهای نشسته بود و با نوحهای سوزناک که از بلندگوها پخش میشد گریه میکرد. مصاحبه کننده از او پرسید: از امام حسین علیه السلام چی میخوای؟! سرش را بالا گرفت، اشک جمع شده روی چین و شکنهای زیر چشمش جاری شد و لغزید تا لای محاسن سفیدش، با صدایی زنگی گفت: از حضرت زهرا سلام الله علیها میخوام که روزی نیاید که من از امام حسین علیه السلام چیزی طلب کنم!
ناله زد: قسم به آبروی مادرش زهرا هیچی نمیخوام، اصلا همه این خدمتها از خودشونه، حتی فخری نیست که کسی فخر بفروشه! لطف و منّت و فضل خودشونه که به ما اجازه دادند به یکی دوتا زائر خدمت کنیم. ببین عاشقاش چکار میکنن، ببین تاریخ چطور عاجز شده! آهی کشید و گفت: چه درخواستی کنم؟! امام حسین علیه السلام الان در چه وضعیتی است که از او چیزی بخوام؟! چهرهی روشنش در هم کشیده شد و اشک در چشمش حلقه زد، لبهایش را گزید و گفت: امام الان در چه حالتی است؟! اگر یک نفر خانوادهاش را اسیر کرده باشن و بدن خودش روی خاکها افتاده باشه، چی ازش میخوای؟! سرش را پایین انداخت و هق هق کرد، قطرهای اشک از سر دماغش روی خاک افتاد.
سید حیدر کنار دیگ بزرگ ایستاده بود، اشاره کرد به زنها و گفت: اینها همه زنهای علویه هستند، چطور برای زینب غمدیده خدمت میکنن. ببین چطور صورتهاشون رو پوشوندن، من گفتم همهی صورتتون رو نپوشونین! عمهی شما زینب در بیابانها اسیر شد و همه نگاهش کردند. شانههای تکیدهاش میلرزید و اشک میریخت. ادامه داد: ان شاءالله امام رضا علیه السلام ما را موفق کنه که به این زائران خدمت کنیم، خدمتی خالصانه و صادقانه و بدون غش. کمی فکر کرد و گفت: کی میتونه خالصانه خدمت کنه؟! نه ،هر خدمتی هم بکنه باز کمه، اگر همهی عالم بسوزه باز هم کمه! اگر همه عالم بسوزه معادل یک قدم حضرت زینب هم نمیشه! حتی یک قدم. دستها را روی کنده زانو گذاشته بود و خمیده ناله میزد و اشک میریخت.
سید حیدر آمد داخل موکب و با صورتی نمکشیده از اشک ادامه داد: تا حالا دیدین کسی را به جرم عشق اسیر کنن؟! زینب به جرم عشق اسیر شد! دیگر کدام خدمت فایده داره، چه کار کنیم؟ چطور سینه بزنیم؟ چه گریهای؟! دستهای دود گرفتهاش را به پیشانی میکوبید و های های گریه میکرد. صدایش را بلند کرد و با ناله گفت: او به تنهایی اسیر عشق شد و از کربلا تا شام به اسارت رفت! عراقیهای داخل موکب به پیشانی میکوبیدند و گریه میکردند، سید هم با لحنی سوزناک ادامه داد: قبلا هیچ کس عاشقانه اسیر نشده بود! هرگز! و هیچ کس هم نخواهد شد! سید حیدر بدون هیچ اضطرابی از دوربین فیلمبرداری شروع به نوحه خوانی کرد:
برای استراحت کوتاهی در یک موکب توقف کردیم، کمرم را روی فرش خاکی و کهنه موکب چسباندم و نگاهم به سقف برنزتی بود. همین ۵ سال پیش بود، چیزی که قلب مرا چنگ زد و پاهایم را کشاند به سمت حماسه پیادهروی اربعین ، چند تا مستند که گوشهی تصویرش نوشته بود: جهت بازبینی ، غیر قابل استنساخ! ، این مستندها ساخته شده توسط سازمان اوج بود که هنوز در صدا و سیما پخش نشده بود.
حرفهای ابوکمیل را فراموش نمیکنم، صندلی جلوی ماشین نشسته بود، سرش را برگرداند و دستارش را مرتب کرد و گفت: هر کی ، هر چی را تربیت کنه بهش وابسته میشه و براش عزیز میشه. مثلا اگر کسی یک بلبل توی خونه داشته باشه، وابستهش میشه، اگر بمیره ناراحت میشه یا اگر بخواد بفروشه براش سخته!
ابوکمیل کمی مکث کرد، چشمان درشت و قهوهای خود را از شیشه کناری ماشین به بیابانهای بیآب و علف جاده نجف-کربلا دوخته بود. سکوتش طولانی شد انگار بُغضی کهنه و اسطورهای در گلویش پیچیده است، به زبان آمد: میگم چی به قلب امام حسین علیه السلام گذشت، وقتی همه چیزش را در راه خدا داد؟! وقتی علی اکبرش را میدون جنگ فرستاد؟! وقتی علی اصغرش را روی دستش گرفت ؟! هی هی هی ... آه... چه کشید؟! . نم دماغش را با گوشه چفیهاش گرفت و ادامه داد: این غذاها ... ماهی چیه!...مرغ کدومه؟! ها ... زندگیام ، خونهام ، ماشینام چه ارزشی داره؟ اصلا قابل قیاس نیست، هرگز!
ابوکمیل خودش این حرفی را که میزد، باور داشت. ۴سال است که برای خودش خانه میسازد، اما هر سال نمیشود! سال قبل تمام میل گردها و سیمانها را فروخته بود و خرج زائرین کرده بود. امسال هم ماشیناش را و تمام تیرآهنهای ساختمان را فروخته تا چیزی کم و کسر نباشد. چهارزانو نشسته بود و دختر سه سالهاش روی پایش خندان، با گوشه روسریاش بازی میکرد. ابوکمیل با چهرهای برافروخته و چشمانی نمکشیده، دستی روی چروکهای دور چشمش کشید و گفت: حبیب شیخ عشیره بود، رهبر عشیرهاش بود. ترسید وقت کم بیاره تا بخواهد به عشیره خود خبر بدهد. رفت، به بقیه نگفت شماها برید امام را یاری کنید، خودش رفت و رفت تا دل زینب را آروم کنه. شانههای تنومنداش میلرزید و هق هق گریه میکرد. ابوکمیل هم شیخ و رهبر عشیرهاش بود، افراد زیادی برای رفع اختلافات پیش او میآمدند. دقایقی گریست، اشک مانده بر صورت و محاسنش را با چفیهاش خشک کرد و ادامه داد: اگر حبیب چفیه و عکالی(دستار) به سر داشت، یقیناً در مقابل سیدالشهدا علیه السلام از سرش بر میداشت. وقتی به خیمهگاه زینب رسید عمامهاش را بر میداشت و بر خاک میافتاد. این جمله را که گفت دستارش را به زمین کوبید و با صدای خشدار ناله سر داد. سه روز میشد که در شبانهروز دو ساعت هم نخوابیده بود، چهرهاش سرخ و چشمانی پف کرده و صدایی زنگی و خشدار از شدت گریه، اما نشاط و شادابی از وجناتش میبارید. کنده زانو را به زمین داد و خمیده جوراب زائرین را از پاهایشان در آورد، در برابر امتناع زائر میگفت: خواهش میکنم صبر کن، تو خستهای!. خودش خسته عشق بود.