داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

اوضاع اردوگاه الرمادی ۲ به هم ریخته بود. بچه‌ها زیر بار ممنوعات نمی‌رفتند. نماز جماعت ممنوع، و عجّل فرجهم ممنوع! تجمّع بیش از دو نفر ممنوع، هر گونه دعا خواندن و عزاداری به شدت ممنوع. اگر می‌خواستیم به همه ممنوعات آنها تن بدهیم، دلمان می‌پوسید. تمام رنج اسارت و شکنجه‌ها را به جان می‌خریدیم اما نماز جماعت و دعای کمیل را تعطیل نمی‌کردیم. مگر می‌شد، جسم ما تحت بدترین شرایط غذایی و آب و هوایی قرار داشت. اگر روح و روانمان را با دعا و نیایش و نماز جلا نمی‌دادیم، خیلی زود می‌بریدیم و مثل بعضی بریده‌ها جذب سازمان مجاهدین خلق می‌شدیم.

هر بار که به قول آنها ابو مشاکل می‌شدیم، گروهبان جاسم به همراه چهار، پنج سرباز وارد آسایشگاه می‌شدند. در دست یکی کابل ریش ریش شده‌ای بود که یک ضربه‌اش صد ضربه می‌شد و جان و دلت را می‌سوزاند. در دست دیگری لوله‌ی آهنی و دست دیگری چوب کلفت، می‌ریختند توی بچه‌ها و همه را می‌زدند. بعد از اینکه خسته می‌شدند و عرق‌ریزان، نفس نفس‌زنان استراحتی می‌کردند و دوباره شروع می شد. بعد از نیم ساعت کتک زدن ، دو ، سه تا از بچه‌ها که شناخته‌شده‌تر بودند می‌گرفتند و می‌بردند تا حسابی از خجالتشان دربیایند.

چند هفته می‌شد که نه آنها کوتاه می‌آمدند و نه ما! هر روز کتک می‌خوردیم، تمام بدن‌مان سیاه و کبود شده بود. مثل فنری جمع‌شده بودیم که هر لحظه ممکن بود رها شود و چشم صاحبش را کور کند. بزرگان و ارشدها یک تصمیم سخت اما قاطع گرفته بودند، اعتصاب غذا!

کار سختی بود، به همان بخور و نمیری هم که می‌دادند ، دیگر نباید لب می‌زدیم. فقط یک سطل آب داشتیم که سهمیه‌بندی شده بود. هر چند ساعتی یکبار پنج قاشق غذاخوری آب، سهم هر رزمنده بود و تمام! روز اول سپری شد. روز دوم دیگر رمقی برایمان نمانده بود. اما باید مقاومت می‌کردیم. عراقی‌ها هم روی لج افتاده بودند و فقط پنج دقیقه آزادباش می‌زدند. در این پنج دقیقه یک سطل آب می‌کردیم برای سیصد نفر آدم!  دو، سه نفر بخاطر گرسنگی و ضعف بی‌هوش شدند. سر و صدا راه انداختیم ، آمدند آنها را بردند، به کجا ، هیچ کس نمی دانست!

روز دوم با کمترین تلفات پایان یافت. شب با فکر و خیال اینکه عاقبت کار چه می‌شود؟! و بچه‌ها تا کی می‌توانند صبر کنند؟! خوابیدم. خواب نمی‌رفتم اما از گرسنگی بی‌حال شده و دراز کشیده بودم. نیمه‌های شب یکی از بچه‌ها از شدت تشنگی بیدار شد، از لب‌های ترک ترک شده‌اش پیدا بود. ته سطل هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد می‌خورد. اسیر تشنه آمد، نشست کنار سطل. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. می‌خواستم ببینم به آب جیره‌بندی لب می‌زند یا نه. لحظه‌ای به موج‌های دایره‌ای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت. سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! او هنوز شانزده‌ سال هم نداشت!

مطالب بیشتر:

۱- انس با قرآن در کودکی

۲- محمدمهدی از همان کودکی سخت مواظب نگاهش بود!

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه به این فکر می‌کردم مگر می‌شود در کربلا باشی و صدای هل من ناصر امام زمانت را بشنوی و به یاری‌اش نروی! همیشه خودم را جای یاران امام حسین علیه السلام می‌گذاشتم و تصور می‌کردم همان روز را ، همان حالات را ، چشمم را می‌بستم و صدای چکاچک شمشیر‌ها را می‌شنیدم.  صدای کشیده شدن کمان‌ها و رها شدن تیرها و فرورفتن تیرها به بدن‌ها را حس می‌کردم. همیشه به خودم می‌گفتم من اگر روز عاشورا بودم حتماً خودم را زودتر از همه به میدان جنگ می‌رساندم و جان ناقابلم را فدای مولایم سیدالشهدا علیه السلام می‌کردم.

تعجب می‌کردم از کوفیانی که تا سرزمین کربلا و تا شب عاشورا امام را همراهی کردند اما وقتی امام فرمود: « هر کس بماند فردا کشته می‌شود. من بیعتم را برداشتم. از تاریکی شب استفاده کنید و هر که می‌خواهد برود ، برود! » چگونه تعدادی رفتند!؟ مگر می‌شود؟! چقدر آدم باید بی‌بصیرت باشد؟! چقدر ترسو و دنیا دوست؟!

خیلی به خودم اطمینان داشتم که بله من اگر بودم در آن صحنه‌ی کربلا و روز عاشورا می‌ماندم و لحظه‌ای شک نمی‌کردم در یاری امام حسین علیه السلام . تا اینکه ازدواج کردم و یک شب همین درد و دل‌های عاشورایی را با همسرم داشتم. آن شب اشکم درآمد و با همسرم گفتیم و شنیدیم و اشک ریختیم.  

خوابیدم و در خواب رفتم به آن شب. شبی سرنوشت ساز برای من و ادعاهایم! امام حسین علیه السلام استوار روی بلندی ایستاده بود و سخن می‌گفت. بالای سرم مشعلی روشن بود و نورش را می‌ریخت روی سر و صورتم. امام نگاهش روی همه‌ی یاران می‌چرخید و سخن می‌گفت. عده‌ای آن شب از تاریکی شب استفاده کردند و رفتند که بروند سراغ دنیای پوچشان. اما من آن شب را سربلند طی کردم تا روز عاشورا فرا رسید. هیاهوی لشکر سی‌هزار نفری عمربن‌سعد آنچنان بیابان را به لرزه درآورده بود که ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. یاران یکی پس از دیگری می‌رفتند و کشته می‌شدند و من گوشه‌ای ایستاده بودم و می‌لرزیدم. امام سوار بر اسب نزدیک یاران باقیمانده‌ شدند و با مهربانی فرمودند: « کسانی که تازه ازدواج کرده‌اند، بروند! من بیعتم را برداشتم...»

فهمیدم که منظورشان من هستم. سرم را پایین انداختم و از خجالت خیس عرق شدم. آهسته سرم را بالا گرفتم، ناگهان نگاهشان به من گره خورد و با لبخند بسیار دلنشینی فرمودند: « تازه ازدواج کرده‌ها بروند! اشکال ندارد.»

دست و پایم را گم کردم. شرم‌زده و سرگردان تن‌های قطعه قطعه شده و خون‌های جاری شده را می‌دیدم و می‌لرزیدم. سخن امام را که شنیدم، از خدا خواسته ، سریع بند و بساطم را جمع کردم تا فرار کنم. پیش خودم می‌گفتم: « آقا فرموده تازه ازدواج کرده‌ها بروند ... خوب من هم تازه ازدواج کردم.»

باران تیرها و نیزه‌ها از چپ و راست می‌بارید. آنقدر ترسیده بودم که خجالت و شرم را کنار گذاشته و پا به فرار گذاشتم. می‌لرزیدم و با خودم کلنجار می‌رفتم : « چطور امامت را تنها می‌گذاری ... خجالت بکش ... خاک توی سر بی عرضه‌ات. »

خودم را لعن و نفرین می‌کردم اما بالاخره فرار کردم و از خواب پریدم.

#ماندگارهمچوحسین

مطالب بیشتر:

داستان‌های عاشورایی

خاطرات شهید محمدمهدی آفرند

رضا کشمیری

بسم ربّ الحسین علیه السلام

قابلمه شیر را گذاشتم سر سفره، مهدی عجله داشت. کاسه مسی را پر از شیر کردم و گذاشتم جلویش. همین‌طور که نان خرد می‌کرد، دهانش می‌جنبید. با آه ‌گفت: « ننه! همه‌ دوستام شهید شدن ، من جا موندم ، جا موندم.»

 سرش پایین بود. نگاهش را از من دزدید. قاشق را بی‌هوا داخل دهانش کرد. سوخت، نفس عمیقی کشید و رفت توی فکر. این چند روز رفتارش عوض شده بود، از همه چیز دل کنده بود. دلم شور می‌زد، همین دیشب بود که با صدای گریه و ناله‌‌اش از خواب پریدم. دیدم به سجده رفته و گریه می‌کند. کاسه شیر را از جلویش برداشتم و گفتم: « آخه ننه! چرا اینقدر دستپاچه‌ای؟! چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنی؟ تو دیگه زن داری. به سلامتی بچه‌ات شش ماه دیگه به دنیا می‌آید. باید سایه بالا سرش باشی. این حرف‌ها چیه؟ هی می‌گی جا موندم، جا موندم!»  

بدون اینکه حرفی بزند، بلند شد و رفت توی حیاط. پدرش را که دید او را در آغوش کشید.  از دیروز که آمده بود، هنوز بابایش را ندیده بود. با هم نشستند سر سفره. بعد از غذا مهدی وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. از همه خداحافظی کرد. زیر سایه‌بان درخت انگور خم شد، گره پوتینش را سفت کرد. چند قدمی رفت به سمت در، اما نگاهی به پشت سرش کرد و چرخید. دوباره پدرش را در آغوش کشید و طولانی سینه به سینه‌اش چسباند. بدون هیچ حرفی جدا شد و در خانه را باز کرد. اما انگار دل دل می‌کرد، دوباره برگشت و دست من و پدرش را بوسید و با خنده عمیقی خداحافظی کرد. او می‌دانست و من هم دیگر فهمیده بودم که بار آخرش است و دیگر برنمی‌گردد.

پنج، شش بار رفت و برگشت و خداحافظی کرد. پدرش نگاه مأیوسانه‌ای به قد و بالای جوان تازه دامادش کرد و گفت: « بابا تو رو خدا برو، من تو رو به خدا سپردم. تو از ما نیستی!! »

صدایش ترک برداشت: « تو مال این دنیا نیستی! برو، دل بابات رو خون نکن! به خدا سپردمت. »

چشمم به افق نگاه پدرش افتاد. قلبم لرزید، نگاه مأیوسانه پدری که جوانش را به قتلگاه می‌فرستد. مرا یاد مقتل لهوف انداخت: « سپس نگاه مأیوسانه‌ای به فرزند برومندش انداخت و در حالی که چشم‌های مبارک خود را به زیر افکنده بود، اشک از چشمانش جاری گشت.[1]»

مهدی تازه داماد من، از زن و فرزند هنوز نیامده‌اش دل کند. او دیدی به دنیا نداشت. همیشه در حال و هوای جبهه و دوستان شهیدش می‌سوخت. پدرش که این حرف را زد، مهدی برگشت و دوباره پدر را گرم و محکم در بغل گرفت و رفت.هنوز ۴۸ ساعت از رفتنش نگذشته بود که در آغاز کربلای پنج بعد از شکستن خط دشمن، به آرزوی خود رسید.[2]

رضا کشمیری

 

فاطمه نشسته بود گوشه‌ی اتاق و با چشمانی قرمز یک نگاه به من می‌کرد، یک نگاه به دامن مشکی توردارش. همان دامنی که مهدی قبل از شهادتش برایش خریده بود. دو ماه پیش که دامن را به تن فاطمه کردم، با شیرین زبانی دوید بغل مهدی و گفت: « بابایی بابایی خوشچل شدم؟ ها ... خوشچل شدم؟» چرخی زد و خودش را برای مهدی لوس کرد. مهدی بغلش کرد و نشاندش روی زانو. بشری را هم نشاند روی زانوی دیگرش. بشری از کلاس پیش دبستانی‌اش تعریف می‌کرد و فاطمه برای اینکه از قافله ناز آوردن برای بابا عقب نیفتد، حرف‌های بشری را به شکل دیگری تکرار می‌کرد و به خودش نسبت می‌داد. خنده‌ی تیزی سر می‌داد و سرش را به زیر قبای مهدی می‌چسباند.

صحنه‌ها یکی پس از دیگری جلوی چشمم رژه می‌رفتند، هنوز گوشی همراه مهدی گاهی صدای لرزشش می‌آمد و دل مرا می‌لرزاند. توی فکر بودم که بشری هم بی‌حال نشست روی زمین و خم شد روی بالش. هنوز ظرف‌های میوه و شیرینی مهمان‌های ظهر را از توی هال جمع نکرده بودم. سه ، چهار نفر از مسئولین حوزه آمده بودند برای عرض تسلیت و یک عکس بزرگ قاب کرده از مهدی با لباس طلبگی را گوشه‌ی دیوار نشانده بودند.

توی فکر بودم که با صدای ناله فاطمه به خود آمدم. دویدم سمتش ، دست گذاشتم روی سرش، داغ بود خیلی داغ. دلم آشوب شد. صدای ناله بشری هم بلند شد. دستش را گرفتم ، دست او هم داغ بود. هر دو تا دخترم تب کرده بودند. خیلی تنها بودم، اشک توی چشمم جمع شد. در این دو ماه بعد از شهادت مهدی خیلی حواسم بود که دخترها اشک و گریه و بی‌تابی مرا نبینند، اما مگر می‌شد. هر بار که دخترها بهانه بابا را می‌گرفتند، بی‌اختیار اشکم درمی‌آمد.

هر چه دار و دوای گیاهی بلد بودم تا شب به دخترها دادم. انواع جوشانده‌ها را امتحان کردم. شب شد و از ترس اینکه تشنج کنند ، شربت استامینوفن به خوردشان دادم، اما فایده نداشت. فاطمه در بغل، دست بشری را گرفتم و خودم را به درمانگاه سر کوچه رساندم. یک پاکت دارو عایدم شد و دیگر هیچ. تا دو روز هر چه کردم تب دخترها پایین نیامد. توی خانه می‌چرخیدم و هر بار که چشمم به چشم‌های درشت مهدی می‌افتاد و لبخندش را می‌دیدم، دلم می‌شکست. از نگاه سنگین بچه‌ها می‌ترسیدم و بغضم را فرو می‌دادم.

بالای سر بچه‌ها نشسته بودم و هی پارچه خیس می‌کردم و روی پیشانی داغ آنها می‌گذاشتم. دلم می‌جوشید و توی فکر بودم. ناگهان یادم آمد دو هفته بعد از شهادت مهدی ، وقتی که دخترها خیلی بی‌تابی می‌کردند. رفتم پیش یک مشاور و از او خواستم تا راهنمایی‌ام کند. او تأکید کرده بود هر چه که بچه‌ها را به یاد بابا می‌اندازد ، به حداقل برسان. بی‌اختیار افکار ذهنی‌ام را به زبان آوردم: « هر چه که به یاد بابا می‌اندازد! »

یک دفعه پیش خودم گفتم: « نکنه این عکسی که دو روز پیش آوردند ، باعث شده دخترها تب کنند!؟ »

کوبیدم به پیشانی‌ام: « یعنی واقعا میشه به خاطر اون عکس باشه!؟ »

دخترها خواب رفته بودند اما هنوز تب‌شان بالا بود. هر از چند گاهی از خواب می‌پریدند و ناله می‌‌کردند. مجبور بودم بالای سرشان بنشینم و هی پاشورشان کنم. پارچه خیس روی پیشانی و دستان لاغرشان بگذارم. سریع رفتم و عکس مهدی را روزنامه پیچ کردم و گذاشتم بالای کمد لباسی. دخترها صبح که بیدار شدند، نگاهی به گوشه‌ی هال کردند ، عکس مهدی را که ندیدند. چشم چرخاندند و دیوارها را نگاه کردند. بدون اینکه چیزی بگویند نشستند سر سفره صبحانه. دلم آشوب بود : « یعنی این تب شدید فقط به خاطر عکس بابای شهیدشان بوده؟ خدایا ! »

ظهر نشده، تب بچه‌ها قطع شد و نشستند هم‌پای عروسک‌هایشان ، مامان بازی. اشک توی چشم‌هایم جوشید نمی‌دانستم این اشک را از خوشحالی حساب کنم یا از ناراحتی . رفتم اتاق خواب و در را بستم. عکس مهدی را از توی روزنامه بیرون کشیدم. نگاهی به چشمان مهدی کردم، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. گریه برای دختر سه ساله‌ای که سر بریده‌ی بابا جلویش گذاشتند. صحنه‌های خرابه‌ی شام جلوی چشمم آمد. افکار می‌آمدند و توی چشم و قلبم جا خوش می‌کردند: « دخترهای من فقط با دیدن عکس خندان و جسم سالم بابایشان دو روز در تب سوختند، امان از قلب کوچک و داغدیده دختر سه ساله ، امان از دل زینب ... امان. »

مطالب بیشتر:

لب‌های خشکیده

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)

ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده

رضا کشمیری

 

داستان عجیب و جالب پروفسور لگنهاوزن در محضر آیت‌الله مصباح یزدی

✅ توفیق شد شبی میزبان حضرت آیت‌الله مصباح یزدی و پروفسور لگنهاوزن باشم. او که یک شخص آمریکایی است و پس از مسلمان شدن به ایران آمده است، آن شب داستان عجیب هدایت یافتن خود را برای حضرت علامه اینگونه نقل کرد:

♦ سالها پیش که در دانشگاه آمریکا به تدریس مشغول بودم، شاگردی ایرانی داشتم به‌نام علی. اواسط سال تحصیلی بود که علی درخواست مرخصی کرد. علت را که از او جویا شدم، گفت می‌خواهد برای حضور در جبهه‌ و جنگ با بعثی‌های عراق عازم ایران شود؛ بعد هم از من درخواست عجیبی کرد و گفت: " دعا کنید به شهادت برسم..."
♦ من آن‌زمان کاملاً بی‌دین و لائیک بودم؛ از این درخواست خیلی تعجب کردم و واقعاً برایم سؤال بود که این دیگر چه عشقی است؟؟ او می‌خواهد بهترین کلاس‌ها در بهترین دانشگاه‌های آمریکا را رها کند و به عشق چیزی به نام  شهادت، در جنگ حضور پیدا کند؟؟ این معنا اصلاً برایم قابل فهم نبود‌.
♦علی رفت و دیگر بازنگشت. از دوستان ایرانی او جویای احوالش شدم که به من گفتند علی به شهادت رسیده است!! باورم نمی‌شد؛ درونم غوغایی شده بود و سؤالات سابق بیشتر از قبل آرامش را از من گرفته بود. یعنی علی به دنبال مرگی با نام شهادت رفته بود؟؟
♦پس از مدتی تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم. قبر علی را در بهشت زهرای تهران پیدا کردم... می‌توانم بگویم نقطه عطف زندگی من در کنار مزار علی رقم خورد. درس ایمان و مردانگی را آنجا آموختم. شناخت نسبی که به دین اسلام پیدا کرده بودم، مرا سیراب نمی‌کرد؛ از همین جهت به شهر قم سفر کردم.
♦سحرگاه بود که به قم رسیدم. با آنکه فارسی بلد نبودم، صدای مناجات دلنشینی که از حرم مطهر حضرت معصومه (علیهاالسلام) به گوشم می‌رسید، بر عمق جانم نشست. صبح هنگام حیران و سرگردان بودم و نمی‌دانستم نزد چه کسی بروم؟؟ دنبال علم دین بودم ولی کسی را نمی‌شناختم. در همان روز شخصی آیت‌الله مصباح را به من معرفی کرد و گفت گره کار تو به دست ایشان باز می‌شود...
و شد آنچه باید می‌شد.

✅ پروفسور لگنهاوزن از دانشگاه‌های آمریکا به ایران آمد و پس از مسلمان شدن نام محمد را برای خود برگزید. او در مؤسسه آیت‌الله مصباح به نام مؤسسه امام خمینی مشغول به تحصیل شد و همینک از اساتید برجسته حوزه‌ و دانشگاه است. تاکنون قریب به ٣٠ سال در این مؤسسه مشغول خوشه چینی از خرمن معارف اهل‌بیت (علیهم السلام) است؛ همچنین مقالات و کتب متعددی را تألیف نموده است. خودش می‌گفت هرچه دارم از شهادت علی دارم...

 

مطالعه بیشتر:

مشاور خانواده و تربیت فرزند 

خاطرات حجت الاسلام و المسلمین دکتر حسین جلالی 

رضا کشمیری