داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


پشت خاکریز یک یا زهرا س گفت و بلند شد که تانک را بزند، همین که سرش بالا آمد ناگهان گلوله تانک به کنار خاکریز خورد و بوی آتش و باروت در دماغش پیچید و خون از پهلو و دست چپش آرام شرّه گرفت و تمام لباسش را گرم کرد. لحظه‌ای بعد بیهوش شد.
چشم که باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید،بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.
فکر کرد که شهید شده و حالا در بهشت است  و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند شود و تو دار و درخت های باغ‌های بهشتی شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند.
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد. با مهربانی آمد بالای سرش. مجروح با دیدن پرستار، اول چشم تنگ کرد و لبخند موزیانه‌ای زد و گفت:

«تو حوری هستی؟»

پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال می‌داد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست. ریز خنده ای کرد و گفت:
«بله من حوری هستم»
مجروح آهی کشید و  با چشمانی گرد شده گفت:
«پس چرا اینقدر زشتی!؟»
پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید. 


پی نوشت:
 
داستانی بازنویسی شده از کتاب رفاقت به سبک تانک

رضا کشمیری

ادامه خاطرات ابتدای جنگ:

عصر بود، خورشید چهره‌ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد ،  روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه‌ها شما آموزش دیده‌اید؟

همه با صدای رسا گفتند: بله ...!

اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و ... ، جناب معاون کله‌ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی‌ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند!

به ترتیب و مثل بچه مدرسه‌ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود.

لبه تخت‌ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم  اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت‌های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم.

می‌دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتما می‌افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد.

بسیاری از بچه‌ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه‌شان ور می‌رفتند. محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهی ، من هیچی از این تفنگ‌ها سر در نمی‌آورم.

کله تازه ماشین شده‌ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه‌ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم!

رضا کشمیری


خاکریزها از بس گلوله خورده بود دیگر جان‌پناه حساب نمی‌شد، فرمانده دستور داده بود که هر بسیجی یک گودال برای سنگر خود داخل خاکریز بزند. بچه‌ها سخت مشغول کندن بودند و گرمای ۵۰درجه عرق همه را درآورده بود. ظهر بود و همه منتظر مسئول تداراک بودند تا جیره غذایی خود را بگیرند .

یک بسیجی  لاغر اندام گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بدون اینکه حرفی بزند ، سرش پایین بود و به سرعت سنگرها را با قدم‌های بلندش پشت سر می‌گذاشت. بچه ها هم با او شوخی می کردند و هر کسی یک چیزی بارش می‌کرد:

-                                                      - اخوی دیر اومدی؟!

- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟

 - عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟

گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین.کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت،  همه شناختنش. او کسی نبود جز (شهید) محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر!!!

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم

عاقبت راهزن روزه‌دار

خورشید هنوز چهره‌اش را کاملاَ نمایان نکرده بود، آسمان صاف و بدون ابر، نور خورشید را زرد و درخشنده‌تر کرده بود. باریکه نوری از لابه لای کوه‌ها  تیر ‌کشید و به آخر بیابان بی‌آب و علف طبس چسبید، چشمان درشت صفدرخان در میان این باریکه نور تنگ و ریز شده بود تا تیزی نور را کندتر کند. راهزن ها مصمّم به غارت کاروان دیگری بودند که جاسوس‌ها چندی پیش خبرش را آورده بودند و طبق محاسبه صفدرخان ، تا ساعتی دیگر باید به میان کوه‌ها و گردنه‌ها می‌رسیدند.

دزدان سر گردنه به رهبری صفدرخان سال‌ها بود که درآمدی خوبی از غارت کارون‌ها به جیب زده بودند و به واسطه باج‌هایی که به رییس نظمیّه داده بودند خیالشان از همه چیز راحت بود. برایشان مهم نبود اهالی کاروان بیچاره چه کسانی باشند، فقط کمی مردان کاروان را می‌ترساندند و اگر کسی گنده‌گویی و اعتراض می‌کرد کتک می‌زدند، البته کاری به بچه‌ها و زن‌ها نداشتند. اگر کسی خیلی سرسختی نشان می‌داد و می‌خواست حمله کند، تیری حرامش می‌کردند اما فقط چند بار چنین اتفاقی افتاده بود و صفدرخان را خیلی عصبانی کرده بود.

هوا کاملاَ روشن شده بود و تابستان چهره گرمازده خود را بیش از بیش نشان داده بود، بادی ملایم اما داغ صورت‌های تراشیده راهزنان را اذیّت می‌کرد ؛ سبیل‌های از بناگوش رد شده آنها گرد و خاکی و چهره‌ها در هم کشیده شده بود. همه منتظر دستور صفدرخان بر سوار اسب‌ها جلو و عقب می‌شدند. صفدرخان در اندازه و کلفتی سبیل از همه سر بود، شال گل گلی قرمز رنگی دور کمرش پیچیده بود و سوار بر اسب مشکی متالیکش که در نور آفتاب درخشنده‌تر هم شده بود، با اسلحه برنو این طرف و آن طرف می‌رفت و به این و آن دستور می‌داد و بقیه از ترس یا محبّت اطاعتش می‌کردند.

 گرد و خاک بالا آمده از میان گردنه، آمدن کاروان را نشان می‌داد ، صفدرخان دستور حمله را صادر کرد. راهزنان ، نیروی‌های محافظ کاروان را در گردنه غافلگیر کردند، کاروان کاملاَ محاصره شده بود و هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.دست‌های مردان کاروان را از کتف محکم بستند و آنها را از جاده اصلی خارج کردند و به پشت کوه بردند. هر چه مال و اموال و اجناس به درد بخور بود را بار قاطر‌هایشان کردند و برای استراحت و خوردن ناهار سفره‌ای رنگارنگ گستراندند.

راهزن‌ها زیر سایه خنک درختان انبوه از برگ، نشسته بودند و بی‌رحمانه گوسفند تازه بریان شده را به دندان می‌کشیدند، بیچاره گوسفند معلوم نبود الان صاحبش کجاست و چه حالی دارد! صفدرخان سر سفره نیامد و در زیر سایه درختی دیگر نشسته بود و سبیل‌های کلفت خود را تاب می‌داد و در فکر فرورفته بود.

شیخ یوسف که کتفش بر اثر بستن ریسمان به شدت درد می‌کرد، از پچ پچ کردن نوچه‌های صفدرخان فهمید که صفدرخان روزه است و به خاطر همین سر سفره نمی‌آید، یکی از آنها گفت:  خوش به حال خودمان که به تنهایی حساب گوسفند را می‌رسیم!

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم

تکه‌ای گرانبها از یک لباس

نسیم ملایم بهاری در و دیوار مسجد پیامبر را نوازش می‌داد، بوی عطر جدید پیامبر بر آغوش نسیم سوار شده بود و به همه فضای مسجد سرکشی می‌کرد. همه نمازگزاران بوی جدید را حسّ کرده بودند، مثل همیشه حدسشان این بود که رسول خدا  عطر جدید خریداری کرده است. زمزمه و نجوایی در بین نمازگزاران گوش به گوش می‌چرخید : به به چه عطر خوش بو و روح‌افزایی، همه جا بوی محبوب می‌دهد.

نماز ظهر تمام شده بود که پیامبر سجاده خود را جمع کردند و رو به اصحاب نشستند، دو زانو ، مودّب و مثل همیشه با چهره‌ای گشاده و لبی خندان، استوار نشسته بودند و عده‌ای از یاران دور ایشان حلقه زدند و نیم دایره‌ای انسانی تشکیل دادند. خانمی از انصار وارد مسجد شد، صدای خلخال‌های پای زن توجه همه را جلب کرده بود، هر یک از اصحاب نیم نگاهی به پیامبر داشتند و نیم نگاهی به آن زن.

زن چهره خود را پوشانده بود فقط چشمان گرد و قهوه‌ای رنگش برق دلهره و اضطراب داشت، آهسته و پیوسته از پشت سر به پیامبر نزدیک شد و لباس ایشان را کشید! حضرت مشغول سخن گفتن بودند و صدای دلربای حضرت، کلمات طیّبه را همراه با عصاره‌ی محبت الهی به جان اصحاب می‌پاشید و آن کس که اهلش بود این عصاره عشق را در قلبش هضم می‌کرد.

زن بدون اینکه حرفی بزند لباس پیامبر را کشیده بود، صدای به هم خوردن النگوهای زن، چشمان اصحاب را به طرف حرکات زن کشاند و صدای دلنشین پیامبر چشم‌های رفته را بازگرداند و منتظر عکس العمل ایشان کرد. در دل زن آشوبی به پا بود، دستان جوانش می‌لرزید و چشمان گردش از شدت اضطراب نم کشیده بود، برادرش در خانه مریض بود و طبابت طبیبان در حالش اثری نکرده بود و روز به روز بیماری او شدیدتر شده بود.

زن با دستانی لرزان و به خیال خودش مخفیانه لباس پیامبر را کشیده بود! رسول مهربانی گمان کرد با او کاری دارد، از جای خود برخاست و نیم چرخی زد تا زن درخواست خود را بیان کند اما زن انگار نه انگار سرش را پایین انداخته بود و هیچ حرفی نزد. سکوت چند ثانیه‌ای ادامه یافت، حضرت هم سکوت کرد و لب به اعتراض نگشود.

رضا کشمیری


زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.

تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند. روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است.

 پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد! دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.

 پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتن‌دار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن! پیرمرد لبخندی زد و گفت: خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای!

 پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟ پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟ پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام.

رضا کشمیری
 
استاد پناهیان :
هر چه بی نماز در عالم هست،تقصیر نمازخوانان است.اینکه بی نمازان نماز نمی خوانند،برای این است که به ما نگاه می کنند،می گویند:تو که نماز خوانده ای چکار کردی؟چه فایده ای برایت داشته؟صورتت گل انداخته از مناجات با خدا که بگویی چه کیفی کردی که دیگری هم بیاید؟خب اینطور میگویند.نگویند هم همین طور دارند می بینند .اخلاقت،رفتارت...نماز کجای وجود تو را آباد کرده است که بقیه جذب بشوند؟

چکار کنیم همه نمازخوان شوند؟آنانی که نمازخوان هستند بهتر نماز بخوانند.همین...به همین سادگی...

آن وقت می گویند:چرا تو آنقدر همیشه سرحال و با نشاط هستی ؟تو چرا کینه به دلت نمیاید؟تو چرا عصبانی و حسرت زده نمی شوی؟می گوید:من نمیدانم.فکر کنم از نماز است.

این سخن استاد پناهیان را برای حجاب هم میشه پیاده کرد:

خانم های با حجاب شما نماینده‌ی حجاب زهرایی و اسلام هستید ،بیایید از این به بعد جوری با بدحجاب ها رفتار کنید که مجذوب شما بشوند(نه اینکه قربون صدقشون برید!)
جوری باشیند که به حس و حال شما حسادت کنند و دلشون بخواهد مثل شما باشند.

به قول استاد پناهیان تا خوب ها خوب نشوند بدها خوب نمی شوند!

گاهی بداخلاقی باحجاب ها باعث میشود مردم از دین زده بشوند و پیش خودشان بگویند: این بود که میگفتند باحجاب‌ها فرشته هستند؟!

بیایید واقعا فرشته باشید طوری باشید و طوری برخورد کنید که شما را فرشته ببینند آن وقت است که دارید تبلیغ حجاب میکنید فقط صبوری می‌خواهد صبوری! و توکل برخدا.


رضا کشمیری


 
کاری نسبتا دشوار ولی شیرین


پادشاهی بود که از یک چشم و یک پا محروم بود.
روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند نقاشی زیبایی بکشند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟!

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او پادشاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!

آیا ما می توانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟

ندیدن یا زیبا دیدن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها می تواند حال ما را خوب و روان مان را آرام کند.

این نوع نگرش، مهارتی آموختنی است و با تمرین، در ذهن ما نهادینه می شود.

رضا کشمیری

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

ناشناس آمد و ناشناس رفت


در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.

حال و روز خودم خراب بود اما دیدن این بنده خدا همه حواسم را مختل کرده بود،گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. به سر و سینه‌اش می‌کوبید و ناله‌ای سوزناک از ته حلقش به گوش می‌رسید . با نگرانی و احتیاط به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم:

پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟

اول صدای من را نشنید ، سرش را بالا آورد و با دستمال آبی کهنه‌اش اشک و آب بینی خود را پاک کرد و گفت: بله  بله چی ؟! سوال خود را تکرار کردم. آهی سوزناک کشید و گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد!

او یار و یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم  او دوست من است!

گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.

گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود[1].

به یاد فرمایش امیر مومنان امام علی علیه السلام افتادم که فرموده است: چیزی بهتر از خوبی وجود ندارد,مگر پاداش آن![2]

 

و ای کاش برسد به دست مسئولین محترم؛ فقط برسد و دیگر هیچ...!!!

 



۱-  برداشتی داستانی از پرواز تا بی نهایت صفحه  ۲۶۶

 

۲- غررالحکم حکمت ۷۴۸۷   

 

رضا کشمیری

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

کشتی گیری که در فینال حاضر نشد!


کنار دیوار سالن کشتی زیر سایه درخت ایستاده بودم تا عباس بیاید و با هم برویم فینال مسابقات، موتورهای یاماهای ۸۰ از همه بیشتر در پارکینگ به چشم می‌خورد، من که پیاده آمده بود و عباس با دوچرخه قدیمی خود از سر کوچه پیچید و از همان جا دستی تکان داد و فریاد زد: سلام خوبی؟!. گفتم: دیر کردی عباس! بدو بدو که هنوز باید بدنت را گرم کنی.

وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی روی سکوها نشسته بود من رفتم روی سکوی جلو ، یک جای خالی پیدا کردم و زود نشستم. عباس هم رفت داخل رختکن ، چند نفر از رقیبان با هم مبارزه کردند.

 نوبت به عباس رسید. چند بار نام او را برای مبارزه خواندند، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید : عباس کجایی پسر!! کجا غیبت زده؟!

داور کمی صبر کرد امّا عباس پیدایش نشد. تا این که دست رقیب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند.خیلی نگران شدم به خودم گفتم : یعنی عباس کجا رفته ؟ سابقه نداشت اینطوری غیبش بزند آن هم در مسابقه فینال به این مهمی!!

 در جستجوی او بودم که ناگهان نگاهم به او افتاد که از درب سالن وارد می شد.  جلو رفتم و با عصبانیّت گفتم : کجا بودی؟ کحا غیبت زد، اسمت را خواندند، نبودی ؟
با آرامش گفت : وقت نماز بود، نماز از هر کاری برایم مهمتر است ، رفته بودم نماز جماعت همین مسجد بغلی!

من از نگرانی در دلم آشوب بود و کاردم می‌زدی خون در نمی‌آمد اما عباس با صلابت و آرامش می‌گفت رفته بودم نماز آن هم نماز جماعت!  
اینقدر نماز اول وقت به جماعت ، برای عباس حاجی زاده مهم بود که بعد از شهادتش وقتی وصیت نامه اش را خواندم نوشته بود:
برادران و خواهران عزیز! اگر خواستید خود سازی کنید، از نماز کمک بگیرید، البته نماز اول وقت در مسجد به خضوع و خشوع و از روی صبر[1].



۱-  برداشتی داستانی  از کتاب ستارگان خاکی ، صفحه۲۱۹

رضا کشمیری