داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه اربعین» ثبت شده است


ام جاسم زنی با هیبت و مقتدر حدود ۶۰ساله، روی بلوک سیمانی ، کنار دیوار حیاط خانه‌اش نشسته بود و کُبّه داغ (کوفته عراقی)را در قابلمه بزرگ روغن، سرخ می‌کرد. فقط گردی صورتش پیدا بود، چین و شکن‌های گونه‌اش در یک نقطه زیر چانه به هم رسیده بود. با حرارت و صلابت می‌گفت: از وقتی که صدام سقوط کرد، خدمت به زائران امام حسین علیه السلام را شروع کردم.

سر گرداند به سمت دخترانش که با روبند و پوشیه کمک می‌کردند، دستان زمخت خود را بالا گرفت و گفت: به امام حسین علیه السلام گفتم جوون‌های پاکی را از توی ضریح خودت برام بفرست، جوون‌هایی که چشم پاک باشند. دستی در هوا چرخاند و ادامه داد: الحمدلله همه دامادهایم چشم پاک و عزیز هستند. الان هم با بچه‌هاشان کمک می‌دهند. چشمانش مثل بی بی می‌درخشید، با گوشه چارقد بلندش عرق پیشانی‌اش را گرفت و ادامه داد: می‌دونی مهریه دخترم چقدر بود؟ خودش اینجاست داره می‌شنوه! دوماد گفت یک میلیون دینار شیربها می‌دم ، منم گفتم هیچی پول نمی‌خوام فقط تربت امام حسین به جای دخترم بده!

خانه ام جاسم با بلوک‌های سیمانی به طرز ناشیانه‌ای سر هم شده بود. علی پسر ۶-۷ ساله‌اش تکه نانی به دست جلو آمد، مادر یک کوفته داغ روی آن قرار داد و علی را فرستاد تا این تحفه درویش را به یک زائر برساند. مادر دستان چروکیده و آفتاب سوخته خود را رو به آسمان بالا آورد و گفت: قسم به امام حسین علیه السلام یکبار چاقو گذاشتم روی گلوی پسرم علی!. چشمانی گرد از چهار طرف به لب‌های خشک و روزه‌دار ام جاسم دوخته شده بود. دست بر سرش گذاشت و ادامه داد: دیدم زوّار از سمت بصره دارن میان و منم گوشت قربانی ندارم. عدس پلو درست کرده بودم اما بدون گوشت، گفتم خدایا زائرا دارن میان، خسته و گرسنه دلم آتیش میگیره اگه بهشون برنج بدون گوشت بدم. همون لحظه رفتم سراغ پسرم علی و چاقو گذاشتم روی گلویش، رو کردم به آسمون و گفتم خدایا می‌خوام این بچه را تبدیل به گوساله کنی تا برای زوّار ذبحش کنم! فریاد کشیدم و یاربّ، یاربّ می‌گفتم.

از تکان دست‌های ام جاسم هیچ صدای جرینگ جرینگی شنیده نمی‌شد، هیچ! فقط صدای ماغ کشیدن گاوی که به تیر برق بسته شده بود در میان صدای جلز ولز روغن به گوش می‌رسید.  مصمّم و مردانه تعریف می‌کرد، انگار یک واقعه عادی را روایت می‌کند. دستی در هوا تکان داد و بدون بغض گفت: یک دفعه دیدم ۲ تا گوساله برام آوردن و قصّاب هم همراهشونه! گوساله‌ها رو که کشتن ، چاقو از گلوی پسرم برداشتم! به بچه‌ام اهمیت ندادم ، فقط زوّار امام حسین علیه السلام برام مهم بودن . مادر مقتدر و بدون اشک تعریف می‌کرد و مردها هق هق گریه‌شان بلند شده بود.

ام جاسم مثل بی بی روی زمین پهن شده بود، معلوم بود زانوهایش درد می‌کند. روی خاک نشسته بود و رو به زائرین پیاده می‌گفت: قربونتون برم، قربون قدمهاتون ، امشب مهمان من باشید ، بمانید، خواهش می‌کنم. لحظه‌ای ساکت شد و با انگشت شصت نم گوشه لب‌های خشک خود را گرفت و ادامه داد: بمیرم برای زینب که اینطور خاک بر سرش ریخت. چنگ انداخت در خاک و دو مشت برداشت و بر فرق سرش کوبید. می‌گفت: ۱۲شب می‌خوابم و ۳ صبح بیدار می‌شوم ، همین کافی است به والله بس است! حرف زدن ام جاسم همیشه ذهنم را خلجان  و قلبم را چنگ می‌کشید.

 

ادامه دارد ان‌شاءالله


مطالب بیشتر:

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)


رضا کشمیری

بعد از ظهر بود که کوله پشتی مهدی را پشتش انداختم و به راه افتادیم. تعدادی عمود را که پشت سر گذاشتیم، جوانی با محاسنی تازه روییده شده، پای لاغر کودکی ۵-۶ساله را با روغن چرب می‌کرد و مهربانانه ماساژ می‌داد. با هر مالشی کودک چهره‌اش را درهم می‌کشید، گونه‌هایی سرخ و خاکی داشت. صورت مظلومانه‌اش قرمز نبود، سیلی نخورده بود! تازه یک نفر با محبت پاهایش را ماساژ می‌داد. بچه‌های امام حسین علیه السلام وقتی با پاهای زخمی و آبله زده لحظه‌ای طاقتشان تمام می‌شد و از قافله جا می‌ماندند با سیلی و تازیانه به ناچار دوباره پا بر این زمین خشن می‌گذاشتند و تن نحیف خود را به جلو می‌کشاندند. امان از دل زینب، چه خون شد دل زینب.

در کنار آن جوان که پای یک کودک را چرب می‌کرد، دو کودک پاهای یک جوان را از زانو به پایین ماساژ می‌دادند. در مسیر شام حتما کودکان آرزو داشتند بتوانند لحظه‌ای کف پای خسته عمه را ماساژ دهند. عمه از همه خسته‌تر بود، هی به دنبال آنها به عقب برمی‌گشت و کودکان را بغل می‌کرد تا تازیانه نخورند. خودش تازیانه می‌خورد و دم بر نمی‌آورد. امان از دل زینب .

چهار سال پیش در همین نزدیکی شهر مسیّب به گروهی از نوجوانان و جوانان برخوردیم که پای زائران را با صابون می‌شستند، ماساژ می‌دادند و بعد با حوصله خشک می‌کردند. یکی از آنها دست مرا گرفت و گفت: شیخنا تفضّل. مرا کشاند و برد، روی صندلی نشستم و شلورم را تا زانو بالا کشیدم. خواستم جورابم را دربیاورم، نگذاشت. خودش جوراب را از پایم درآورد و گلوله کرد کنار صندلی! اشک در چشمانم حدقه زده بود، دست روی شانه استخوانی نوجوان ۱۶-۱۷ ساله‌ای که پایم را می‌شست گذاشتم و گفتم: حبیبی شکرا ، رحم الله والدیک. بغض گلویم را فشار می‌داد، نمی‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم. چشمانی درشت و چهره‌ای زیبا داشت، خیلی برایم سخت بود که کسی این‌طور پاهای کثیفم را با صابون بشوید. چند بار پایم را کشیدم و گفتم: لازم نیست ، ممنون. سرش را بالا کرد و لبخند زیبایی زد، چشمان او هم تر بود. با دقت و ظرافت خاصی پایم را شست و بعد شروع به ماساژ دادن کرد. خستگی از پاهایم بیرون رفته بود اما خستگی پاهای اسرای شام در ذهنم خلجان می‌کرد.

دست گذاشتم روی شانه پسرک و فشار دادم، گفتم: تو رو خدا بس کن. طاقت نداشتم، باورش برایم سخت بود چطور این‌قدر با اشتیاق و حوصله پای زائران را ماساژ می‌دهند؟! شال مشکی‌ام را از زیر عینک روی چشمم گذاشتم و به گریه افتادم. پسرک ول کن هم نبود، خوب که پاهایم را خشک کرد، سرش را بالا گرفت حال مرا که دید، اشکش که آماده جاری شدن بود به گونه‌ی سرخ و سفیدش غلطید و لغزید تا روی گودال چانه‌اش. خم شد پای مرا بوسید، و جوراب‌هایم را برداشت که به پایم کند. تنم لرزید ، دیگر طاقت نیاوردم بلند شدم و با گریه صورتش را بوسیدم و روی یک صندلی دیگر نشستم و جورابم را به پا کردم. حال محسن بهتر از من نبود، پای او را یک کودک ۷-۸ساله شست و ماساژ داد و با حوصله خشک کرد. چشم بر افق دوخته بودم، گرد و خاک پای زائران در هوا می‌رقصید و افق را تیره‌تر نشان می‌داد.


مطالعه بیشتر:

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)

عاشقانه‌های اربعینی(۳)

 

رضا کشمیری

با سلام خدمت همه وبلاگ نویسان و نویسندگان محترم

تقاضا دارم هر خاطره‌ای که خودتان یا دوستانتان از پیاده‌روی اربعین دارید برای ما ارسال کنید

تا در این وبلاگ به نام خودتان منتشر شود.

متن کامل و بازنویسی شده سفرنامه اربعین(عاشقانه‌های اربعینی) را در لینک زیر قرار دادم .


سفرنامه اربعین (عاشقانه‌های اربعینی)


امید است از نظرات و انتقادات دوستان استفاده کنیم

با تشکر

موفق باشید


                                                   

رضا کشمیری

                                           بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هفتم: پای مرغ  بر سر سفره عشق


کاروان روحانی شهید محمد مهدی آفرند  بعد از اقامه نماز ظهر و عصر  یکشنبه ۱۶ صفر ، چهار روزه مانده به اربعین به راه خود ادامه داد. کاروان متشکل بود از سه برادر ، یک خواهر و تنها فرزند شهید آفرند و پدر خانم ، مادر خانم و برادر خانم شهید آفرند از افراد دیگر این کاروان بودند. من همان برادر خانم شهید هستم که افتخار همراهی کاروان را داشتم. عمود ها را ۵۰ تا ۵۰تا قرار می‌گذاشتیم ، برای خانم‌ها پا به پای مردان آمدن سخت بود اما سخت‌تر از پیاده‌روی حضرت زینب سلام الله علیها که نبود.

من پا به پای بی بی می‌آمدم هر چه نیاز داشت برایش فراهم می‌کردم با اینکه زانو درد  شدیدی داشت اما می‌خواست پیاده راه بیاید چرایش را نمی‌دانم! اما هر از چند گاهی چشمانش بارانی می‌شد و بغض گلویش قلب مرا هدف می‌گرفت. عصایی قدیمی به دست داشت، بالاخره تکیه گاه موقتی بود. اما گاهی همزمان اشک می‌ریخت حتما به یاد حضرت زینب سلام الله علیها در دل زمزمه می‌کرد : ای کاش در مسیر شام زینب سلام الله علیها یک  عصا داشت نه!  کاش فقط  یک چوب بود که خستگی پاهایش را لحظه‌ای به تن خشکیده چوب می‌سپرد و کاش...!.

گاهی زمین بالا و پایین داشت یا سنگی بزرگ در کناری بود که باید از روی آن رد می‌شدیم، بی بی دست روی شانه من ‌گذاشت و یک یا زینب سلام الله علیهاگفت! این ذکر  چشمان مرا ‌برد به مسیر شام یک لحظه در ذهنم حضرت زینب سلام الله علیها را مجسّم  ‌کردم ، بانوی اول کربلا ، کسی که تا به حال هیچ کس سایه بدن او را ندیده تا چه رسد به قد و بالای او را! حالا در کربلا بدون مردی محرم روی سنگلاخ‌ها پیاده می‌رود. دست روی شانه که بگذارد؟  چه کسی دست او را بگیرد؟ ! امان از دل زینب ! چشمانم طاقت نیاورد و بارید اما نگذاشتم  بی بی بفهمد!

اما بی بی حال مرا فهمیده بود گفت: این مردم همه زندگی خود را برای امام حسین علیه السلام گذاشته‌اند وسط میدان اما ما چه کار کرده‌ایم...! و خاطره ای از سال گذشته تعریف کرد:

در همین مسیر کاظمین به کربلا سال گذشته شب اول پیاده‌روی، آنها را به خانه‌ای بردند و بسیار احترام کردند. خانه‌ای کوچک و باصفا بود، ۵ نفر مرد بودند و بی بی تنها زن در میان آنها!  شام لذیذ و خوشمزه‌ای پخته بودند،گوشت مرغ را کباب و با چیزهای دیگری مخلوط کرده بودند که بسیار خوشمزه‌اش کرده بود. این غذا به در و دیوار و وضعیت خانه نمی‌خورد. بی بی تنها سر سفره‌ای نشسته بودند، چون رسم عراقی‌ها این است که سر سفره با میهمان شریک نمی‌شوند و مهمان را راحت می‌گذارند تا هر چه میل دارد بخورد و بعد سر می‌زنند و تعارف می‌کنند.

بعد از تمام شدن غذا بی بی برای تشکر از صاحب‌خانه به آشپزخانه‌ای می‌رود که در نداشت، پرده نازک و رنگ و رووفته‌ای را کنار می‌زند. این پرده ، پرده معمولی نبود! گوهری گران‌بها را در خود جای داده بود. همین پرده که با میخ کجی  به دیوار وصل شده بود از حقیقت عشق حراست و نگهبانی می‌کرد. بی بی پرده راکنار زد، تا سینی ظرف غذا را به آنها بدهد با صحنه‌ای عجیب مواجهه شد.

چهار بچه قد و نیم قد همراه مادرشان سر سفره نشسته بودند، بزرگترین آنها شاید ده سال داشت. سر سفره‌شان نان بود و پای مرغ! با اشتیاق پای مرغ را خود می‌خوردند و گوشت مرغ را به زائرین حسین علیه السلام می‌دادند. هیچ میوه و آب‌میوه ای سر سفره‌شان نبود، بی بی شوکه شده بود نمی‌دانست چه بگوید؟ اصلا بلد نبود چه بگوید! قلبش به درد آمده بود و بی‌اختیار چشمانش تر شد، لبخند تلخی زد و سینی را کناری گذاشت. بغض گلویش اجازه نداد حتی تشکر کند، در چشمان مادر و فرزندان یک شرمندگی دردناکی موج می‌زد شاید به خاطر کشف راز عشق آنها به حسین علیه السلام . بی بی برای اینکه بیشتر از این آنها اذیت نشوند فورا از آشپزخانه بیرون آمد.

هیچ جمله‌ای نمی‌تواند این عشق عظیم و فداکاری بزرگ را به تصویر بکشد، بچه‌های کوچک با چهره‌های گشاده و مظلوم ، اما با صلابت و بدون هیچ اعتراضی به مادر، پای مرغ را با اشتها می‌خوردند. خستگی خدمت به زائرین از چشمانشان می‌بارید اما قلب و جانشان از شوق این خدمت مالامال از نور حقیقت  عشق بود.

این خاطره چشمان تر شده مرا بارانی کرد و جانم را جانی دوباره بخشید.

پایان قسمت هفتم

رضا کشمیری

                                          بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت ششم : کودک بود اما عاشق و دلباخته حسین علیه السلام

قبل از سفر به عراق برنامه این بود که یک روز هم به سامرّا برویم اما با تحقیقات میدانی که کردیم تصمیم بر آن شد که سامرّا نرویم به دلیل اینکه بعضی از دوستان در نجف گفتند امسال از ۲۲ کیلومتری سامرا راه بسته است و باید پیاده رفت بدون هیچ موکب و محل استراحتی و ما ۵ خانم همراهمان بود که توانایی این مسیر را نداشتند. چاره‌ای نبود از کاظمین یک ماشین ون ۱۴نفره دیگر گرفتیم و ۱۷نفره به سمت کربلا حرکت کردیم.

در جاده باریکی کنار یکی از شاخه‌های رود فرات سبزه‌ها و نیزارهای بلندی دیده می‌شد که در بین آنها روستاهایی بود و در میان آنها موکب‌هایی به چشم می‌خورد. به هر موکبی که می‌رسیدیم جوانانی جلوی ماشین را می‌گرفتند و التماس می‌کردند که برای استراحت و صبحانه به موکب آنها برویم راننده یکی یکی رد می‌کرد و می‌گفت: موکب کثیر و موکب زین قریب، کبابات و مشویات موجود قریب.  راننده فکر خودش بود و موکب‌هایی که کباب و جوجه می‌دادند را می‌شناخت و می‌خواست در آنها توقف کند.

ماشین سر یک پیچ به دو جوان خوشرو رسید که چوب کلفت و بلندی در دست داشتند و شال مشکی به دور کمر بسته بودند و در کمین شکار زائرین حسینی برای موکب خود بودند. با چوب‌هایشان جلوی ماشین را می‌گرفتند،  راننده جرأت نکرد روی آنها را زمین بندازد! به ناچار کنار جاده پارک کرد و پیاده شدیم و صبحانه مفصلی خوردیم. بعد از حدود یک ساعت تابلوی، ۵۵ کیلومتر به کربلا ما را به خود آورد. همان جا کنار رود فرات پیاده شدیم و از پل باریک، بلند و خاکی رد شدیم و به سیل خروشان جمعیت پیاده وارد شدیم.

خودم را در میان آب زلال رودخانه عظیم حسینی انداختم، قلبم  با برخورد به سطح شفاف و درخشنده این آب صیقل می‌خورد و پاهایم را به حرکت در می‌آورد. نزدیک اذان ظهر بود با همراهیان قرار گذاشتیم عمود ۹۵۰ منتظر همدیگر باشیم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پسر بچه‌ای حدود ۶ساله دیدم که نانی نازک و داغ در دستش دارد و با عجله به سمت من می‌آید، بخار نان رقص کنان  به هوا می‌رفت و پسرک نان را هی دست به دست می‌کرد تا داغی نان پوست نازک دستش را نسوزاند. به من که رسید با گفتن هلابیک هلابیک نان را به من داد، نان داغ بود به ناچار آن را روی عبایم گذاشتم و دستی به سر پسرک کشیدم.

نمی‌دانستم چه نانی است! سفید و نازک، خیلی نازک، به دنبال پسرک رفتم. کنار مسیر یک خانم با چهره‌ای نقاب زده بود که فقط چشمانش در نور آفتاب برق می‌زد، مادر یا مادربزرگ این بچه بود نمی‌دانم! اما وجناتش به مادربزرگی می‌خورد.هیچ بساطی نداشت جز یک در قابلمه مسی بزرگ که قطرش تقریبا یک متر بود و یک کپسول گاز کوچک که شلنگی به آن وصل بود و به زیر در قابلمه می‌رسید و یک شعله بزرگ گاز هم در زیر در قابلمه روشن بود.

دقایقی ماندم تا از کارش سر در بیاورم، بله آرد برنج را در ظرفی یکبار مصرف خمیر می‌کرد و بسیار آبکی روی در قابلمه می‌ریخت و با دست صاف می‌کرد، نمی‌دانم چطور  خمیر به سطح زیرین نمی‌چسبید!  مادر بسیار راحت نان برنج را جدا می‌کرد و به پسرک می‌داد و او نان را به دست زائرین می‌رساند. کمی با پسرک احوال‌پرسی و خوش وبش کردم. اسمش علی بود هنوز مدرسه نمی‌رفت، چشمانی درشت و ابروانی کشیده و پرپشت داشت، لبخند زیبا و ملیحی صورت گرد او را تزیین کرده بود.

خواستم دلش را شاد کنم، روبرویش نشستم و دو دستش را گرفتم گفتم: بازی کبابی، کبابات العاب. دستانش را روی کف دستانم گذاشتم و بازی را شروع کردم. ابتدا دستش را کنار نکشید و من ضربه ملایمی به روی دستش زدم اما زود یاد گرفت و دوباره بازی کردیم. حالا نوبت او شده بود هر چه منتظر ماندم حرکتی نکرد، لبخند بر صورتش ماسیده بود سر به زیر انداخته بود و کاری نمی‌کرد. گمان کردم ناراحت شده دلیلش را پرسیدم سرش را بالا آورد و با اقتدار و هیبت چشم  در چشمان من دوخت و گفت: لا، لا العاب. نمی‌خواست بازی کند گفتم: بازی کن العاب زین ، خوش. گفت: من روی دست شما ضربه نمی‌زنم! گفتم : بازی است اشکال ندارد من روی دست شما زدم حالا نوبت شماست اگر می‌توانی بزن!!

لبخندش دیگر تمام شده بود با حالت جدی گفت: انت زائر ، زائرالحسین علیه السلام. منظورش را رسانده بود حاضر نبود روی دست زوّار الحسین ضربه بزند! نام حسین دستانم را شل کرد و مثل پتکی که به طبل تو خالی می‌خورد قلب خالی از عشق مرا لرزاند. ناخودآگاه دستش را که در دستم بود بالا آوردم که ببوسم، دستش را کشید. زبانم قفل شده بود بغض سنگینی گلویم را فشار می‌داد دیگر نمی‌توانستم کلمات عربی را در دهانم بچرخانم و فارسی و عربی را بلغور کنم تا مرادم را برسانم. فقط دستی به سرش کشیدم و دیگر هیچ نگفتم راه خودم را گرفتم و رفتم و رفتم... تا در این رودخانه زلال عشق حسینی لرزش قلبم را به اشک چشم تبدیل کنم و بر حال و بصیرت عاشورایی این کودک معصوم عراقی غبطه بخورم و مزه عاشقی را در دهانم بچرخانم.

وقت نماز ظهر شده بود ...گریه امان نداد و کاسه چشمانم بی اختیار اشک را بر گونه‌هایم فرو ریخت.

پایان قسمت ششم

 

رضا کشمیری

سفرنامه اربعین قسمت دوم

                                       بسم الله الرحمن الرحیم

ماشین ون مانند قطره‌ای، از دریای ماشین‌ها بیرون زد و به سوی کربلا روانه شد. نماز صبح را در مسجدی نزدیک بدره به جماعت اقامه کردیم و دوباره حرکت کردیم نزدیک اذان ظهر به کربلا رسیدیم، مقصد اولیّه ما خانه‌ی یکی از دوستان عراقی به نام ابوهبه بود که در شارع بغداد روبروی عمود ۱۲ قرار داشت. به راننده ماشین سپرده بودیم که نزدیک شارع بغداد پیاده کند. راننده ما را در سر چهارراهی پیاده کرد و گفت: شارع بغداد قریب... منّا منّا ! می‌گفت از خیابان سمت چپ بروید، سر میدان شهید باقر النمر بودیم از هر که می‌پرسیدیم می‌گفت قریب!!! حدود ۲ ساعت پیاده رفتیم تا به خانه ابوهبه رسیدیم. آدرس دادن برادران عراقی ماجرایی عجیب و معمّا گونه‌ای دارد، در سال‌های قبل چند بار مورد نوازش ترکش‌های این آدرس دادن عراقی‌ها قرار گرفته بودم اما باز هم ترکش خوردم البته چاره‌ای نداشتم دیگر... از هر که می‌پرسیدم چقدر راه تا شارع بغداد است می‌گفت: قریب قریب! لفظ قریب را استحاله کرده بودند و به جای بعید به کار می‌بردند!

ابوهبه یک مرد حدود ۵۰ ساله با قدی بلند ، چهارشانه و قوی هیکل بود. صاحب کارخانه نانوایی بود که در ایام اربعین کارخانه را تعطیل می‌کرد و کارگرهای تایلندی و بنگلادشی‌اش را برای خدمت به زائرین به خانه می‌آورد. ابوهبه مردی خوش‌رو ، خوش صحبت و خنده‌رو بود، با همه زائرین به کمال تواضع و محترمانه برخورد می‌کرد.

نماز را به جماعت خواندیم، نهار خورده و استراحت مختصری کردم، می‌خواستم با همین بدن و لباس خاکی به زیارت ارباب بروم، هوای مهران و عراق، پاقدم کاروان ما بسیار گرد و خاکی بود تمام لباس و سر و بدن را لایه‌ای از خاک گرفته بود، عمامه سفید و تازه راه‌اندازی شده من پر از خاک شده بود. با همین حالت به سوی حرم حرکت کردم، تا حرم حضرت عباس علیه السلام حدود ۴۰ دقیقه پیاده‌روی داشت.

سیل جمعیت در شارع بغداد  من را با خود برد به پسری ۳ساله رسیدم، گونه‌های سرخش از زیادی گرد و خاک متمایل به قهوه‌ای سوخته شده بود، شال مشکی به دور سرش بسته بود، سر بند یا اباعبدالله الحسین علیه السلام بر روی شال خودنمایی می‌کرد. پستانک سفید و کثیفش را با عجله و حرص عجیبی می‌مکید، در راه عشق محکم قدم برمی‌داشت اما قدم‌ها را نمی‌توانست پا به پای مادر بردارد. دسته پرچم قرمزی به کمرش بسته شده بود و نیم متر بالای سرش به اهتزاز درآمده بود، روی پرچم نوشته بود:قال رسول الله صل الله علیه وآله :انّ لقتل الحسین حراره فی قلوب المومنین لا تبرد أبدا.

یک لحظه به فکر فرو رفتم حرارت عشق به امام حسین علیه السلام با قلب این مادر و  کودک چه کرده است؟ قلوب این جمعیّت مشتاق را چگونه صیقل داده است؟ قلبم به لرزه افتاد و چشمان گنه‌کارم، تر شد.

                                                                                 پایان قسمت دوم

 

رضا کشمیری

                   بسم الله الرحمن الرحیم

سفرنامه اربعین(۱):مهران نقطه شروع سفر عشق

                

روز دوشنبه دهم صفر سال ۱۴۳۹ هجری قمری مصادف با هشتم آبان سال ۱۳۹۶ هجری شمسی، کاروان ۱۴ نفره روحانی شهید محمد مهدی آفرند با سه ماشین شخصی از قم به مقصد مهران حرکت کرد. نسیم ملایم پاییزی هوای غالباً گرم قم را بهاری کرده بود، ابرهای سفید پشمالویی در آسمان دیده می‌شد که سایه خنکی را ایجاد کرده بودند اما بی بخار؛ انتظار باران از آن‌ها نمی‌رفت.

کاروان ساعت دو و نیم بعد از ظهر حرکت کرد، ترافیک بعضی محورها و خرابی بعضی جاده‌ها باعث شد ۷۵۰ کیلومتر راه در حدود ۱۰ ساعت طی شود. نیمه شب بود که به مهران رسیدیم، ده روز مانده به اربعین حسینی، ده روز گذشته از شروع حرکت سیل خروشان جمعیت مردمی به سمت مرکز مغناطیس توحیدی جهان اسلام ؛ کربلا در روز اربعین نقطه عطف قلوب عاشقان است، مرکز جاذبه‌ی مغناطیسی است که براده‌های قلوب آهنین را به سمت آهنربای عشق جذب می‌کند و حول محور توحید به حرکت در می‌آورد.

دفتر امام جمعه مهران محل سکونت دو ساعته جمع ما بود، ماشین‌ها که در پارکینگ جای گرفتند حدود ساعت ۲ صبح سفر پیاده کاروان شروع شد. با اینکه هنوز ده روز مانده به اربعین اما مهران و خیابان‌هایش مملوّ از جمعیت زائر است، نیمه شب است اما چشم‌های عاشق حسین (علیه السلام)  بیدار، پاها استوار، قلوب آهنین و اراده‌ها محکم به سمت مرز مهران حرکت می‌کردند.

با یک اتوبوس تا حدود ۳ کیلومتری پایانه مرزی رفتیم، بقیه راه را باید پیاده می‌رفتیم، نمی‌دانستم چرا؟ سال‌های قبل خیلی نزدیک‌تر  پیاده‌مان می‌کردند. در چند مرحله نیروهای بسیج و انتظامات مرزی گذرنامه‌ها و ویزاها را چک می‌کردند و به شدت از ورود بدون ویزا جلوگیری می‌شد. ۲و۳ سال قبل که از مرز مهران عازم کربلا شده بودم خیلی از مردم بدون ویزا و حتی بدون گذرنامه از مرز ردّ می‌شدند اما امسال با برنامه‌ریزی و مدیریت بهتری از ابتدا جلوی افراد بدون ویزا را می‌گرفتند.

بعد از رد شدن از مرز با یک جوان سبزه عراقی هم کلام شدیم و بعد چک و چانه زدن به سمت ماشین ون او حرکت کردیم، حدود ساعت ۴ صبح بود بعد از پیاده‌روی های طولانی خسته و مصمّم حالا به پارکینگ ماشین‌های ون و الباصات الصغیره(مینی بوس) رسیده بودیم، ماشین‌ها بدون نظم خاصی و تودرتو ایستاده بودند و راننده‌هایشان به دنبال مسافران به سر جاده رفته بودند. نیم ساعتی به دنبال این راننده در حرکت بودیم، ۴زن و ۱۰ مرد را سه چهار باری دور ماشین‌ها چرخاند، ماشینش را گم کرده بود و حاضر نبود قبول کند و پشت به خاک دهد! برای اینکه مشتری از دستش نپرد هی می‌گفت: سیّاره قریب تعال تعال! اما خودش هم دور ماشین‌ها گیج می‌زد.

بلاخره سر همان ماشین اول که برای رفیقش بود برگشت و ظاهراً ماشین او را قرض گرفت خدا عالم است! اما راننده کم نیاورد. حالا نوبت بیرون آوردن ماشین‌ بود، عجب پارکینگ و عجب پارک کردنی! مثال زدنی بود طوری ماشین پارک کرده بودند که برای بیرون آمدن یک ماشین ۱۰ ماشین دیگر باید جابجا می‌شد و راه باز می‌کرد مثل بازی فکری ترافیک ماشین‌ها!!            

  پایان قسمت اول

رضا کشمیری