داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

سفرنامه اربعین قسمت دوم

                                       بسم الله الرحمن الرحیم

ماشین ون مانند قطره‌ای، از دریای ماشین‌ها بیرون زد و به سوی کربلا روانه شد. نماز صبح را در مسجدی نزدیک بدره به جماعت اقامه کردیم و دوباره حرکت کردیم نزدیک اذان ظهر به کربلا رسیدیم، مقصد اولیّه ما خانه‌ی یکی از دوستان عراقی به نام ابوهبه بود که در شارع بغداد روبروی عمود ۱۲ قرار داشت. به راننده ماشین سپرده بودیم که نزدیک شارع بغداد پیاده کند. راننده ما را در سر چهارراهی پیاده کرد و گفت: شارع بغداد قریب... منّا منّا ! می‌گفت از خیابان سمت چپ بروید، سر میدان شهید باقر النمر بودیم از هر که می‌پرسیدیم می‌گفت قریب!!! حدود ۲ ساعت پیاده رفتیم تا به خانه ابوهبه رسیدیم. آدرس دادن برادران عراقی ماجرایی عجیب و معمّا گونه‌ای دارد، در سال‌های قبل چند بار مورد نوازش ترکش‌های این آدرس دادن عراقی‌ها قرار گرفته بودم اما باز هم ترکش خوردم البته چاره‌ای نداشتم دیگر... از هر که می‌پرسیدم چقدر راه تا شارع بغداد است می‌گفت: قریب قریب! لفظ قریب را استحاله کرده بودند و به جای بعید به کار می‌بردند!

ابوهبه یک مرد حدود ۵۰ ساله با قدی بلند ، چهارشانه و قوی هیکل بود. صاحب کارخانه نانوایی بود که در ایام اربعین کارخانه را تعطیل می‌کرد و کارگرهای تایلندی و بنگلادشی‌اش را برای خدمت به زائرین به خانه می‌آورد. ابوهبه مردی خوش‌رو ، خوش صحبت و خنده‌رو بود، با همه زائرین به کمال تواضع و محترمانه برخورد می‌کرد.

نماز را به جماعت خواندیم، نهار خورده و استراحت مختصری کردم، می‌خواستم با همین بدن و لباس خاکی به زیارت ارباب بروم، هوای مهران و عراق، پاقدم کاروان ما بسیار گرد و خاکی بود تمام لباس و سر و بدن را لایه‌ای از خاک گرفته بود، عمامه سفید و تازه راه‌اندازی شده من پر از خاک شده بود. با همین حالت به سوی حرم حرکت کردم، تا حرم حضرت عباس علیه السلام حدود ۴۰ دقیقه پیاده‌روی داشت.

سیل جمعیت در شارع بغداد  من را با خود برد به پسری ۳ساله رسیدم، گونه‌های سرخش از زیادی گرد و خاک متمایل به قهوه‌ای سوخته شده بود، شال مشکی به دور سرش بسته بود، سر بند یا اباعبدالله الحسین علیه السلام بر روی شال خودنمایی می‌کرد. پستانک سفید و کثیفش را با عجله و حرص عجیبی می‌مکید، در راه عشق محکم قدم برمی‌داشت اما قدم‌ها را نمی‌توانست پا به پای مادر بردارد. دسته پرچم قرمزی به کمرش بسته شده بود و نیم متر بالای سرش به اهتزاز درآمده بود، روی پرچم نوشته بود:قال رسول الله صل الله علیه وآله :انّ لقتل الحسین حراره فی قلوب المومنین لا تبرد أبدا.

یک لحظه به فکر فرو رفتم حرارت عشق به امام حسین علیه السلام با قلب این مادر و  کودک چه کرده است؟ قلوب این جمعیّت مشتاق را چگونه صیقل داده است؟ قلبم به لرزه افتاد و چشمان گنه‌کارم، تر شد.

                                                                                 پایان قسمت دوم

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی