داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

                                          بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت ششم : کودک بود اما عاشق و دلباخته حسین علیه السلام

قبل از سفر به عراق برنامه این بود که یک روز هم به سامرّا برویم اما با تحقیقات میدانی که کردیم تصمیم بر آن شد که سامرّا نرویم به دلیل اینکه بعضی از دوستان در نجف گفتند امسال از ۲۲ کیلومتری سامرا راه بسته است و باید پیاده رفت بدون هیچ موکب و محل استراحتی و ما ۵ خانم همراهمان بود که توانایی این مسیر را نداشتند. چاره‌ای نبود از کاظمین یک ماشین ون ۱۴نفره دیگر گرفتیم و ۱۷نفره به سمت کربلا حرکت کردیم.

در جاده باریکی کنار یکی از شاخه‌های رود فرات سبزه‌ها و نیزارهای بلندی دیده می‌شد که در بین آنها روستاهایی بود و در میان آنها موکب‌هایی به چشم می‌خورد. به هر موکبی که می‌رسیدیم جوانانی جلوی ماشین را می‌گرفتند و التماس می‌کردند که برای استراحت و صبحانه به موکب آنها برویم راننده یکی یکی رد می‌کرد و می‌گفت: موکب کثیر و موکب زین قریب، کبابات و مشویات موجود قریب.  راننده فکر خودش بود و موکب‌هایی که کباب و جوجه می‌دادند را می‌شناخت و می‌خواست در آنها توقف کند.

ماشین سر یک پیچ به دو جوان خوشرو رسید که چوب کلفت و بلندی در دست داشتند و شال مشکی به دور کمر بسته بودند و در کمین شکار زائرین حسینی برای موکب خود بودند. با چوب‌هایشان جلوی ماشین را می‌گرفتند،  راننده جرأت نکرد روی آنها را زمین بندازد! به ناچار کنار جاده پارک کرد و پیاده شدیم و صبحانه مفصلی خوردیم. بعد از حدود یک ساعت تابلوی، ۵۵ کیلومتر به کربلا ما را به خود آورد. همان جا کنار رود فرات پیاده شدیم و از پل باریک، بلند و خاکی رد شدیم و به سیل خروشان جمعیت پیاده وارد شدیم.

خودم را در میان آب زلال رودخانه عظیم حسینی انداختم، قلبم  با برخورد به سطح شفاف و درخشنده این آب صیقل می‌خورد و پاهایم را به حرکت در می‌آورد. نزدیک اذان ظهر بود با همراهیان قرار گذاشتیم عمود ۹۵۰ منتظر همدیگر باشیم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پسر بچه‌ای حدود ۶ساله دیدم که نانی نازک و داغ در دستش دارد و با عجله به سمت من می‌آید، بخار نان رقص کنان  به هوا می‌رفت و پسرک نان را هی دست به دست می‌کرد تا داغی نان پوست نازک دستش را نسوزاند. به من که رسید با گفتن هلابیک هلابیک نان را به من داد، نان داغ بود به ناچار آن را روی عبایم گذاشتم و دستی به سر پسرک کشیدم.

نمی‌دانستم چه نانی است! سفید و نازک، خیلی نازک، به دنبال پسرک رفتم. کنار مسیر یک خانم با چهره‌ای نقاب زده بود که فقط چشمانش در نور آفتاب برق می‌زد، مادر یا مادربزرگ این بچه بود نمی‌دانم! اما وجناتش به مادربزرگی می‌خورد.هیچ بساطی نداشت جز یک در قابلمه مسی بزرگ که قطرش تقریبا یک متر بود و یک کپسول گاز کوچک که شلنگی به آن وصل بود و به زیر در قابلمه می‌رسید و یک شعله بزرگ گاز هم در زیر در قابلمه روشن بود.

دقایقی ماندم تا از کارش سر در بیاورم، بله آرد برنج را در ظرفی یکبار مصرف خمیر می‌کرد و بسیار آبکی روی در قابلمه می‌ریخت و با دست صاف می‌کرد، نمی‌دانم چطور  خمیر به سطح زیرین نمی‌چسبید!  مادر بسیار راحت نان برنج را جدا می‌کرد و به پسرک می‌داد و او نان را به دست زائرین می‌رساند. کمی با پسرک احوال‌پرسی و خوش وبش کردم. اسمش علی بود هنوز مدرسه نمی‌رفت، چشمانی درشت و ابروانی کشیده و پرپشت داشت، لبخند زیبا و ملیحی صورت گرد او را تزیین کرده بود.

خواستم دلش را شاد کنم، روبرویش نشستم و دو دستش را گرفتم گفتم: بازی کبابی، کبابات العاب. دستانش را روی کف دستانم گذاشتم و بازی را شروع کردم. ابتدا دستش را کنار نکشید و من ضربه ملایمی به روی دستش زدم اما زود یاد گرفت و دوباره بازی کردیم. حالا نوبت او شده بود هر چه منتظر ماندم حرکتی نکرد، لبخند بر صورتش ماسیده بود سر به زیر انداخته بود و کاری نمی‌کرد. گمان کردم ناراحت شده دلیلش را پرسیدم سرش را بالا آورد و با اقتدار و هیبت چشم  در چشمان من دوخت و گفت: لا، لا العاب. نمی‌خواست بازی کند گفتم: بازی کن العاب زین ، خوش. گفت: من روی دست شما ضربه نمی‌زنم! گفتم : بازی است اشکال ندارد من روی دست شما زدم حالا نوبت شماست اگر می‌توانی بزن!!

لبخندش دیگر تمام شده بود با حالت جدی گفت: انت زائر ، زائرالحسین علیه السلام. منظورش را رسانده بود حاضر نبود روی دست زوّار الحسین ضربه بزند! نام حسین دستانم را شل کرد و مثل پتکی که به طبل تو خالی می‌خورد قلب خالی از عشق مرا لرزاند. ناخودآگاه دستش را که در دستم بود بالا آوردم که ببوسم، دستش را کشید. زبانم قفل شده بود بغض سنگینی گلویم را فشار می‌داد دیگر نمی‌توانستم کلمات عربی را در دهانم بچرخانم و فارسی و عربی را بلغور کنم تا مرادم را برسانم. فقط دستی به سرش کشیدم و دیگر هیچ نگفتم راه خودم را گرفتم و رفتم و رفتم... تا در این رودخانه زلال عشق حسینی لرزش قلبم را به اشک چشم تبدیل کنم و بر حال و بصیرت عاشورایی این کودک معصوم عراقی غبطه بخورم و مزه عاشقی را در دهانم بچرخانم.

وقت نماز ظهر شده بود ...گریه امان نداد و کاسه چشمانم بی اختیار اشک را بر گونه‌هایم فرو ریخت.

پایان قسمت ششم

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی