هنوز بیشتر از یک ماه از آغاز جنگ نگذشته بود که در اوائل شب بچههای گشت دریا یک کشتی بسیار بزرگ دیدند که مثل شهری چراغانی شده به سمت سواحل چابهار ، به سرعت حرکت میکرد. فرمانده با هماهنگی مقامات بالا فورا با رادیو و تلویریون سیستان و بلوچستان تماس گرفت و وضعیت قرمز اعلان کرد. صدای گوشخراش آژیر تمام فضای شهر را پر کرده بود.
حدس فرماندهان این بود که ناوهای آمریکایی وارد ساحل دریای عمان شدهاند و آماده انجام یک عملیّات بزرگ و کمر شکن هستند. سپاه چابهار هیچ اقدامی در جهت شناسایی نمیتوانست انجام دهد، نه قدرت و تخصص شناسایی داشتیم ، نه ابزار ارتباطی درست و حسابی داشتیم و نه حداقل یک دوربین مجهّز یا یک قایق تندرو! با دست خالی ، نگران و وحشت زده!
حدود ساعت ۱۰ شب بود که وضعیت به تهران اطلاع داده شد، در تهران هم وضعیت قرمز اعلام شد و کل استان سیستان و بلوچستان به حالت آماده باش کامل درآمد. اولین دستوری که به ما داده شد این بود که به درب خانههای مردم بروم و با اعلام وضعیت قرمز بگوییم همه چراغهای خانههاشان را خاموش کنند. تا ساعت ۱۲ شب خانههای مردم را خاموش کردیم. بعد دستور داده شد که اسلحهها را بردارید و بروید جلوی ناو کیتی هاوس آمریکایی را بگیرید!
مطالب بیشتر:
خاطره تبلیغی(طنزگونه): تسبیح دزدی!
الاغی که اسیر شد!
آمریکا در آن روزها برای تهدید بعضی کشورها میگفت: ناو کیتی هاوس و ناو لیمیتس من به طرف آبهای فلان کشور حرکت کرد. همین خبر یک تهدید بزرگ شمرده میشد. فرماندهان جنگ یقین داشتند که این کشتی یک ناو جنگی آمریکا است و قصد حمله دارد. ساعت ۱۲ نیمه شب بود که اسلحهها را برداشتیم، یک ژ-۳ به همراه ۴ خشاب تمام مهمّات و دارایی هر نفر بود. به سرعت در ساحل سنگر گرفتیم برای حمله به ناو آمریکایی!
ما رفسنجانیها نه با دریا آشنا بودیم ، نه با لنج و نه با قایق! فقط هر چه دستور میرسید انجام میدادیم. کنار دریا روی ماسههای نرم ساحل نشستیم و با سر نیزه ژ-۳ دست به کار شدیم تا سنگر بسازیم. ماسهها نرم بود، نسیم ملایم و خنکی میوزید. قلبم به شدت میتپید، هیجان ، ترس و شوق به جهاد و شهادت با هم مخلوط شده بود. باد سردی از روی آبهای خلیج به صورتم میخورد و اشکم را درمیآورد. هر نفر به اندازه قد نشسته خود در ساحل گودالی حفر کرد و سنگر گرفت. شب را با نگرانی و نگهبانی به صبح رساندیم.
سرخی شفق صبحگاهی دلبرانه و آرام سر از گریبان شب به درآورد. نماز صبح را خواندیم و منتظر دستور فرمانده ، چشم به افق دریای عمان ، نشسته و مضطرب. هوا که روشن شد، میخواستیم به سمت ناو آمریکایی حرکت کنیم که وسیلهای نداشتیم. نه قایق تندرو و نه حتی یک لنج. فرمانده و معاونش همان طلوع آفتاب به سراغ لنجهای لنگر انداخته کنار ساحل رفتند. انواع لنجهای هندی، پاکستانی ، آفریقایی ، اماراتی و قطری وجود داشت به هر کدام که پیشنهاد داده بودند که ما را ببرید تا با این ناو بجنگیم ، قبول نکرده بود. هیچ لنجی همکاری نکرد، همه میترسیدند البته حق هم داشتند، لنج باربری چکارش به جنگ، آن هم جنگ با ناو کیتی هاوس آمریکا که آوازهاش به همه کشورها رسیده بود!
آقای عظیمی معاون دوم عملیّات گفت: الان وضعیت اضطراری است و باید به زور متوسل شد و یک لنج خوب را توقیف کرد! فرمانده با سکوتی خشم آمیز کله بزرگ خود را تکان داد و رضایت خود را اعلام کرد.جناب معاون یک لنج هندی را مصادره کرد و به ناخدای آن دستور داد تا ما را به نزدیک ناو برساند. ناخدای هندی با بدنی لاغر و چشمانی پف کرده از دستور سرپیچی کرد و هی غرولند میکرد. حتما بد و بیراه و فحش هندی نثارمان میکرد و ما نمیفهمیدم. معاون با عصبانیت ناخدا را مثل دیگر خدمه لنج انداخت پایین و خودش شد ناخدای کشتی! جناب معاون شمالی بود و با دریا و کشتی کمی آشنا بود اما نه دیگر در حدّ و اندازه ناخدای کشتی!
ما رفسنجانیهای دریا ندیده ،دل خوشحال و خندان سوار شدیم این بار اولی بود که سوار یک لنج میشدیم و شاید هم بار آخر! من هم ذوق زده ، نیش تا بناگوش باز ، با دستان استخوانی لنگر را از آب بیرون کشیدم و سندباد وار روی عرشه کشتی ایستادم. همه خوشحال بودند که یک لنج خوب گیر آوردند و دارند به جنگ با ناو آمریکایی میروند، غافل از آنکه یک گلوله کوچک توپ آن ناو تمام این لنج و محتویاتش را ، ایضا ما سربازان جان بر کف نظام اسلامی را خاکستر و دود کرده و به هوای پاک خلیج همیشه فارس میفرستد.
لنگر که بالا کشیده شد موتور را روشن کردند، مرحله اول با موفقیت انجام شد اما حالا هیچ کس بلند نبود که چگونه باید این لنج چاق هندی را به حرکت درآورد. هر کسی اظهار نظری میکرد و کلیدی را میچرخاند. یکی فرمان سفید رنگی که در بین انبوهی از دکمهها خودنمایی میکرد را میچرخاند! یکی دسته فلزی بزرگ کف اتاق ناخدا را میکشید و جلو و عقب میکرد! و فرمانده یکی یکی دکمه ها را امتحان میکرد. با همکاری خیره کننده بچهها بالاخره لنج با صدای قلوپ قلوپ وحشیانهای حرکت کرد، تکانهای شدیدی میخورد و میغرّید. جناب معاون ژستی گرفت و پشت فرمان ایستاد.
ما رفسنجانیها که تا به حال اینقدر آب یکجا ندیده بودیم و شب هم تا صبح در چالههای سنگر گونه نگهبانی میدادیم ، خسته و کوفته بد جور خوابمان گرفته بود. هنوز نیم ساعت نشده بود که سر گیجه گرفتم ، تکانهای وحشیانهی لنج حالم را بدتر میکرد. دنیا دور سرم میچرخید، نشستم حالم بدتر شد، اسلحه را گذاشتم زیر سرم و کنار دیواره لنج در سایه کوتاهش خوابیدم. چند نفر دیگر هم مثل من دریازدگی حالشان را خراب کرده بود و خوابیده بودند. ناگهان صدای داد و فریاد فرمانده چرت مرا پاره کرد. فریاد میکشید: بلند شید، پاشو ، پاشو رسیدیم به ناو، رسیدیم به دشمن ، اینجا جنگه مسخره بازی که نیست!
من با ناله گفتم: چشمهایمان باز نمیشه، حوصله نداریم، حالمون خرابه! همانطور که فرمانده با عصبانیت تهدید میکرد، من حالم بد شد و استفراغ کردم. حالت تهوّع شدید داشتم، اصلا نمیتوانستم سرم را صاف نگه دارم، مثل بچههای تازه متولد شده که هنوز گردن نگرفتند، سرم کج میشد و میافتاد روی شانهام. من بیحال نشسته بودم و با چشمانی نیمهباز و خسته فرمانده را نگاه میکردم که همینطور تهدید میکند و فریاد میزند که رسیدیم به دشمن آماده باشید!
با چشمهای نگران نزدیک ناو دشمن شدیم، چشمان بی رمق خودم را تیز کردم تا نوشته روی کشتی را بخوانم. نوشته بود سازمان کشتیرانی جمهوری اسلامی ایران! این کشتی بزرگ پر از ماشینهای خارجی و شیک بود که در زیر نور آفتاب صبحگاهی میدرخشیدند و به لنج باربری به اجبار نظامی شده ما میخندیدند. فرمانده بلندگوی دستی زنگ زده سپاه را جلوی دهانش گرفته بود و با عصبانیّت فریاد میکشید و از همان فاصله قصد توقیف کشتی را داشت. چند نفر از خدمه کشتی وزوز بلندگوی ما را شنیده بودند و فریاد میزدند: چی میگید!؟ نمیشنویم بیایید جلوتر! ناخدای لنج ما هم بلد نبود نزدیک کشتی غول پیکر تجاری شود، خدا را شکر ناخدای ناشی ما این را میدانست که نزدیک شدن به یک کشتی غول پیکر خطرناک است و پهلو گرفتن یک لنج در کنار آن مهارت میخواهد. و الا اگر میخواست ناشیانه نزدیک کشتی شود حتما تصادف میکردیم و این لنج بیچاره ما بود که میشکست و غرق میشد. هر چه آنها داد میزدند، ما هم داد میزدیم هیچ فایدهای نداشت. تا اینکه ۷-۸ نفر از کشتی آنها، قایقی انداختند داخل آب و پاروزنان آب را شکافتند و نزدیک لنج ما شدند. طناب چرک مردهای را پرت کردند داخل لنج ، محمد طناب را پیچید دور خرک و لنج حرکت کرد. قایق آنها پشت سر ما کشیده میشد تا رسیدیم به ساحل ، هر چه آنها داد و فریاد میکردند که چرا ما را میکشید؟ مگر ما چکار کردیم؟! فرمانده میگفت: یک کشور را سر کار گذاشتید! حال میگید چکار کردیم! به خاطر خرگری شما کل کشور وضعیت قرمز اعلام شده.
یکی از افراد داخل قایق که موهای فرفری و کله بزرگی داشت، فریاد میکشید: چی خبره؟ مگه چی شده؟ فرمانده هم با عصبانیّت فریاد میزد : خفه شید ! بلایی سرتان بیارم که دیگه غلط زیادی نکنید! به ساحل که رسیدیم، بلافاصله فرمانده دستان پر موی خود را کشید سمت قایق و دستور داد: همهشون را بازداشت کنید. افراد کشتی تجاری به علت ناهماهنگی و عدم اطلاعرسانی به کشتیرانی جمهوری اسلامی ایران و اذیت و آزار مقامات نظامی یک کشور به مدت سه روز بازداشت بودند!
شب روی تخت به پشت دراز کشیده بودم و چشمم به گچهای نم کشیده سقف بود که لکههایی شبیه دایرههای زنگ زده، کوچک و بزرگ بودند که گوشه و کنار سقف را طراحی کردند. به ناو کیتی هاوس آمریکایی فکر میکردم که چطور و با چه عشقی میخواستیم با یک ژ-۳ و ۴تا خشاب، آن را در دریا ساقط کنیم! پیش خودم میگفتم: خدا رحم کرد ، اگر واقعا ناو آمریکایی بود که همه ما را با لنج و مخلّفاتش پودر میکرد و دود میشدیم میرفتیم هوا! و هیچ کس هم هیچ غلطی نمیتوانست بکند!
مطالب بیشتر:
گوش درد خانم حاجآقا
زیرکی شیخ قصّاب
پلیس بیچاره(طنز)
پی نوشت:
خاطرات شفاهی حجت الاسلام جلالی