بسم الله الرحمن الرحیم
شرکت در مراسم افتتاح
شکوفههای صورتی بر روی درختان شهر، زیر نور طلایی خورشید میدرخشیدند و هوای تمیز و دلپذیر بهاری با بوی گلهای نورسیده بهار نارنج همراه شده بود. ماشین سمند وارد خیابانی شد که دوطرف آن درختان بلندی خودنمایی میکردند و سایه سنگینشان روی آسفالت های تکیده پهن شده بود.
ماشین زیر سایه ، کنار خیابان پارک کرد، تازه صدای اذان ظهر از بلندگوهای مسجد به هوا برخاسته بود. از ماشین پیاده شدم و عبایم را بر دوش انداختم و به همراه یکی از هیأت امنای مسجد که من را از فرودگاه سوار کرده بود به طرف مسجد رفتم.
بعد از نماز یک سخنرانی با موضوع مسائل سیاسی و انقلاب داشتم و بعد از کمی استراحت و خوردن ناهار ، برای کارکنان و معلمان آموزش و پرورش کارگاه سبک زندگی اسلامی برگزار کردم. بعد از جلسه رییس آموزش و پرورش به کنار من آمد و گفت: حاجآقا یکی از خیّرین شهر مدرسه بزرگی را تازه ساخته است و امروز میخواهند افتتاح کنند، شما افتخار بدهید و ما را همراهی کنید.
من کمی مکث کردم و با لبخند گفتم: نه آقا من که کارهای نیستم، نه سر پیازم و نه ته پیاز!
آقای رییس با اصرار فراوان میگفت: شما از دفتر علماء و مراجع و شهر کریمه اهل بیت سلام الله علیها میآیید و مراسم ما را منوّر میکنید و موجب برکت هستید.
به ناچار سوار ماشین جناب رییس شدم و به سمت محل افتتاح حرکت کردیم. وارد خیابان اصلی که شدیم ، چندین ماشین پلیس دور ماشین ما را گرفتند و آژیر کنان هم گام با ماشین ما حرکت کردند. انگار یک شخصیت لشکری و کشوری را اسکورت میکنند.
با تعجب همراه با لبخند رو به جناب رییس کردم و گفتم: ای آقا این سر و صداها برای چیه؟ مگر چه شخصیتی قرار است بیاید؟!
آقای رییس گفت: حاجآقا شما شخصیت بزرگی هستید، رییس دفتر علمای مطرح و با نفوذ حساب میشوید و این ماشینهای پلیس هم شما را اسکورت میکنند تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد.
من با تعجب بیشتر گفتم: باشه من رییس دفتر هستم اما این کارها لزومی نداره کسی ما را نمیشناسه.
بالاخره در میان این سر و صداها به مدرسه کذایی تازه ساخته شده رسیدیم؛ همه مسئولین شهر، امام جمعه، فرماندار ، شهردار و ... منتظر آمدن جناب رییس آموزش و پرورش و من بودند. بعد از سلام و احوالپرسی من را جلو فرستادند تا مدرسه را افتتاح کنم.
همانطور که جلو میرفتم افکاری در ذهنم مرور میشد: این همه تشریفات و ماشین پلیس چه لزومی دارد؟ این همه سروصدا و دوربین فیلمبرداری برای چیست؟ اگر موسس مدرسه کارش خالصانه و خدایی باشد نیاز به این همه تعریف و تمجید و مراسم ندارد. در ذهنم مسائل را بالا و پایین میکردم و تشریفات کذایی را با کار خالصانه مقایسه میکردم.
ناگهان یک چیز طنابگونه جلویم دیدم، خم شدم و از زیر آن عبور کردم و وارد حیاط مدرسه شدم، چند قدمی که جلو رفتم احساس کردم تنها هستم و کسی پشت سرم نیامده است. صدایی مرا به خود آورد: حاجآقا کجا؟! باید روبان افتتاح را قیچی کنید!
یک لحظه جا خوردم، کدام روبان؟! برگشتم دیدم بله آن طناب کذایی که من از زیر آن رد شده بودم همان روبان مراسم افتتاح بوده و من اصلاَ حواسم نبود.
بعضی مسئولین و افراد همراهشان آرام میخندیدند و بعضی با کلاستر ها فقط لبخند تلخی صورت صاف تراشیده آنها را رنگآمیزی کرده بود. من با لبخندی ماسیده بر لبها گفتم: من که دیگر ردّ شدم شما خودتان زحمت قیچی کردن روبان را بکشید!
همه به اتفاق گفتند: نه حاجآقا شما افتخار دادید به شهر ما آمدید و ما باید از وجود شما استفاده کنیم! خودتان باید قیچی کنید.
دیدم بحث فایده ندارد، مرغ این جماعت از ابتدا یک پا به دنیا آمده، ابتدا زیر چشمی اطراف را نگاه کردم ، خدا را شکر دوربین و موبایلی مشغول فیلم گرفتن نبود، به ناچار دوباره خم شدم و اینبار به سختی از زیر روبان عبور کردم. مجبور شدم برای حفظ تعادل دستم را روی زمین بگذارم، احساس کردم چقدر رد شدن از زیر این روبان سخت است من چطور ابتدا متوجه نبودم!
خوب معلوم است من تا به حال از این کارها نکرده بودم و اصلاَ روحیهام به این تشریفات و مراسمات کذایی نمیخورد. دیگر چارهای نداشتم در بد مخمصهای گیر کرده بودم ، بعد از اینکه دستان خاکی خود را تکاندم ، سینی نقرهای برّاقی را جلویم آوردند ، داخل سینی پر از شکوفههای بهار نارنج بود که دورتادور قیچی روبان بسته را احاطه کرده بودند ، همان بوی آشنای اول ظهر مشامم را پر کرد. قیچی شاهانه را برداشتم و بدون معطّلی روبان قرمز رنگ را بریدم و گفتم: آقایون بفرمایید این هم روبان!
پایان