داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

 

                        بسم الله الرحمن الرحیم


ماجرای طلبه نحیف و سفره شاهانه دوم

آفتاب داغ تابستانی روی آسفالت‌های تازه خیابان می‌تابید و هرم گرما به بالا می‌آمد و لب‌های خشکیده مرا می‌سوزاند، خیابان را به سرعت زیر پا گذاشتم و داخل کوچه شدم و زیر سایه درختان به آرامی قدم قدم به خانه پسرخاله‌ام نزدیک شدم. زنگ زنگ‌زده در چوبی را به صدا درآوردم، هاشم در را باز کرد و من بدون معطلی خزیدم داخل حیاط ، بعد از سلام و احوالپرسی هاشم دستی به موهای بلند خود کشید و گفت: امشب برای افطار یکی از دوستای باکلاسم دعوت کرده ، من بهش گفتم مهمون دارم اون هم که فهمید پسرخالم مهمونم است گفت حتما با پسرخاله‌ات بیا.

من که تازه از راه رسیده بودم و تشنگی زیاد کلافه‌ام کرده بود ته دلم ذوق کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: نه بابا کدام دوستت؟ من نمی‌شناسم؟ توکه دوست باکلاس نداشتی تا حالا!

همان‌طور که دستش در جیبش بود ژستی گرفت و گفت:  تازه باهاش آشنا شدم خیلی شیک و پیک می‌پوشه، فکر کنم فقط کفش‌هایش به اندازه کل لباس‌های من قیمت داشته باشه فقط کفش‌هایش ها...!

پسرخاله همان‌طور که از جیک و پوک ظاهر و باطن دوستش با آب وتاب تعریف می‌کرد، من به یاد کفش‌های صندل کهنه خودم افتادم که پارسال از دست‌فروش کنار قبرستان شیخان قم گرفته بودم و تا به حال خیلی باهاش راه رفته بودم، از حجره مدرسه تا حرم ، از حرم تا گلزار شهدای علی بن جعفر ، چقدر تشیع جنازه شهدای جنگ شرکت کرده بودم ، در ذهنم حساب و کتاب می‌کردم تا ببینم چند کیلومتر با این کفش‌های بی‌نوا تا به حال راه رفتم نمی‌دونم شاید ۵۰۰ کیلومتر!

کفش‌هایم دیگر با واکس برّاق هم رنگ و روی از دست رفته‌اش را به دست نمی‌آورد، با این کفش‌ها چطور به خانه این دوست شیک پوش بروم، وقتی کفش کهنه من کنار کفش شیک صاحب‌خانه قرار بگیرد حتما از خجالت آب می‌شود!

در افکار ساده خود غوطه‌ور بودم که با صدای پسرخاله به خودم آمدم: ها چته؟ رنگ و روت رفته! حتما خیلی تشنه‌ای، ۱۷ ساعت روزه گرفتن آن هم در هوای ۴۰درجه خیلی سخته ، چرا قبل از ظهر از قم حرکت نکردی که روزه‌ات را هم می‌خوردی و به این حال و روز نمی‌افتادی!؟

من با بی‌حالی گفتم: بدون دلیل که نمیشه روزه را خورد، تازه من هم تا ظهر کلاس و مباحثه داشتم. یک یا الله بلند گفتم و وارد خانه شدم و به سرعت به اتاق پسرخاله خزیدم و یک راست رفتم روی تخت دراز کشیدم، صدای قیژ قیژ تخت آهنی حاکی از زنگ زدگی و کهنگی آن بود، آرامش فضای اتاق را به هم زد هر تکانی که می‌خوردم صدای خشک و زننده‌ای از تخت بلند می‌شد و گوش‌های   گُرگرفته و خشک مرا زجر می‌داد.

پسرخاله ،موهای مشکی و لَخت خود را از روی پیشانی بلندش کنار زد و دستی به سبیل کم پشت و باریک خود کشید و گفت: خوب تو بگیر بخواب و استراحت کن من میرم بیرون که مزاحم نباشم.

گفتم: شما راحت باش من دراز کشیدم، کاری به من نداری من فقط چشم‌هایم را بستم شما به کارهایت برس.

دستی به ریش پرفسوری کم پشت خود کشید و چشمان درشت خود را ریز کرد و گفت: یه چند تا تمرین هندسه دارم که باید حل کنم باشه همین جا می‌نشینم ،تو استراحت کن.

یک ساعت به اذان مغرب بود که پسرخاله مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو آماده شو باید بریم.

بلند شدم و وضو گرفتم آماده شدم و کفش‌های کذایی را به پا کردم و با پسرخاله به راه افتادیم. کفش‌های پسرخاله هم خیلی تعریفی نداشت اما هر چه بود از صندل‌های داغون من بهتر بود ولی باز هم به کفش‌های دوستش که به اندازه قیمت کل لباس‌هایش بود نمی‌رسید!

خانه این دوست کذایی شمال تهران و در منطقه اعیان‌نشین‌ها بود که اغلب طاغوتی‌های جامانده از زمان شاهنشاه آریامهر! در آنجا ساکن بودند و هنوز خوی کاخ‌نشینی و اشرافیگری خود را محکم چسبیده بودن که فرار نکند!

به یک خانه ویلای بزرگ رسیدم پسرخاله با دلهره دستی به بینی پرجوش خود کشید و گفت: بیا این هم از خانه دوست شیک من، ببین چه خانه‌ی شیک و بزرگی.

پیراهن سفید بلند خود را بالا زدم و دست در جیب شلوارم کردم و گفتم: این رفیقت از این طاغوتی‌ها و شاه دوست‌ها نباشه ها! من اصلا خوشم نمی‌آد.

پسرخاله کله‌ی چرب خود را خاراند و گفت: نه بابا بچه خوبیه! تو مدرسه همش از انقلاب و امام حرف می‌زنه، تازه یکبار به من گفت این شاه نامرد فلان فلان شده موقع فرار هر چیزی که می‌تونست اموال این مملکت را دزدید و رفت خدا لعنتش کنه! حالا من میگم نامرد اون دو تا فحش آبدار هم نثار شاهنشاه آریامهر کرد!.

سری تکان دادم و گفتم: خدا خودش به خیر بگذرونه این رفیفت معلوم نیست چه جور آدمیه. پسرخاله بدون معطلی زنگ خانه را به صدا درآورد بلافاصله یک پیرمرد تر و تمیز با کروات قرمز جیگری در را باز کرد و گفت: بفرمایید آقا منتظر شما هستند!  من که با دیدن این کروات جیگری جا خورده بودم لباس یقه آخوندی خود را مرتب کردم و یک سلام علیکم غلیظ گفتم و یاالله کنان وارد حیاط شدم.

دو طرف حیاط پر از گل و گیاه‌های رنگارنگ بود که تازه آبپاشی شده بود و بوی عطر گل‌ها و خاک نم‌خورده ذهن مرا به روستای خودمان کشاند، اما این کجا و آن کجا! اینجا سنگ‌های مرمر سفید کف حیاط در نور چراغ‌های قرمز و آبی می‌درخشیدند و چشم را نوازش می‌دادند اما آنجا روستای بدون آب و برق ، چراغ آبی و قرمزش کجا بوده که بخواهد روی سنگ مرمر خیالی‌اش بتابد تا درخشش آن چشم را خیره کند.

تنها چیز مشترک اینجا با آنجا بوی عطر بود بوی عطر گل‌ها که با بوی خاک نم‌زده همراه شده و هوا را بهاری کرده است. با راهنمایی نوکر کرواتی وارد ساختمان شدیم، کفش‌های کهنه‌ام را کناری گذاشتم با فاصله از کفش‌های صاحب‌خانه به طوری که کفش بیچاره و صاحبش کمتر خجالت بکشند اما پیش خودم گفتم: حتما این نوکر کرواتی فکر می‌کنه این کفش‌ها آشغالی است و برشان میدارد! عجب کاری کردم دیگر کار از کار گذشته است. ناگهان خانمی رنگ و لعاب زده با کت و شلواری قرمز و موهای طلایی که آبشارگونه روی شانه‌هایش می‌لغزید به استقبال ما آمد و سلام کرد و دست لطیف خود را جلو آورد تا دست نحیف طلبگی مرا بفشارد!

رضا کشمیری

قسمت ششم : آزادی حمید یا فرار از دست اشرار!

 نزدیک اذان ظهر بود که سر و کله سید کمال پیدا شد، یک روز و نیم میشد که هیچ خبری از حمید و کمال نداشتیم. همه بچه‌ها دور کمال جمع شدند و او را سوال پیچ کرده بودند، کمال هم می‌گفت: حالا سر فرصت تعریف می‌کنم ! حس کنجکاوی بچه‌ها رهایشان نمی‌کرد و هی سوال می‌کردند. کمال جریان را خلاصه کرد و گفت: ما توسط اشرار منطقه اسیر شدیم و باید ۵۰۰هزار تومان برای آزادی حمید ببرم، فقط تا فردا وقت داده اون هم بدون دخالت نیروهای سپاه و انتظامی و ...!

یکی از بچه‌های رفسنجان با لهجه زیبایش گفت: باااابووو ۵۰۰ هزار تومن! هشکی نمی‌تونه تا فردا اینقدر پول رو جور کنه.

فرمانده سپاه چابهار با مقامات بالاتر هماهنگ کرد و جلسه فوق‌العاده‌ای تشکیل دادند و تصمیم گرفتند کمال را تنها بفرستند و از دور تعقیب کنند و طی یک فرصت مناسب آنها را غافلگیر کنند. همه پول آن موقع سپاه استان را هم که جمع کردند به ۵۰۰ هزار نرسید، کمال را با یک کیف که مثلا در آن پول بود به محل قرار فرستادند و یک ماشین نیروهای سپاه  هم با فاصله اوضاع را کنترل می‌کرد.

تازه جنگ شروع شده بود و فرماندهان هنوز تجربه کافی نداشتند، گمان می‌کردند به راحتی حمله می‌کنند و اشرار را دستگیر می‌کنند اما اشرار بچه کوه و کمر بودند و تمام گردنه‌ها و نقاط کور را مثل کف دستشان می‌شناختند. وقتی کمال به سر قرار می‌آید چند ساعتی منتظر می‌شود تا اینکه یکی از اشرار از بالای تپه‌ای فریاد می‌زند: قرار بود تنها بیایی! اما تو یک ماشین پر از پاسدار آوردی، زدی زیر قرارمون ما هم رفیقت را می‌کشیم.

کمال دست از پا درازتر به ماشین سپاه علامت می‌دهد و آنها می‌آیند و سوارش می‌کنند. همه ناامید شده بودند و هیچ کاری از دستشان برنمی‌آمد، تنها کسی تمام منطقه را می‌شناخت و با سران طوایف آشنا بود حمید بود که حالا تا شهادت فاصله‌ای نداشت.

چهار روز با نگرانی و بیم و امید گذشت ، نزدیک اذان مغرب بود که من شیفت نگهبانی برج پاسگاه بودم ، با اسلحه ژ-۳ و کلاه سربازی به سر، زیر سایبان زنگ زده، نگهبانی می‌دادم، هوا گرگ و میش بود و من با دقت و دلهره اطراف را می‌پایدم. از دور یک نفر را دیدم که با سرعت به سمت پاسگاه می‌آمد چشمانم را تیز کردم چهره پرهیب و با صلابت حمید را دیدم. بی‌اختیار شروع به فریاد کردم: آقاحمید...آقاحمید... حمید قلنبر آمد!

سریع آمدم پایین و به استقبال حمید رفتم ، همه بچه دورش را گرفته بودند و بغلش می‌کردند و می‌بوسیدند، حمید در برابر سوالات بچه‌ها و کنجکاوی آنها گفت: بچه‌ها من خوبم ... فقط الان خیلی خسته‌ام فردا همه ماجرا را برایتان تعریف می‌کنم ممنون بروید سر پست‌هاتون!

حمید رفت به دفتر فرماندهی و دیگر ما نفهمیدم که بالاخره چگونه از دست اشرار آزاد شده آیا فرار کرده بود یا ...؟!

ادامه دارد...

رضا کشمیری

                          بسم الله الرحمن الرحیم          

 

شرکت در مراسم افتتاح

 

شکوفه‌های صورتی بر روی درختان شهر، زیر نور طلایی خورشید می‌درخشیدند و هوای تمیز و دلپذیر بهاری با بوی گل‌های نورسیده بهار نارنج همراه شده بود. ماشین سمند وارد خیابانی شد که دوطرف آن درختان بلندی خودنمایی می‌کردند و سایه سنگین‌شان روی آسفالت های تکیده پهن شده بود.

ماشین زیر سایه ، کنار خیابان پارک کرد، تازه صدای اذان ظهر از بلندگوهای مسجد به هوا برخاسته بود. از ماشین پیاده شدم و عبایم را بر دوش انداختم و به همراه یکی از هیأت امنای مسجد که من را از فرودگاه سوار کرده بود به طرف مسجد رفتم.

بعد از نماز یک سخنرانی با موضوع مسائل سیاسی و انقلاب داشتم و بعد از کمی استراحت و خوردن ناهار ، برای کارکنان و معلمان آموزش و پرورش کارگاه سبک زندگی اسلامی برگزار کردم. بعد از جلسه رییس آموزش و پرورش به کنار من آمد و گفت: حاج‌آقا یکی از خیّرین شهر مدرسه بزرگی را تازه ساخته است و امروز می‌خواهند افتتاح کنند، شما افتخار بدهید و ما را همراهی کنید.

من کمی مکث کردم و با لبخند گفتم: نه آقا من که کاره‌ای نیستم، نه سر پیازم و نه ته پیاز!

آقای رییس با اصرار فراوان می‌گفت: شما از دفتر علماء و مراجع و شهر کریمه اهل بیت سلام الله علیها می‌آیید و مراسم ما را منوّر می‌کنید و موجب برکت هستید.

به ناچار سوار ماشین جناب رییس شدم و به سمت محل افتتاح حرکت کردیم. وارد خیابان اصلی که شدیم ، چندین ماشین پلیس دور ماشین ما را گرفتند و آژیر کنان هم گام با ماشین ما حرکت کردند. انگار یک شخصیت لشکری و کشوری را اسکورت می‌کنند.

با تعجب همراه با لبخند رو به جناب رییس کردم و گفتم: ای آقا این سر و صداها برای چیه؟ مگر چه شخصیتی قرار است بیاید؟!

آقای رییس گفت: حاج‌آقا شما شخصیت بزرگی هستید، رییس دفتر علمای مطرح و با نفوذ حساب می‌شوید و این ماشین‌های پلیس‌ هم شما را اسکورت می‌کنند تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد.

من با تعجب بیشتر گفتم: باشه من رییس دفتر هستم اما این کارها لزومی نداره کسی ما را نمی‌شناسه.

بالاخره در میان این سر و صداها به مدرسه کذایی تازه ساخته شده رسیدیم؛ همه مسئولین شهر، امام جمعه، فرماندار ، شهردار و ... منتظر آمدن جناب رییس آموزش و پرورش و من بودند. بعد از سلام و احوال‌پرسی من را جلو فرستادند تا مدرسه را افتتاح کنم.

همان‌طور که جلو می‌رفتم افکاری در ذهنم مرور می‌شد: این همه تشریفات و ماشین پلیس چه لزومی دارد؟ این همه سروصدا و دوربین فیلمبرداری برای چیست؟ اگر موسس مدرسه کارش خالصانه و خدایی باشد نیاز به این همه تعریف و تمجید و مراسم ندارد. در ذهنم مسائل را بالا و پایین می‌کردم و تشریفات کذایی را با کار خالصانه مقایسه می‌کردم.

ناگهان یک چیز طناب‌گونه جلویم دیدم، خم شدم و از زیر آن عبور کردم و وارد حیاط مدرسه شدم، چند قدمی که جلو رفتم احساس کردم تنها هستم و کسی پشت سرم نیامده است. صدایی مرا به خود آورد: حاج‌آقا کجا؟! باید روبان افتتاح را قیچی کنید!

یک لحظه جا خوردم، کدام روبان؟! برگشتم دیدم بله آن طناب کذایی که من از زیر آن رد شده بودم همان روبان مراسم افتتاح بوده و من اصلاَ حواسم نبود.

بعضی مسئولین و افراد همراهشان آرام می‌خندیدند و بعضی با کلاس‌تر ها فقط لبخند تلخی صورت صاف تراشیده آنها را رنگ‌آمیزی کرده بود. من با لبخندی ماسیده بر لب‌ها گفتم: من که دیگر ردّ شدم شما خودتان زحمت قیچی کردن روبان را بکشید!

همه به اتفاق گفتند: نه حاج‌آقا شما افتخار دادید به شهر ما آمدید و ما باید از وجود شما استفاده کنیم! خودتان باید قیچی کنید.

دیدم بحث فایده ندارد، مرغ این جماعت از ابتدا یک پا به دنیا آمده، ابتدا زیر چشمی اطراف را نگاه کردم ، خدا را شکر دوربین و موبایلی مشغول فیلم گرفتن نبود، به ناچار دوباره خم شدم و این‌بار به سختی از زیر روبان عبور کردم. مجبور شدم برای حفظ تعادل دستم را روی زمین بگذارم، احساس کردم چقدر رد شدن از زیر این روبان سخت است من چطور ابتدا متوجه نبودم!

خوب معلوم است من تا به حال از این کارها نکرده بودم و اصلاَ روحیه‌ام به این تشریفات و مراسمات کذایی نمی‌خورد. دیگر چاره‌ای نداشتم در بد مخمصه‌ای گیر کرده بودم ، بعد از اینکه دستان خاکی خود را تکاندم ، سینی نقره‌ای برّاقی را جلویم آوردند ، داخل سینی پر از شکوفه‌های بهار نارنج بود که دورتادور قیچی روبان بسته را احاطه کرده بودند ، همان بوی آشنای اول ظهر  مشامم را پر کرد. قیچی شاهانه را برداشتم و بدون معطّلی روبان قرمز رنگ را بریدم و گفتم: آقایون بفرمایید این هم روبان!

 

                                                                                                پایان

رضا کشمیری

      بسم الله الرحمن الرحیم 

 

خاطره تبلیغی کوتاه(طنزگونه) : شیشه دلستر کذایی

 

عبایم را بر دوش انداختم و در ماشین را بستم، با گام‌های بلند ولی آرام وارد رستوران شدم. میز و صندلی‌های آلبالویی رنگ در زیر نور چراغ‌های هالوژن برق می‌زدند و لوسترهای شاهانه‌ای سقف رستوران را به زمین نزدیک کرده بود.

صدای قیژ قیژ کف خشک کفش‌های من در فضای رمانتیک رستوران با موسیقی بدون کلام آنجا در هم آمیخته شده بود و توجّه جلب شده دیگران را جلب‌تر کرده بود. طلبه‌ای با ظاهر ساده و کفش‌های قیژ قیژ کنان در چنین رستورانی با موسیقی کذایی نظر هر جنبنده‌ای را به خود جلب می‌کند تا چه رسد به چند جوان کت و شلواری شیک پوش!

 به هر زحمتی که بود خود را به یک میز خالی رساندم و روی صندلی آلبالویی نشستم، راننده ماشین همراه من که از طرف دانشگاه صنعت نفت مأمور جابجایی من بود غذایی سفارش داد و رفت. برای کارکنان و استادان، جلسه مشاوره خانواده و سبک زندگی گذاشته بودند و من را برای برگزاری کارگاه خانواده موفق دعوت کرده بودند.

غذا را آوردند و من مشغول خوردن شدم، روی میز انواع ادویه‌جات مثل نمک و فلفل و خیلی چیز‌های دیگر که من حتی اسم آنها را هم بلد نبودم، با نظم خاصی چیده شده بود. ظرف شیشه‌ای گردن باریکی توجه من را به خود جلب کرد که داخل آن روغن زیتون بود، من همان‌طور که خواص روغن زیتون را در ذهنم مرور می‌کردم مقداری روغن روی غذا ریختم و با اشتها شروع به ‌خوردن کردم.

هر چند قاشقی که می‌خوردم دوباره کمی روغن زیتون می‌ریختم و به خوردن ادامه می‌دادم. از شب گذشته ساعت ۱۲ که سوار هواپیما شده بودم به جز صبحانه مختصر هواپیما چیزی دیگری نخورده بودم، تأخیر چند ساعته هواپیما و کلاس‌ها و جلسات پشت سر هم رمقی برایم نگذاشته بود و خیلی خسته و گرسنه بودم، با اشتها و تند تند مشغول خوردن بودم که صدای ملایم بحث کردن همان چند جوان شیک پوش توجه‌ام را جلب کرد.

سه جوان با کت و شلوار اتوکشیده و ریش‌های شش تیغ شده با فاصله دو میز از من نشسته بودم و ناهار خود را تمام کرده بودند و با هم حرف می‌زدند و هر از چند گاهی، نیم نگاهی به من می‌کردند. گاهی می‌خندیدند و گاهی جدّی بحث می‌کردند.

من که گرسنگی امانم را بریده بود توجّهی به آنها نداشتم و غذایم  که تمام شد آن سه نفر بلند شدند و به طرف من آمدند و بعد از سلام و احوال‌پرسی یکی از آنها گفت: حاج‌آقا ببخشید ما سه تا بر سر یک مطلبی بحثمان شده و گفتیم بیایم خدمت شما تا معمّای ما را حل کنید!

گفتم: بله در خدمتم اگر بلد باشم جواب می‌دهم.

گفت: بله چیز خاصی نیست فقط میخواستیم بدانیم این دلستر را که روی غذا می‌ریزید جریانش چیست؟ آیا روایتی دارد؟ مستحب است؟ یا شاید خاصیّت دارویی ویژه‌ای دارد؟

من که هنوز لقمه آخر غذا به طور کامل از گلویم پایین نرفته بود، یک لحظه جا خوردم! در ذهنم مرور کردم دلستر کجا بوده؟! من که دلستر روی غذا نریختم! ای وای این شیشه‌ی کمر باریک کذایی دلستر است؟! من فکر کردم روغن زیتون است! چه آبروریزی !

بعد از مکث طولانی، باقیمانده غذا در گلویم را به طرف معده فرستادم و با لبخندی نمایشی و تلخ گفتم: نه چیزی نیست! روایت خاصی که ندارد!

یکی دیگر از آنها با لحنی جدی گفت: آخه حاج‌آقا ما گفتیم  شما که این کار را می‌کنید حتماَ دلیلی دارد و یک رازی در آن نهفته است! البته دلستر از پودر جوانه گندم است و خیلی خاصیت دارد.

من هم اصلاَ کم نیاوردم و با لبخندی مصنوعی گفتم: بله البته خاصیت زیادی دارد، من که روی غذا ریختم خوشمزه شد شما هم امتحان کنید! مشکلی ندارد!

                                                                                        

 

                                                                                                                    پایان

 

 

رضا کشمیری

قسمت پنجم : اسارت حمید قلنبر و سیدکمال

‌یک روز سرد پاییزی بود حمید طبق معمول جهت پیگیری طرح‌های امنیتی با دوستش کمال سوار ماشین لندور شدند بدون اسلحه و با لباس بلوچی، به جاده زدند؛ جاده چابهار به سمت نیک‌شهر کوهستانی و پر پیچ و خم و خاکی بود. هنوز ۴۰ کیلومتری نرفته بودند که بعد از عبور از یک پیچ بسیار تند ناگهان با گروهی از اشرار مسلح روبرو شدند. هفت نفر بودند با سر و روی بسته و چشم‌هایی غرّیده و از هم‌دریده، مسلّح به ژ-۳ ، کلاشینکف چینی و گورکی روسی؛ تعدادی در اطراف جاده، یک نفر وسط جاده و تعدادی در کوههای اطراف جاده موضع گرفته بودند.

حمید و کمال که اسلحه‌ای هم نداشتند چاره‌ای جز تسلیم ندیدند، دست‌ها را بالا برده و از ماشین پیاده شدند.یک نفر از این اشرار جیب‌هایشان را خالی کرد، با اسلحه آنها را کنار جاده گروگان نگه داشته بود یکی از آنها که دستور می‌داد و صدای کلفت و خشن او مو به تن آدم را سیخ می‌کرد گفت: این دو نفر یا از نیروهای جهادی هستند یا انقلابی و پاسدار؛ در هر صورت باید آنها را بکشیم.

همه‌ی قلچماق‌ها با سلاح‌های از ضامن خارج شده، حمید و کمال را به پشت کوه بردند در همین اوضاع حمید با روحیه بسیار بالایی که داشت با صدای بسیار زیبا و دلنشینی دعا میخواند و شعارهای انقلابی می‌داد:(الله اکبر         خمینی رهبر)؛ (ما همه سرباز توئیم خمینی         گوش به فرمان توئیم خمینی) با لحنی بسیار اندوهناک که دل شمر را هم به رحم می‌آورد اما در عین حال مقتدرانه و با صلابت خاص خودش که چهره خاصش گواه آن بود، دعای وحدت را با صدای بلند می‌خواند: ( وحده وحده وحده       انجز وعده    لا شریک عبده)، حمید چاره‌ای دیگر نمی‌دید، با این گروه که بسیار بی‌رحم و سنگدل بودند باید از راه تسخیر دل و روح وارد شد.

حمید درباره مسایل مختلفی چون اسلام ، دیانت ، قومیت بلوچ ، مردانگی و غیرت آنها صحبت کرد لحن کلام او در سنگ هم نفود می‌کرد اما در این افراد اثری نکرد. بعد از حرف‌های آنها حمید فهمید آنها بدبخت و فقیر هستند برای خلاصی چاره‌ای ندید که پیشنهادی بدهد تا شاید از مرگ حتمی رهایی یابند گفت: یکی از ما را نگه دارید و دیگری برود و مقداری پول برای استخلاص دیگری بیاورد.

این پیشنهاد را دودستی قاپیدند و گفتند: باید ۵۰۰هزار تومان بیاورید تا شما را آزاد کنیم!.  قرار شد حمید برود و کمال بماند، حمید داشت آماده رفتن می‌شد که رو به رییس آنها کرد و با حالت عصبانی و با صلابت گفت: وای به حالتان اگر یک خراش روی بدن کمال بیافتد یا ذرّه‌ای او را آزار دهید به خدا قسم شما را با همه ایل و تبارتان به خاک و خون می‌کشم با هلی‌کوپتر و تانک و تیربار به خدمتان می‌رسم. غرّش‌های حیدری حمید لرزه بر اندام داعش صفتان انداخته بود با تعجب به هم نگاه می‌کردند که چگونه یک اسیر در دستشان آنها را تهدید می‌کند. آنها از این اقتدار حمید فهمیدند که باید آدم سرشناس و مهمی باشد که اینجور شاخ و شانه می‌کشد. گفتند: تو آدم عشایری( یعنی بزرگ و صاحب منصب ) هستی تو بمان و آن یکی برود و پول بیاورد
رضا کشمیری

قسمت چهارم : شوخی‌های شهید حمید قلنبر

حمید قلنبر همان روز اول گفت: هر کس میخواهد آب‌تنی کند سوار ماشین شود. آب دریای عمان به قدری شور و تلخ بود که هیچ ماده شوینده و صابونی در آن حل نمی‌شد و کف نمی‌کرد به خاطر همین اولین کاری که حمید کرد بردن بچه‌ها به استخر آب شیرین بود تا خستگی راه از تن آنها بیرون رود.

عقب ماشین لندور پر از بسیجی شده بود و به راه افتاد، در حاشیه شهر به باغ با صفا و پر از درختان سرو و بید وارد شد در وسط این باغ یک استخر سه متر در سه متر با عمق ۱.۵ متری وجود داشت با آبی بسیار تمیز و شفاف، بچه‌ها یکی پس از دیگری پریدند داخل حوض، بعد از حسین، حمید قلنبر وارد آب شد. بلافاصله دست روی سر حسین گذاشت و بدن لاغر ۵۵ کیلویی او را زیر آب نگه داشت دستان قوی حمید همچون سنگی روی سر حسین بود هر چه دست و پا زد رهایش نکرد، احساس خفگی داشت اما بالاخره رهایش کرد. حسین تا به حال سابقه شنا کردن نداشت آنچنان تند تند نفس می‌زد که حمید خنده‌اش گرفته بود ابهت و اقتدار حمید اجازه هیچ اعتراضی به حسین نمی‌داد.

می‌دانست شوخی کرده است اما از جایگاه مشاور استانداری توقع چنین شوخی‌هایی نداشت، همین اولین برخورد قلدرمآبانه، پایه دوستی حسین جلالی با حمید قلنبر شد، برای حسین چنین شوخی تازگی داشت آن هم از طرف کسی که شخصیت سپاهی و سیاسی مطرحی در کل کشور بود و بین بچه‌ها پیچیده بود که می‌خواسته داماد رییس جمهور رجائی شود.

بعد از آب‌تنی حمید روی یک صندلی نشست و گفت هر کس بلد است بیاید موهای مرا کوتاه کند، یک شخصیت کشوری و لشکری بود اما اصلا در قید و بند امور دنیوی حتی از نوع رسم و رسومات معمولی مسئولین نبود، بسیار متواضع و عاری رفتار می‌کرد انگار نه انگار که مشاور  سیاسی استاندار کل است.

این سلوک اجتماعی و رفتار دوستانه او باعث شده بود همه بسیجی‌ها با او راحت باشند و درد دل کنند و حمید هم تا جایی که می‌توانست کارشان را راه می‌انداخت. هیچ کس از کارهای حمید سر در نمی‌آورد یک روز لباس معمولی می‌پوشید، یکبار لباس سپاهی، یکبار بلوچی کامل می‌شد حتی لهجه‌ی بلوچی می‌گرفت اصلا معلوم نبود تهرانی است

ادامه دارد...

رضا کشمیری

 

قسمت سوم :بارش باران از پتوها!

صبح زود که بچه ها بلند شدند همه پتوها کاملا خیس بود به نحوی که اگر آنها را می‌فشردی مثل قطرات باران از آن آب می‌چکید، بعضی از خجالت از زیر پتو بیرون نمی‌آمدند فکر می‌کردند از خستگی و سرما نفهمیدند و در پتوی خود ادرار کردند. بچه‌های دیار رفسنجان که به ندرت باران و برف به خود می‌دیدند، اصلا تا به حال هوای تا این حد شرجی ندیده بودند، به ناچار مشغول عوض کردن لباس‌های خود شدند.

در سپاه چابهار، ۳۰ نفر از بهشهر و شمالی بودند، ۲۰ نفر اصفهانی و با ۳۰ نفر رفسنجانی‌ها به ۸۰ نفر می‌رسیدند. به این شکل بود که کم‌کم سپاه چابهار شکل گرفت، قبل از آن به طور رسمی تشکیلات سپاه در چابهار وجود نداشت. سردار جاهد فرماندهی را به عهده داشت و آقای فشارکی معاونت عملیات بود.

فردای آن روز وقتی هوا هنوز گرگ و میش بود، جوانی با چهره‌ای خوش‌رو، خوش صورت، خوش سیرت و خندان وارد سپاه شد. فردی مورد احترام همه و بزرگ منش بود، با همه بچه‌ها احوال‌پرسی جانانه‌ای کرد و خوش و بش دوستانه‌ای با دوستان خودش داشت. این فرد حمید قلنبر مشاور سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بود، مرد شماره دو منطقه! با اینکه متولد شهرری بود اما از نیروهایی بود که بعد از پیروزی انقلاب به صورت جهادی در مناطق محروم سیستان فعالیت عمرانی و فرهنگی می‌کرد، با همه طوائف و گروه‌های عشایری رفت و آمد داشت و نیازهای منطقه را برآورده می‌ساخت.

ادامه دارد...

رضا کشمیری

قسمت دوم : فرصت‌طلبی قلدرهای سر گردنه

جاده‌های زاهدان به نیک‌شهر و چابهار ناامن بود، از یک طرف عده‌ای از گرسنگی و فقر به دزدی و راهزنی سر گردنه‌ها رو آورده بودند و از طرف دیگر طوائف و خان‌های قلدری بودند که هنوز پیام انقلاب مستضعفین به آنها نرسیده بود و به زورگویی و چپاول اموال مردم مشغول بودند، این خان‌ها تفنگ‌چی و مهمّات جنگی داشتند و با کسی هم شوخی نداشتند مردم و نظامی‌ها را به رگبار می‌بستند و اموال و اسلحه آنها را به غارت می‌بردند.

به خاطر همین ناامنی‌ها هر ماشینی که میخواست از زاهدان به چابهار برود باید صبح ساعت ۸ جمع می‌شدند، تا با ۳ تا ماشین لندور و تویوتا اسکورت شوند، فرقی هم نمی‌کرد که سپاهی و نظامی باشند یا مردم عادی. روی وانت هر ماشین یک تیربارچی بود، روی هم رفته سه تا وانت وجود داشت، یکی جلوی ستون ماشین‌ها می‌رفت و یکی وسط و دیگری از عقب.

این جمع ۳۰ نفره رفسنجانی‌ها ساعت ۸ صبح از زاهدان به همراه ۳ماشین اسکورت با احتیاط کامل حرکت کردند و راه حدود ۵ساعته را در یک روز طی کردند و شب به چابهار رسیدند. جاده بسیار بد بود و چاله‌ها و گودال‌هایی بواسطه باران ایجاد شده بود و هر بار با عبور یک ماشین سنگین گودی‌اش بیشتر می‌شد، گردنه‌هایی که هر لحظه منتظر حمله راهزن‌های تا دندان مسلّح بودند و رانندها با ترس و لرز چشم به انتهای جاده دوخته بودند تا با عبور از گردنه‌ای نفس راحتی بکشند.

تکان‌های ماشین بدن همه بچه‌ها را کوفته و خسته کرده بود، شب ساعت ۸ بود که به چابهار رسیدند هر کدام پتو و بالش گرفتند و در حیاط سپاه  به خواب عمیقی فرو رفتند. مقرّ سپاه چابهار در حدود ۱۵۰ متر با دریای عمان فاصله داشت و هوا بسیار شرجی و مرطوب بود.

ادامه دارد...

رضا کشمیری

              بسم الله الرحمن الرحیم


ماجراهای سه ماهه آغازین دفاع مقدس

      قسمت اول : شروع جنگ تحمیلی و شور انقلابی

تابستان سال ۱۳۵۹ فرا رسیده بود، نیروهای تازه شکل گرفته بسیج و سپاه بخاطر زمزمه‌هایی که از شروع جنگ شنیده می‌شد خود را آماده می‌کردند و آموزش‌های اولیه مثل کار با اسلحه را دیده بودند. آخرین روز تابستان رسیده بود، بچه‌ها و معلمان و کارمندان آموزش و پرورش آماده سال تحصیلی جدید بودند که نوگلان این میهن اسلامی را با شور انقلابی تربیت کنند و آینده‌سازان این مملکت را تحویل جامعه اسلامی بدهند.

اما دشمنان این مرز و بوم چشم دیدن استقلال و امنیت ایران را نداشتند و مثل همیشه با اساس اسلام و جمهوری اسلامی مخالف بودند و هر کاری می‌کردند تا ایران سرفراز روی آرامش را نبیند، رژیم بعث عراق به ایران حمله کرده بود و مردم و جوانان انقلابی که دسترنج خود و شهدای انقلاب را در خطر می‌دیدند به بسیج شهرها و تشکیلات سپاه پاسداران هجوم بردند و خود را برای دفاع از اسلام و انقلاب آماده و پا به رکاب اعلام کردند.

 حسین هم مثل خیلی از جوانان بعد از پیروزی انقلاب در بسیج ثبت‌نام کرده بود و آموزش‌هایی دیده بود، روز اول مهر ۵۹ سریع خود را به بسیج رفسنجان معرفی کرد، به او گفتند آماده باشید فردا به هر کجا که ضرورت بیشتر داشته باشد فرستاده خواهید شد.گفته بودند دریای عمان از طرف ناوهای آمریکایی تهدید می‌شود باید فوراٌ چاره‌ای اندیشید.

صبح روز اول مهر ماه باد پاییزی ملایمی وزیدن گرفته بود و برگ‌های رنگ و رورفته درختان را در هوا به رقص وادار می‌کرد، ۳۰ نفر از جوانان شهرستان رفسنجان در بسیج ناحیه جمع شده بودند بیشتر آنها اهل روستای کشکوئیه بودند و بعضی نوقی و بعضی از خود شهر بودند.

حسین سنش از همه‌ی آن جمع کمتر بود، تازه وارد ۱۸ سالگی شده بود ولی سوادش از همه بیشتر بود دیپلم داشت!، به خاطر سوادش مسئولیت گروه را به او دادند. سوار یک مینی‌بوس قرمز دود گرفته شدند و به کرمان رفتند، در آنجا گفتند: آموزش دیده‌اید یا نه؟ همه گفتند: بله اما بعضی حتی هنوز دست به اسلحه نزده بودند ولی از شوق جهاد در راه خدا پرپر می‌زدند.

از کرمان به بم رفتند ظهر بود از نسیم پاییزی خبری نبود هوا گرمتر شده بود نهار مختصری خوردند و به طرف زاهدان حرکت کردند. شب شده بود و هوای خنک پاییزی با تاریکی غلیظی که روی بدن سنگینی می‌کرد به هم آمیخته بود، در سپاه ناحیه زاهدان مستقر شدند و در اتاق‌های بزرگ که بیشتر شبیه سیلو بود به خواب سنگینی فرو رفتند.
رضا کشمیری

 

قسمت ۱۶ :  شلوغی دستشویی‌ها

 

مهران امروز با مهران ده روز قبل هیچ فرقی نکرده بود همان تصویر زیبای شلوغی نیمه شب هنگام رفت، در هنگام برگشت هم چشمانم را نوازش می‌داد. سوار خط واحد شدیم و به پارکنیگی که ماشین‌ها را پارک کرده بودیم، رفتیم.

حوالی ساعت ۸شب سوار ماشین‌ها شدیم و به سمت قم حرکت کردیم، هنوز نماز مغرب و عشا را نخوانده بودیم، از مهران که خارج شدیم در یک استراحتگاه بزرگ که به نظر تازه ساز می‌آمد توقف کردیم برای نماز و شام؛

امسال تعداد استراحتگاه‌ها و موکب‌های ایرانی خیلی بیشتر شده بود، چهار سال پیش که امکانات خیلی کمتر بود با ماشین خودم به همراه دو تن از دوستان در حال برگشت به قم بودیم، نیمه شب بود و سوز سردی می‌آمد، برای دستشویی رفتن و اقامه نمار در کنار مسجدی کوچک ماشین را پارک کردم. جای پارک به سختی پیدا می‌شد، میخواستم به دستشویی بروم که صف طولانی آن مرا به خویشتن‌داری بیشتر مجبور کرد، بنابراین وضو گرفتم و عبایم را دور خودم پیچیدم و همین که می‌خواستم وارد مسجد بشوم یک جوان لاغر اندام جلویم را گرفت و گفت: حاج‌آقا سوال شرعی دارم میشه یک لحظه وقت بدهید؟

گفتم: بله بله در خدمتم! مرا به کناری کشاند و آهسته و شکسته گفت: حاج‌آقا ما خیلی عجله داشتیم و دستشویی‌ها هم اینقدر شلوغه ! و هوا هم که سرده!

کمی سکوت کرد و با خجالتی نهفته در چهره‌اش دوباره به سخن آمد: نتونستم خودم را کنترل کنم و شلوارم را خیس کردم حالا چکار کنم؟ هوا سرده آب هم خیلی یخه ، شلوغ هم که هست! وقت نماز مغرب هم که داره می‌گذره چکار کنم!؟ میشه نماز نخونم و بعداَ قضا کنم؟

من همین طور که دستان یخ‌زده‌ام را به هم میمالیدم تا شاید کمی آرام شود به او گفتم: نماز که نمیشه نخوند، در هر شرایطی نباید نماز را ترک کرد، شما اول شلوارت را عوض کن و با آب کمی هم می‌توانی خودت را پاک کنی. آب نداری؟

جوان بینی سرماخورده‌اش را با آستین پاک کرد و گفت: حاج‌آقا من غیر از این شلوار هیچی دیگه ندارم اصلا بدون کوله پشتی و لباس آمدم کربلا! آب هم ندارم!

گفتم: اگر میتونی از دوست‌هایت بگیر و اگر واقعاَ راهی برای شستن خودت نداری با همین حالت باید نماز بخونی و بعداَ هم میخای خیالت راحت باشه قضایش را هم بخوان. ان شاءالله خدا قبول می‌کنه برای من هم دعا کن التماس دعا. جوان با لبخند تلخی خداحافظی کرد و رفت.

امسال شرایط و امکانات جاده‌ها بسیار بهتر شده بود ولی ما همه خسته بودیم ماشین ما دو راننده داشت من و آقامحمدعلی برادر شهید آفرند به همراه بی بی و بابا، مقداری رانندگی کردیم اما خیلی خسته بودیم و خوابمان می‌آمد. به ناچار کنار یک پلیس راه مقداری استراحت کردیم و داخل ماشین خوابیدم، ساعت ۲نیمه شب بود کمی خواب رفتم اما سردی گزنده هوا بیدارم کرد و پشت فرمان نشستم و تا نماز صبح رانندگی کردم و بعد من خوابیدم و آقا محمدعلی ادامه راه را تا قم یک کله آمد.

قم همان حال و هوای ده روز پیش را داشت کمی تا قسمتی ابری ؛ ابرهای سفید پشمالو در آسمان اما بی‌بخار!.

رضا کشمیری