قسمت هفتم: اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام
حمید صبح روز بعد بدون اینکه جریانش را تعریف کند یک ماشین وانت برداشت و به سرعت پادگان را ترک کرد. همان شب بعد از نماز مغرب و عشا اتفاقاتی که برایش افتاده بود، اینگونه تعریف کرد:
بعد از اینکه کمال را برای آوردن پول آزاد کردند گفتند: ۲۰روز مهلت داری تا مبلغ ۵۰۰هزار تومان برای آزادی این آدم عشایری(بزرگ و صاحب منصب) بیاوری. محل قراری که گذاشته بودند نزدیک نیکشهر بود. قرارشان این بود که در این ۲۰روز من را نزد رییسشان ببرند، من که رییس قلدر و ظالم آنها را میشناختم یقین داشتم که او چون مرا میشناسد در همان لحظه اول خواهد کشت. لذا مدت قرار را به یک روز تقلیل دادم و به کمال گفتم: تا زمانی که مرا تحویل نگرفتهای پولها را نده.
من در طول روز باقیمانده تا زمان قرار، روی آنها کار کردم و در مورد امام خمینی، انقلاب، اسلام و حکومت اسلامی و غیره با آنها صحبت کردم. از سخنان آنها فهمیدم که آدمهای بدبخت و مستضعفی هستند و از ناچاری و فقر دست به شرارت میزنند. از همین روی راه جدیدی در تأمین امنیت منطقه به ذهنم آمد که این را از رحمت و لطف الهی تصور کردم.
بخاطر اینکه کمال با بچههای سپاه آمده بود و اشرار فهمیده بودند ، سر قرار حاضر نشدند و من به مدت سه روز دیگر در دست آنها باقی ماندم و آنها قصد کشتن مرا داشتند اما منتظر تصمیم رییس بودند. این فرصت خوبی بود تا اطلاعات زیادی راجع به عاملین فجایع قتل و سرقت و شرارتهای گذشته، نقش پاکستان در آنها ،نقش عراق ، نحوه عمل اشرار ، نحوه مقابله با آنها و غیره را بدست بیاورم.
حمید با شور و هیجانی که در چشمان زیبایش موج میزد ادامه ماجرا را اینگونه تعریف کرد:
نمازها و دعاهای من تأثیر زیادی بر روی آنها نهاده بود، به طوری که بارها شعارهای که من بعد از نماز بلند و با صوت زیبا میخواندم همراه با من تکرار می کردند. مثل شعارهای (الله اکبر – خمینی رهبر) ، (ما همه سرباز توئیم خمینی – گوش به فرمان توئیم خمینی) ؛ این روزهای آخر امام را به امام خمینی و حضرت آیه الله خمینی نام میبردند و نسبت به امام میگفتند: او تقصیری ندارد، او پیرمردی است که دعا و نماز میخواند و دین خدا را پیاده میکند! تقصیر به گردن انقلابیها و پاسداران است! بعد که من در مورد سپاه و پاسداران توضیح میدادم آنها میگفتند: پاسدارها هم تقصیری ندارند ، ما دزدی میکنیم و آنها مجبورند ما را تغقیب کنند!
من که حمید را میشناختم با تمام وجود حال اشرار تحوّل یافته را درک میکردم، لحن سوزناک حمید در خواندن نماز و دعاهای بعد از نماز توجه هر جنبندهای را به خود جلب میکرد و قلب هر انسانی را به تپش میانداخت و به سوی یک حقیقت وصفناپذیر میکشاند.
تأثیری که حمید روی این اشرار گذاشته بود را از زبان خودش بیان میکنم:
شب آخری که من در دست اشرار اسیر بودم، با آنها از انقلاب و آرمانهای آن و هدف امام خمینی حرف زدم. ماه محرم بود و خیلی دلم گرفته بود و حسابی هوس یک روضه درست و حسابی کرده بودم. فرصت را غنیمت شمردم و از پیامبر اسلام و هدف حکومت اسلامی برایشان گفتم و بحث را به امام حسین علیه السلام فرزند پیامبر صل الله و علیه و آله کشاندم و از هدف قیام امام حسین علیه السلام گفتم.
به آنها گفتم: آقا امام حسین علیه السلام وقتی دید یزید شرابخوار و میمون باز قصد نابودی دین پیامبر صل الله و علیه و آله را دارد با او بیعت نکرد و به دعوت مردم کوفه به همراه همه زنان و فرزندان خاندان رسالت به سمت کوفه حرکت کرد.
در ادامه بیوفایی مردم کوفه و نیرنگ عبیدالله بن زیاد را به آنها توضیح دادم و تا رسیدم به جریان حماسه کربلا و از مظلومیت و تشنگی امام حسین علیه السلام ، فرزندان و زنان خاندان نبوت تعریف کردم؛ از مظلومیت طفل ۶ماه که حتی به او هم رحم نکردند و با تیر سه شعبه گلوی نازک او را از گوش تا گوش پاره کردند.
همانطور با سوزدل مصائب اتفاق افتاده در کربلا را بیان میکردم که ناگهان دیدم این اشرار با سبیلهای کلفت و ریشهای تراشیده به پهنای صورتشان اشک میریزند و از شدت اشک شانههای تنومند آنها به لرزه درآمده است.
حمید به اینجای داستان که رسید چشمانش تر شد و دیگر ادامه نداد، اما من گریههای عجیب او را در ماه محرم به یاد داشتم که چگونه با سوز و گداز قلبی گریه میکرد که همین آه و سوز او همه بچههای گردان را به گریه میانداخت.
حمید همیشه با شنیدن نام حسین علیه السلام به لرزه میافتاد و چشمان آسمانیاش میدرخشید، اینجا هم خودش را کنترل کرد و ادامه ماجرا را اینگونه ادامه داد:
آن شب با آن جمع دزد ، قاتل و راهزن بیرحم روضه خواندیم و گریه کردیم! به نظرم این گریه آنها بر امام حسین علیه السلام آنها را کاملا عوض کرد و معجزه گریه برای مصائب سیدالشهدا علیه السلام را با چشم خود دیدم.
صبح روز چهارم بود که هنوز خبری از کمال و بچههای سپاه نشده بود، ناگهان هلیکوپتری در آسمان دیده شد، آنها گمان کردند که هلیکوپتر برای تعقیب آنها آمده، لذا رییسشان تصمیم گرفت مرا بکشد و همه فرار کنند. وقتی میخواست مرا بکشد بقیه اشرار که دیشب با هم گریه کرده بودیم جلوی او را گرفتند و گفتند: این مرد بزرگی است او را نکش! ما همه تفنگ خود را که ناموس ماست به تو تحویل میدهیم و تسلیم میشویم! اما تو او را نکش.
رییسشان با چشمانی گرد شده آنها را نگاه میکرد و همینطور مات و مبهوت بود که دو نفر مسلح که از دوستانشان بود از راه رسیدند و آنها موقتا از کشتن من صرفنظر کردند.
یکی از تازه واردین مرا شناخته بود و به دیگران گفت: این مرد برای سیستان و بلوچستان خیلی خدمت کرده او را آزاد کنید ، من هم هر چه بخواهید به شما میدهم. همه اشرار به جز رییسشان موافق بودند. من از فرصت استفاده کردم و حدود یک ساعت با رییسشان صحبت کردم. از خدا و پیامبر و دین اسلام و انقلاب و خدماتی که برای بلوچها کردم گفتم و درباره کارهایی که میخواهم بکنم توضیح دادم و قول دادم که در صورت نداشتن قتل در پروندهشان برای آنها عفو بگیرم و فردای همان روز هم با مبلغ ۱۰۰هزار تومان برگردم!
رییس اشرار با سخنان من کم کم راضی شد مخصوصا وقتی بقیه یاران گروهش از من تعریف میکردند و میگفتند ما تفنگ خود را تحویل میدهیم و تو این مرد را آزاد کن. رییس دستی به سبیل مشکی خود کشید و با تردید گفت: من به حرفهای تو اعتماد میکنم و ببینم فردا با پول برمیگردی یا نه؟! من که میدانم تو بروی دیگر برنمیگردی اما به خاطر اصرار دوستانم تو را رها میکنم تا به همه اینها ثابت کنم که دروغ میگویی و دیگر برنمیگردی آن هم با صدهزار تومان پول!
رییس دستور داد که دستهای مرا باز کنند و بالاخره به سختی به پادگان برگشتم.
ادامه دارد...