داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم


ماجرای شیعه شدن یک وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)

در دفتر کارم پشت میز نشسته بودم و پرونده‌های تازه رسیده را بررسی می‌کردم، یکی از همکاران در زد و آرام وارد شد و گفت: یک طلبه آمده و در مورد یکی از پرونده‌ها درخواستی دارد. همکارم سر بی موی خود را کمی پایین آورد و با صدای آهسته و نرمی ادامه داد: از طلبه‌های مستبصر(تازه شیعه شده ) است.

موضوع برایم تازگی داشت یک طلبه جوان که سنی مذهب بوده و حالا شیعه شده یعنی طلبه سنی بوده و حالا شیعه شده؛ جوانی لاغر اندام با چهره‌ای سبزه و عمامه‌ای سفید و درخشنده وارد اتاقم شد،  تیرگی چهره‌اش درخشندگی عمامه‌اش را بیشتر نمایان کرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی چایی روی میز را جلوی او کشیدم و گفتم: بفرمایید تا سرد نشده . ابتدا تعارف کرد و نخورد اما می‌دانستم که بلوچ‌ها چایی خور‌های قهّاری هستند ، دوباره تعارف کردم که دیگر طاقت نیاورد و لیوان چایی را با یک قند سر کشید.

قبل از اینکه شروع به بیان درخواست خود کند به او گفتم: اول باید ماجرای شیعه شدن خودت را کامل تعریف کنید! دستی به محاسن کوتاه و مشکی خود کشید و با هیجان گفت: من قبلا یک وهابی بودم ،یک طلبه مبلّغ وهابیّت! من با لبخندی بر لب نگاهی به چشمان درشت و قهوه‌ای او کردم و گفتم: جالب‌‌تر شد! حتما ماجرای غریبی دارد، از اول ماجرا را تعریف کنید.

دستانش را به هم گره زده بود و با اضطراب یا شاید هم شوق چند بار روی صندلی جابجا شد، انگار یک ماجرای هراس‌انگیز را می‌خواهد تعریف کند. دلهره در چشمانش موج می‌زد. اما شاید نه این من بودم که اضطراب و دلهره داشتم و قلبم به شدت به استخوان سینه‌ام مشت می‌کوبید، بله او با آرامشی که در چشمان ترش موج می‌زد به من اضطراب شنیدن ماجرا را القا کرده بود.

ادامه ماجرایش را اینگونه تعریف کرد:

ما در سیستان و بلوچستان در روستایی از شهر سرباز زندگی می‌کردیم که اغلب ساکنان آن سنی مذهب بودند و ملّاهای روستا همه به نام مذهب سنی، عقاید وهابیّت را تبلیغ می‌کردند. من با تشویق پدرم و عمویم که از مولوی‌های سرشناس شهر بود به درس طلبگی در مدرسه سنی‌ها مشغول شدم. ذهن و فکر ما را پر کرده بودند از عقاید وهابیّت ، از انحراف و کفر و نفاق شیعیان. گفته بودند شیعه یک فرقه انحرافی در اسلام است که باید نابود شود چون سنت رسول خدا صل الله علیه و آله را به انحراف کشانده است. یک روز به ما گفتند: قتل شیعه واجب است و هر کس یک شیعه بکشد قطعا جای او در بهشت و در کنار پیامبر خدا صل الله علیه و آله است و از نعمت‌های بی‌پایان الهی بهره‌مند خواهد شد، هر چه بیشتر شیعه بکشد مقام او بالاتر خواهد رفت.

من پیش خودم فکر کردم: حالا قبل از اینکه چند شیعه را بکشم بروم از نزدیک جلسات آنها را ببینم و عقاید آنها را با عمق بیشتری درک کنم و بعد با اعتقاد راسخ و با نیّت خالصانه شیعه را بکشم که ثواب آن هزاران برابر است!  تصمیم من در قتل حداقل یک شیعه بسیار جدی بود و جرأت و شجاعت این کار را هم داشتم . به خاطر همین اولین جایی که به ذهنم آمد مشهد بود که مرکز تجمّع و کفر و بت‌پرستی شیعه است ، به ما گفته بودند که رافضی‌ها (شیعیان) حرم امامان خود را می‌پرستند و بر آنها سجده می‌کنند و پس همه آنها کافر و مهدورالدم (قابل کشتن) هستند.

با تصمیم جدی به کشتن حداقل یک شیعه به مشهد رفتم و از باب‌الجواد وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم ، صحن جامع رضوی را رد کردم و به شبستان بزرگی رسیدم وارد آنجا شدم یک جمع حدود ۳۰ نفری دیدم که به دور یک روحانی میانسالی حلقه زده بودند و یک بنر بزرگ بالای سرشان روی دیوار زده شده بود که در آن نوشته بود : حلقه معرفت.

دو ساعتی از اذان مغرب گذشته بود و هوای گرم یک روز تابستانی جای خود را به هوای خنک و دلپذیر فضای شبستان داده بود. پیش خودم گفتم: بروم در جمع این رافضی‌ها تا ببینم در این حلقه به اصطلاح معرفت خود چه کفریاتی می‌گویند ، حتما از عقاید ضالّه و انحرافی خود حرفی به میان می‌آورند و با یقین پیدا کردن به کفر آنها دیگر مجوّز قتل آنها را در دست دارم.

کمی از سخنان روحانی حلقه معرفت را گوش دادم، بسیار دلنشین سخن می‌گفت! ناگهان یادم آمد که مادرم چقدر تأکید می‌کرد که در جلسات شیعیان شرکت نکن! بارها و بارها این را به من گفته بود ، می‌گفت : شیعه‌ها منحرف هستند و حرف‌هایی در جلسات خود می‌زنند که ذهن شما را خراب می‌کند. به خود آمدم گفتم این حرف‌ها دارد روی من تأثیر می‌گذارد ! باید جلسه را ترک کنم اما نیرویی مرا به جایم میخکوب کرده بود و نتوانستم از جایم تکان بخورم.

بعد از تمام شدن  این سخنان سحر‌آمیز ، روحانی جلسه گفت: حالا وقت پرسش و پاسخ است هر سوالی که ذهن شما را درگیر کرده بپرسید. اگر هم خجالت می‌کشید روی کاغذ بنویسید و به دست من برسانید، در اعتقادات باید محکم و قاطع بود و هیچ شکی نباید داشته باشید. من با شجاعت بلند شدم و محکم گفتم: من یک سنی مذهب هستم و آمدم اینجا تا تکلیف خودم را روشن کنم ، اگر در بحث و گفتگویمان شما پیروز شدی من شیعه می‌شوم و اگر من پیروز شدم شما همگی این جمع باید سنی شوید و دست از مذهب ضالّه خود بردارید! قبول است؟!

شیخ شیعه با لبخندی ملایم گفت: خیلی خیلی خوش‌آمدید ما هم خوشحال می‌شوم با شما گفتگوی دوستانه داشته باشیم ان‌شاءالله که در این حرم مبارک و به لطف و کرم امام هشتم امام رضا علیه السلام حق آشکار شود. اگر همه دوستان موافق هستند مناظره با این دوست عزیزمان را شروع کنیم!

من از این قاطعیّت و قبول زودهنگام این شیخ جاخوردم اما از آنجا که کاملا به عقاید انحرافی شیعه آشنا بودم و دلیل و مدرک کامل داشتم بدون هیچ ترسی روبروی او نشستم و بقیه افراد جلسه هم نزدیک آمدند و مناظره را شروع کردیم.

ابتدا هر چه من سوال کردم و به عقاید شیعه اشکال گرفتم او از کتاب‌های اصلی و معتبر اهل سنت جواب مرا می‌داد، اصلا به کتب شیعه استدلال نکرد همه اشکالات مرا با کتب بزرگان سنی جواب داد. سپس نوبت او شد و به عقاید اهل سنت و وهابیّت اشکال گرفت و شواهد زیادی در کتب خود سنی‌ها آورد و من نتوانستم حتی از کتب خودمان جواب او را بدهم. من احاطه کامل به استدلال های سنی‌ها داشتم اما دربرابر اشکالات شیخ شیعه ناتوان بودم.

این بحث ما تا نیمه‌های شب ادامه داشت! نزدیک‌های اذان صبح بود که من تسلیم شدم و گفتم: حق با شماست و من الان به اتفاق شما می‌روم جلوی ضریح امام رضا علیه السلام و شیعه می‌شوم. هوای معطر و دلپذیر و روح‌افزای حرم در ساعات سحر چشمان خیس مرا نوازش می‌داد قلبم به شدت می‌تپید. از این شکست سنگین خوشحال بودم نمی‌دانم چرا ؟!

اما تکلیفم روشن شده بود ، با لبخندی بر لب و اشک در چشم به جلوی ضریح رسیدم و به صدای بلند به ولایت امیر المومنین علی علیه السلام شهادت دادم و دیگر گریه امانم ندادم. همه جمع گریه می‌کردند و خوشحال بودند. روحانی شیعه به من گفت: خوشا به سعادت شما که امام رضا علیه السلام نور هدایت را در کالبد شما دمید و عجب سعادتی و شرافتی!

من ناگهان دوباره به یاد توصیه‌های مادرم افتادم که تأکید داشت در مجالس شیعیان شرکت نکن و هر چه اصرار می‌کردم که یکبار با دوستانم در جلسه‌ای شرکت کنم او با عصبانیّت مرا دعوا می‌کرد.  با چشمانی تر رو به شیخ کردم و گفتم: بله لطف امام رضا علیه السلام شامل حالم شده خدا را شکر ، راستش را بخواهید من به قصد یقین پیدا کردن به انحراف عقاید شیعه وارد این حرم شدم و می‌خواستم قبل از کشتن چند شیعه بیشتر با عقاید شیعه آشنا شوم تا با آرامش خیال و آسودگی به دنبال کشتن شیعه بروم اما حالا خودم شیعه شدم.

شیخ با لبخندی زیبا به همراه چشمانی پر از اشک گفت: خدا را شکر که به برکت مولایمان امام رضا علیه السلام و در این مکان مقدس شما هدایت شدی. خوشا به سعادت شما، شما هدایت شده امام رضا علیه السلام هستی. من چشمان پر از اشک خود را با دست پاک کردم و گفتم: نه من هدایت شده امام حسین علیه السلام هستم!.

شیخ چشمان ریز خود را ریزتر کرد و پرسید: چطور مگه! جریان چیست؟! اگر اشکال نداره برایمان تعریف کن. من ماجرای دوران کودکی خود و توصیه‌های مادرم را برای او اینگونه تعریف کردم:

 حدود ۹ساله بودم که در روستای ما یک کلاس قرآن بود، من به همراه چند تا از دوستان هم‌مدرسه‌ای بعدازظهر ها در این کلاس شرکت می‌کردیم. همه ما سنی بودیم اما معلم ما شیعه بود، پدر و مادر من خیلی تعصّب داشتند و همیشه مرا از شرکت در جلسات شیعیان منع می‌کردند و می‌گفتند: آنها منحرف هستند و ذهن شما را خراب می‌کنند. اما کلاس قرآن را اجازه داده بودند که من شرکت کنم.

مادرم می‌گفت: فقط می‌توانی در کلاس قرآن شرکت کنی . البته در روستای ما همین یک معلم قرآن بود که آن هم شیعه بود و مادر من چاره‌ دیگری نداشت! این معلم ما هم فقط قرآن درس می‌داد و دیگر هیچ چیز از عقاید شیعه نمی‌گفت! نمی‌دانم شاید جرأت نمی‌کرد چون اکثر اهالی روستا سنی بودند و تعداد شیعیان خیلی کم بود اما همه با صلح و صفا در کنار هم زندگی می‌کردیم.

معلم قرآن ما خیلی مهربان بود و با همه بچه‌ها رفیق شده بود یکی از روزها به ما گفت: بچه‌ها امشب ما در خانه یکی از همسایه‌ها یک جلسه داریم اگر می‌خواهید بیایید حتما اول از پدر و مادر خود اجازه بگیرید ، اگر اجازه دادند بیایید در جلسه ما شرکت کنید. من خیلی خوشحال و ذوق‌زده بودم که در یک جلسه با دوستان و معلم مهربانم شرکت کنم. با شور و اشتیاق زیادی خودم را به خانه رساندم و مظلومانه به کنار مادرم خزیدم و گفتم: مادر جان معلم قرآن ما گفته امشب در خانه همسایه‌شان یک جلسه است گفته اگر پدر و مادرتان اجازه دادند بیایید.

مادرم گفت: چه جلسه‌ای!؟ جلسه قرآن است یا چیز دیگر...!؟ من اصلا برایم مهم نبود که چه جلسه‌ای است ، فقط می‌خواستم یک شب با دوستانم به همراه معلممان باشم.  من کله تازه ماشین شده خودم را خاراندم و گفتم: راستش معلم ما هیچی نگفت که چه جلسه‌ای است. بله معلم ما هیچ وقت از عقاید شیعه و مجالس خود با ما حرفی نمی‌زد فقط و فقط قرائت قرآن و کمی از معانی آن و دیگر هیچ!

ناگهان مادرم عصبانی شد و با فریاد حرفی که شاید هزار بار گفته بود دوباره تکرار کرد: نه اصلا نباید در مجالس آنها شرکت کنی، آنها منحرف هستند و گمراهت می‌کنند!  من اصلا نمی‌فهمیدم که چرا مادرم اینقدر عصبانی شد من حتی نمی‌دانستم چه جلسه‌ای است! حتی نمی‌توانستم حدس بزنم که چه جلسه‌ای است! اما مادر من با چشمانی از عصبانیت قرمز شده گفت: به هیچ وجه اجازه نمی‌دهم زود برو از جلوی چشمانم گم شو !!

من از یک طرف ترسیده بودم و از طرف دیگر خیلی ناراحت بودم که نمی‌توانم با دوستانم باشم و با هم خوش‌بگذرانیم و حرف بزنیم. شب شده بود دیگر جلسه شروع شده بود و من خیلی دلم شکسته بود و ناراحت بودم با خودم حرف می‌زدم: مگر چه جلسه‌ای می‌تواندباشد!؟ مگر شیعه‌ها چقدر بد هستند؟! معلم ما که شیعه است خیلی مهربان و خوش‌اخلاق است و تا حالا هیچ حرف بدی هم از او نشنیدم! آخه چرا؟

در گوشه اتاق کز کرده بودم و دستانم را دور پایم حلقه زدم بودم و سر به زیر به فکر دوستانم بودم که الان چه کیفی می‌کنند!! نمیدانم چطور شده که بغض گلویم ترکید و شروع به گریه کردم و شاید نیم ساعتی بخاطر آن جلسه که آرزو داشتم شرکت کنم و نتوانسته بودم حسرت خوردم و گریه کردم!

خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: آخه معلممان خودش گفته بود اگر پدر و مادرتان اجازه دادند می‌توانید بیایید و من مادرم اجازه نداده که هیچ عصبانی هم شد و دعوایم کرد! اگر هم بخواهم دزدکی و بدون اجازه بروم حتما معلممان ناراحت می‌شود و مادرم از عصبانیت مرا می‌کشد! چاره‌ای نداشتم فقط غصه خوردم و برای آن جلسه و آنچه در آن جلسه گفته می‌شد و دوستانم کیف می‌کردند، گریه می‌کردم!

روز بعد که از بچه ها پرسیدم فهمیدم که در ماه محرم شیعیان به خاطر شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش مجالس روضه و سینه‌زنی تشکیل می‌دهند و عزاداری می‌کنند و تازه فهمیدم که من برای مجلس امام حسین علیه السلام گریه کرده بودم.

به اینجا که رسیدم دیدم شیخ با صدای بلند گریه می‌کند و اشک می‌ریزد، همه افراد جمع ما شانه‌هایشان می‌لرزید و خودم هم در برابر ضریح امام رضا علیه السلام به اصل ماجرا پی برده بودم که آن گریه من بخاطر اینکه نتوانسته بودم در جلسه روضه امام حسین علیه السلام شرکت کنم زمینه ساز هدایت من شده بود.

هیچ یک از دوستان وهابی من حتی تصمیم نگرفتند که از عقاید شیعه و دلایل آنها آگاه بشوند اما من به برکت همین اشک همیشه به دنبال یک فرصت بودم تا استدلال شیعیان را بشنوم و یقین به بطلان مذهب آنها پیدا کنم و همین در نهایت باعث پی بردن به حقانیت شیعه و هدایت من شد.

طلبه تازه شیعه شده ماجرای خود را به پایان رسانده بود اما من با دیدن آرامش و بغض این طلبه ،اشک در حدقه چشمانم  به خروش افتاده بود و دنبال راهی برای خروج می‌گشت.به فکر فرو رفتم: آیا این اشک من ، به اندازه اشک کودکی این طلبه ارزش دارد؟! او ارزش واقعی اشک بر سیدالشهدا علیه السلام   را با تمام گوشت و خون خود درک کرده بود و بدون دلهره و خجالتی روبروی من آرام و مطمئن اشک می‌ریخت و عشق خود به حسین علیه السلام  را به رخم می‌کشید. کلام آخرش این بود: من هدایت شده امام حسین علیه السلام هستم اما در حرم امام رضا علیه السلام.[1]

                        



۱- برگرفته از خاطره‌ای از حجت الاسلام ملا نوری

 

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم


خاطره تبلیغی(طنزگونه): تسبیح دزدی!

باد تند پاییزی در لابه‌لای شاخ و برگ‌های درخت سرو بزرگی که کنار مسجد جامع شهر بود با سر و صدا می‌پیچید و شاخه‌های نازک و برهنه را در آغوش شاخه‌های قوی‌تر می‌انداخت. باد سرد شاخه‌های درخت را به اجبار برهنه کرده بود و سرمای پاییزی را تا مغز استخوان آنان نفوذ داده بود.

آقای حسینی از هیأت امنای مسجد بود که با ماشین پیکان قدیمی خود به ایستگاه راه آهن آمده بود تا من را برای سخنرانی به مسجد جامع شهر ببرد. به درخت تنومند سرو نگاه می‌کردم که ماشین در کنار مسجد با ناله‌ای خفیف آرام گرفت، شال گردن را دور گردنم پیچاندم و عبای قهوه‌ای زمستانی خود را جمع و جور کردم و پیاده شدم.

اولین چیزی که توجه من را جلب کرد بنر تبلیغاتی بزرگی بود که به چارچوب فلزی کنار دیوار مسجد وصل شده بود، روی آن نوشته بود مقدم مبارک حضرت حجت السلام و المسلمین دکتر ... ، رئیس دفتر حضرت آیت الله علامه ... را به شهر ... خوش آمد می‌گوییم. در بین مسیر هم که می‌آمدیم چند جای دیگر مشابه همین بنر تبلیغاتی را دیده بودم، پیش خودم گفتم: ای بابا اینها خیلی جدّی گرفته‌اند، چه تبلیغاتی کردند انگار وزیری یا وکیلی می‌خواهد بیاید.

آقای حسینی با کت و شلوار اتو کشیده و برّاق ، لبخند ملیحی زد و گفت: حاج‌آقا مسجد جامع این شهر بزرگترین مسجد شهر است و شاید حدود ۳هزار نفر جا داشته باشد ، با این تبلیغات گسترده در شهر که دیدید حتما مسجد پر می‌شود حتما!. من در تأیید سری تکان دادم و گفتم: خدا خیرتان دهد ، تعریف مسجد شما و برنامه‌های فرهنگی و مذهبی آن را زیاد شنیده‌ام،  ان‌شاءالله خدا قبول کند و ما هم بتوانیم مطالب مفیدی برای مردم بیان کنیم.

نماز مغرب و عشاء که تمام شد، بعد از تعقیبات نماز و تکبیر و صلوات نمازگزاران بالای منبر رفتم، مسجد تقریبا پر بود. مردم به خاطر علامه ... آمده بودند و من را از صدقه سر ایشان تحویل می‌گرفتند همه جا همین‌طور بود! بعد از اتمام سخنرانی ، گروهی دورم را گرفتند و سوالات مختلفی از احکام گرفته تا سیاست مطرح کردند، از دست آنها که رها شدم از مسجد بیرون آمدم در تاریکی سایه همان درخت تنومند سرو  زنی میانسال جلویم را گرفت، نور چراغ‌های چشمک زن قرمز و سبز مغازه‌های اطراف  این تاریکی را هر از گاهی روشن می‌کرد و فضای رمانتیکی ایجاد کرده بود.

منتظر آقای حسینی بودم که این خانم مثل شبحی از سایه بیرون آمد و پسری ۱۰-۱۱ ساله همراهش بود، سلامی کرد و بعد از تعارفات فراوان گفت: حاج‌آقا شما از قم آمدید و از نزدیکان حضرت علامه هستید لطف کنید یک یادگاری به عنوان تبرّک به پسر من بدهید، پسر من خیلی به علامه علاقمند است ممنون میشم اگه یک تبرکی بدهید!.

نمی‌دانستم چه بگویم، از دست علامه، تبرّک گرفتن خوب است نه من! شال گردن را جلوی دهانم گرفتم تا از سوز باد سرد در امان بمانم، بعد از مکث کوتاهی گفتم: نمی‌دانم آخه من چیز خاصی همراهم ندارم، ببخشید!. زن بدون معطلی و با اصرار گفت: حاج‌آقا یکی از انگشترهایتان را بدهید!

زن بیرحمانه دست روزی نقطه ضعف من گذاشته بود، بی اختیار دستانم را به بهانه سرما در هم پیچاندم که مثلا انگشترها پنهان شود اما فایده‌ای نداشت، سرم را پایین انداختم و گفتم: ببخشید این انگشترها یادگاری است، هدیه گرفتم. برای اینکه زن دوباره پیشنهاد بذل و بخشش اموال مرا ندهد تند تند دست در جیب‌ها می‌کردم ، در جیب قبایم دستم به چند تسبیح خورد خوشحال شدم اما بروز ندادم، قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: ها... تسبیح خیلی هم خوبه، شرمنده هستم، اگر مایل باشید همین تسبیح را تقدیم پسر گلتان کنم.

زن خوشحال شد و با عجله گفت: بله بله خیلی خوبه دست شما درد نکنه . و با شور و اشتیاق رو به پسرش کرد و به او گفت: ببین حمید جان این تسبیح خیلی ارزش داره می‌دونی این تسبیح به کجاها که نرفته! حتما تا حالا چند بار مکه و مدینه و کربلا و نجف و... رفته خیلی تبرّک شده ... .

رضا کشمیری

جمع‌بندی نکات مهم :

۱- یک سری قواعد برقرار شده در فیلم ها و سریال ها  هست که با دیدن آنها قواعد نوشتن در جان شما می افتد.

۲- اصلا رشته های دانشگاهی مرتبط با نویسندگی را جدی نگیرید با جزوه  و کتاب درسی خواندن آدم نویسنده نمی‌شود.

۳-حداقل هفته‌ای یکی دو یا سه فیلم ببینید.

۴-سایت و نوشته های سایت یک انشعابی از رودی است که از سرچشمه می آید برای یاد گرفتن و خوب نوشتن باید با سرچشمه ارتباط داشته باشید با خواندن اینها نویسنده می شوید ، بخلاف سایت که شما خواننده می شوید.

۵- این متن های کهنی که گفته شد در طول صد سال رمان نویسی این ها بهترین ها هستند ولی سایت ها در طول چند سال اخیر بهتر اند پس معلوم می‌شود که کتاب ها بهتر هستند و البته باید با سایت هم ارتباط داشته باشید اما در مرحله بعد از اینها.

۶- اصولا آنهایی که فعال فضای مجازی هستند کسانی هستند که از سرچشمه گرفته اند.

۷- وقتی زیاد بخوانید نوشتن خود بخود برای شما ملکه می شود.

۸- شما با خواندن این کتابها حتی اگر خوب هم ننویسید در جامعه اثر گذار خواهید بود.

۹- در سخنرانی کسی می آید که شما را قبول دارد بخلاف نویسنده که علاوه بر قلم خوش باید شگردهایی داشته باشید که مخاطب کتاب شما را بخواند باید نوشته ات جذاب باشه تا آنرا بخوانند.

۱۰-  کسی وبلاگ شما را می‌خواند که نوشته ات برای او معجزه گر باشد و جذاب.

۱۱- برای شروع باید هر روز از یک‌ربع تا نیم ساعت بنویسید.

۱۲-  یک قاعده مهم:

چجوری و چه چیز بنویسم مهم نیست فقط بنویسید اتقافهای روزانه و غیره ... اینها را بنویسید.

۱۳- حالات آدم دو گونه است یک گونه حالات عادی و یک گونه حالات غیر عادی  مثلا پنچر شدن ماشین در میان راه و هم زمان خانم زنگ می زند و می گوید بچه مریض شده زود بیا ( این می شود حالات غیر عادی)

۱۴- نکته نهایی و کارساز :

صادقانه مطلبی بگویم اگر هیچ کلاس نویسندگی هم شرکت نکنید و فقط اینها را جدی بگیرید و دورادور در ارتباط باشید می توانید نویسنده شوید ولی اگر اینها را نداشته باشید هزار جلسه هم که بروید فایده ندارد.


پایان یک جلسه کلاس نویسندگی استاد مهدی کرد فیروزجایی که همین یک جلسه کار را تمام کرد!!

رضا کشمیری

 ادامه توصیه‌های استاد فیروزجایی:

***فیلم های که دیدن آنها برای تقویت توان نویسندگی توصیه می‌شود:

ناخدا خورشید از فرمان آرا

آژانس شیشه ای

میم مثل مادر

اجاره نشین ها از داریوش مهرجویی

مادر از حاتمی

لیلا

چهارشنیه سوری ؛درباره الی و جدایی نادر از سیمین از اصغر فرهادی

عروس از بهروز افخمی

لیلی با من است از کمال تبریزی

ماجرای نیمروز

آئینه عبرت

فیلم های سینمایی شبکه نمایش ساعت 9 شب یا 1 بامداد


***سریال‌های خوب :

خاک سرخ  از حاتمی کیا

سریال ساعت شنی

روزگار قریب از عیاری

روزی روزگاری

سریال لبه تاریکی


***سریال های خارجی مثل لاست  ؛ ۲۴ و ...


***نمایش نامه هایی که باید خوانده شود:

باغ آلبالو

کرگدن با ترجمه جلال آل احمد

شکسپیر

معرکه در معرکه از میرباقری

هاملت با سالاد فصل

چوب به دست‌های مرزین

تاریکخانه اشباح


ادامه دارد...



رضا کشمیری

 ادامه توصیه‌های استاد مهدی کردفیروزجایی

ج- در کنار رمان‌ها و داستان‌های ایرانی این داستان‌ها و رمان های خارجی را حتما بخوانید:

مجموعه داستان های کوتاه چوخف

مجموعه داستان های کوتاه ارنست همینگوی

مجموعه داستان های کوتاه ادگارد پولنپو

مجموعه داستان های کوتاه بورخس

مجموعه داستان های کوتاه آمریکای لاتین

مجموعه داستان شوکران شیرین

یک فرشته /اشمیت

مجموعه داستان آنسوی پرچین

داستان های کوتاه موپوسان (فرانسوی)

وداع با اسلحه از ارنست

پیرمرد دریا از همینگوی

صد سال تنهایی گابریل مارکس

جنایات و مکافات از داستویوفسکی

برادران کارامازوف از داستویوفسکی

ابله از داستویوفسکی

جن زدگان از داستویوفسکی

آنا کارنینا تولستوی

دور آرام میخائیل شولوخوف

جنگ چهره زنانه ندارد از  چرنوویل آلکسوویچ

زمزمه ها از چرنوویل آلکسوویچ

مادام  از بوآری گوستافلوور

برباد رفته از مارگارت میچر

رمان اورا از فونتووس

بازمانده روز از اشیگورو

هاکل بری فین از مارک تواین

رمان داستان یک انسان واقعی از بورس بولیوی

آبلوفوف از ایوان کینچارف

بارون درخت نشین از ایتالو


ادامه دارد ....

رضا کشمیری

ادامه توصیه‌های کلاس نویسندگی استاد فیروزجایی


ب-یک سری رمان و مجموعه داستان ایرانی معرفی می کنم که هر 2 هفته یکی از این ها را بخوانید:

مجموعه داستان یکی بود یکی نبود از جمالزاده

مجموعه داستان گیله مرد از بزرگ علوی

گزیده داستان های چوبک (صفدری)

گزیده داستان های صادق هدایت

داشاکول ،سگ ولگرد و سه قطره خون از صادق هدایت

پنج داستان از جلال آل احمد

مجموعه داستان های سنگرم قمقمه های خالی

مجموعه داستان من قاتل پدرتان هستم

مجموعه داستان مومیا و عسل از شهریار مندلی پور

مجموعه داستان یوزپلنگانی که با من دویدند

رمان سووشون از سیمین دانشور

مدیر مدرسه از جلال آل احمد

رمان اسرار کاتبان از ابوتراب خسروی

آنک آن یتیم سفر کرده از محمدرضاسرشار

بوف کور از صادق هدایت

چشمهایش از بزرگ علوی

جای خالی سلوچ (دولت آبادی)

رمان صفر درجه (احمد محمود)

رمان گاو خونی از جعفر صادقی

دایی جان ناپلئون از ایرج ملکزاد


در ادامه مجموعه داستان‌ها و رمان‌های خارجی را معرفی خواهیم کرد ان‌شاءالله...

رضا کشمیری

نکات کلاس نویسندگی و داستان نویسی استاد مهدی کردفیروزجایی


۱-کسی که استعداد نداشته باشد خودش را بکشد نویسنده نمی شود و کسی که استعداد داشته باشد خودش رو بکشد شاید نویسنده بشود.


۲-باید هر هفته یک مجموعه داستان و یک رمان و دو تا فیلم ببینید.


۳-اساسا اینها را وقتی بخوانید یا رمان یا فیلم ببینید وقتی سر قواعد می آیید مسائل تئوریک و آموزشی را خیلی راحت تر درک می کنید.


 ۴-کتابهایی که باید خوانده شود:

الف-کتابهای بالینی :


گلستان سعدی. تاریخ بیهقی. سفرنامه ناصر خسرو. تذکره الاولیا عطار نیشابوری. ترجمه نهج البلاغه سید جعفر شهیدی


مهم::در درجه اول گلستان سعدی

 باید با گلستان سعدی ارتباط داشته باشید و این را هر شب یک حکایت از آن را بخوانید و هر پاراگراف را سه بار بنویسید و هر داستان را سه بار بنویسید(حکایتهای کوتاه) هر شب چند صفحه را بخوانید( سه چهار صفحه)

بعد برید سراغ تذکره و بعد سفرنامه ناصر خسرو و بعد تاریخ بیهقی را بخوانید.


۵-با سه متن دینی هم ارتباط تنگاتنگ داشته باشید قرآن ، نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه و ترجمه نهج البلاغه سید جعفر شهیدی.


ادامه دارد ...

رضا کشمیری

 

 

 

قسمت هفتم: اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام

حمید صبح  روز بعد بدون اینکه جریانش را تعریف کند یک ماشین وانت برداشت و به سرعت پادگان را ترک کرد. همان شب بعد از نماز مغرب و عشا اتفاقاتی که برایش افتاده بود، اینگونه تعریف کرد:

بعد از اینکه کمال را برای آوردن پول آزاد کردند گفتند: ۲۰روز مهلت داری تا مبلغ ۵۰۰هزار تومان برای آزادی این آدم عشایری(بزرگ و صاحب منصب) بیاوری. محل قراری که گذاشته بودند نزدیک نیک‌شهر بود. قرارشان این بود که در این ۲۰روز من را نزد رییس‌شان ببرند، من که رییس قلدر و ظالم آنها را می‌شناختم یقین داشتم که او چون مرا می‌شناسد در همان لحظه اول خواهد کشت. لذا مدت قرار را به یک روز تقلیل دادم و به کمال گفتم: تا زمانی که مرا تحویل نگرفته‌ای پول‌ها را نده.

من در طول روز باقی‌مانده تا زمان قرار، روی آنها کار کردم و در مورد امام خمینی، انقلاب، اسلام و حکومت اسلامی و غیره با آنها صحبت کردم. از سخنان آنها فهمیدم که آدم‌های بدبخت و مستضعفی هستند و از ناچاری و فقر  دست به شرارت می‌زنند. از همین روی راه جدیدی در تأمین امنیت منطقه به ذهنم آمد که این را از رحمت و لطف الهی تصور کردم.

بخاطر اینکه کمال با بچه‌های سپاه آمده بود و اشرار فهمیده بودند ، سر قرار حاضر نشدند و من به مدت سه روز دیگر در دست آنها باقی ماندم و آنها قصد کشتن مرا داشتند اما منتظر تصمیم رییس بودند. این فرصت خوبی بود تا اطلاعات زیادی راجع به عاملین فجایع قتل  و سرقت و شرارت‌های گذشته، نقش پاکستان در آنها ،نقش عراق ، نحوه عمل اشرار ، نحوه مقابله با آنها و غیره را بدست بیاورم.

حمید با شور و هیجانی که در چشمان زیبایش موج می‌زد ادامه ماجرا را اینگونه تعریف کرد:

نمازها و دعاهای من تأثیر زیادی بر روی آنها نهاده بود، به طوری که بارها شعارهای که من بعد از نماز بلند و با صوت زیبا می‌خواندم همراه با من تکرار می ‌کردند. مثل شعارهای (الله اکبر خمینی رهبر) ، (ما همه سرباز توئیم خمینی گوش به فرمان توئیم خمینی) ؛ این روزهای آخر امام را به امام خمینی و حضرت آیه الله خمینی نام می‌بردند و نسبت به امام می‌گفتند: او تقصیری ندارد، او پیرمردی است که دعا و نماز می‌خواند و دین خدا را پیاده می‌کند! تقصیر به گردن انقلابی‌ها و پاسداران است! بعد که من در مورد سپاه و پاسداران توضیح می‌دادم آنها می‌گفتند: پاسدارها هم تقصیری ندارند ، ما دزدی می‌کنیم و آنها مجبورند ما را تغقیب کنند!

من که حمید را می‌شناختم با تمام وجود حال اشرار تحوّل یافته را درک می‌کردم، لحن سوزناک حمید در خواندن نماز و دعاهای بعد از نماز توجه هر جنبنده‌ای را به خود جلب می‌کرد و قلب هر انسانی را به تپش می‌انداخت و به سوی یک حقیقت وصف‌ناپذیر می‌کشاند.

تأثیری که حمید روی این اشرار گذاشته بود را از زبان خودش بیان می‌کنم:

شب آخری که من در دست اشرار اسیر بودم، با آنها از انقلاب و آرمان‌های آن و هدف امام خمینی حرف زدم. ماه محرم بود و خیلی دلم گرفته بود و حسابی هوس یک روضه درست و حسابی کرده بودم. فرصت را غنیمت شمردم و از پیامبر اسلام و هدف حکومت اسلامی برایشان گفتم و بحث را به امام حسین علیه السلام فرزند پیامبر صل الله و علیه و آله  کشاندم و از هدف قیام امام حسین علیه السلام گفتم.

به آنها گفتم: آقا امام حسین علیه السلام وقتی دید یزید شراب‌خوار و میمون باز قصد نابودی دین پیامبر صل الله و علیه و آله  را دارد با او بیعت نکرد و به دعوت مردم کوفه به همراه همه زنان و فرزندان خاندان رسالت به سمت کوفه حرکت کرد.

در ادامه بی‌وفایی مردم کوفه و نیرنگ عبیدالله بن زیاد را به آنها توضیح دادم و تا رسیدم به جریان حماسه کربلا و از مظلومیت و تشنگی امام حسین علیه السلام ، فرزندان و زنان خاندان نبوت تعریف کردم؛ از مظلومیت طفل ۶ماه که حتی به او هم رحم نکردند و با تیر سه شعبه گلوی نازک او را از گوش تا گوش پاره کردند.

همان‌طور با سوزدل مصائب اتفاق افتاده در کربلا را بیان می‌کردم که ناگهان دیدم این اشرار با سبیل‌های کلفت و ریش‌های تراشیده به پهنای صورتشان اشک می‌ریزند و از شدت اشک شانه‌های تنومند آنها به لرزه درآمده است.

رضا کشمیری

با سلام و عرض ارادت

به نظر شما کدام یک از گزینه‌های زیر برای مقوله داستان‌نویسی مناسب‌تر و اثرگذارتر است؟

                  

                                     ۱- موضوعات جبهه و جنگ

                                     ۲- داستان‌های طنز

                                     ۳- سفرنامه اربعین

                                     ۴- خاطرات تبلیغی روحانیّون


رضا کشمیری

                        بسم الله الرحمن الرحیم

نوجوان عاشق

به ابتدای شهر که رسیدیم سرعت‌گیر بزرگی تکان شدید به ماشین پیکان سفید رنگ سپاه داد و عینک من که روی داشبورت بود به هوا پرتاب شد، من که چرتم پاره شده بود کورمال کورمال دنبال عینکم ‌گشتم. همین که عینک را پیدا کردم بلافاصله روی چشمم گذاشتم و اولین چیزی که واضح دیدم چند پسته بزرگ وسط میدان اول شهر بود.

راننده دنده را عوض کرد و گفت: ببخشید حاج‌آقا اصلا سرعت‌گیر را ندیدم ، لا مصّب خیلی هم بزرگ و بدقلق بود شرمنده!

لبخند آرامی زدم و گفتم: خواهش می‌کنم مشکلی نیست، پیش میاد دیگه.

راننده در جاده که بودیم گاهی با شکم رانندگی می‌کرد و دستانش را پشت گردن می‌گذاشت و یک پا روی پدال گاز و پای دیگر لم داده به در ماشین! و خیلی ریلکس و آرام به جاده چشم می‌دوخت. وقتی به شهر رسیدیم دیگر فرمان را با دست می‌گرفت ولی باز هم شکم گنده‌اش مماس بر فرمان ماشین ماساژ داده می‌شد. به ساختمان سپاه که رسیدیم فرمانده سپاه به استقبال آمد و به همراه چند نفر دیگر به سمت سالن برگزاری جلسه حرکت کردیم.

من برای یک سخنرانی عقیدتی در سپاه دامغان دعوت شده بودم و برای رزمندگانی که فردا اعزام به جبهه بودند جلسه تشکیل شده بود. هنوز جلوی در سالن نرسیده بودم که یک نوجوان حدود ۱۲ساله با کاپشن مشکی و شلوار بسیجی جلویم را گرفت و با صدایی آهسته و نرم گفت: حاج‌آقا من یک حرف خصوصی دارم! یک درخواست بسیار مهم !

رزمندگان در سالن منتظر بودند، مسئول جلسه اجازه مطرح کردن درخواست را به این نوجوان لاغراندام و نحیف نداد و مرا به داخل سالن راهنمایی کرد. سخنرانی را با یاد و نام شهدا و ایثار و فداکاری شهدا و رزمندگان شروع کردم و در ادامه شاخصه‌های انقلاب اسلامی را تشریح کردم و در آخر از مقامات بهشتی که برای شهدا وعده داده شده مطالبی را عرض کردم.

بعد از سخنرانی همان نوجوان را دیدم که از لابه لای جمعیت بدرقه کننده به من نزدیک می‌شد و دوباره بین فشارها به عقب رانده می‌شد و همین‌طور تلاش می‌کرد تا به من برسد. در فکر حرف خصوصی و سوال این نوجوان بودم که از سالن بیرون آمدم و به کنار ماشین که رسیدم نوجوان به کنارم رسید و جلوی مرا گرفت و گفت: حاج‌آقا یک لحظه وقت بدهید من حرف خصوصی‌ام را بگم!

ایستادم و دستان سرمازده خودم را لابه لای شال گردنم پیچاندم و گفتم: بفرمایید من در خدمت شما هستم!

چشمان قرمزشده پسرک تند تند پلک می‌خورد و نوک دماغش هم قرمز بود به نظر اشک در چشمانش حدقه زده بود، نمی‌دانم بخاطر سوز سرما بود یا بخاطر گریه کردن برای چیزی که نمی‌دانستم. همان‌طور که دستانش را به هم می‌فشرد گفت: حاج‌آقا حرف خصوصیه نمی‌خواهم کسی بشنوه!

رضا کشمیری