سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۵ :
شب اول پیادهروی نزدیک مسجد سهله ، دنبال یک وسیله دیگر بودیم تا ما را به ابتدای طریق العلماء برساند. موتور سه چرخه دیگری را دیدیم که رانندهاش راضی شد با پنجاه هزار تومان ما را برساند. بعد از مدتی گفت: « مبیت موجود » به ما فهماند که بیایید خانه ما شب استراحت کرده و فردا صبح پیادهروی را شروع کنید. سوار سهچرخهاش شدیم، دو شیخ در جلو روی جعبه و ده نفر با کوله پشتی و کالسکه عقب. آن شب همگی حمام کرده و زیر کولر گازی و زیر پتو تا صبح خواب راحتی کردیم. صبح هر چه به ابوعیسی اصرار کردیم که کرایهاش را بگیرد، قبول نکرد. دست روی چشمانش گذاشت و گفت: « زوّار الحسین ع »
حاجآقا جلالی برای اینکه جبران کند، یک تراول پنجاه هزاری به دختر کوچک ابوعیسی هدیه داد. ابوعیسی هم دست به جیب شد و به بچهها اسکناس یک دیناری داد. ما را سوار سه چرخهاش کرد، به او چندین بار تأکید کرده بودیم که ما را به طریق العلماء یا همان راه فرات یا طریق السبایا (راهی که اسرای کربلا را بردند) برساند، اما وقتی پیاده شدیم و فرعیها را طی کردیم فهمیدیم که وارد مسیر اصلی نجف-کربلا شدهایم. از عمود ۱۰۰ تا ۱۳۰ را در همان مسیر رفته و بعد از پرس و جو فهمیدیم که از عمود ۱۳۰ در جاده فرعی سمت راست دو، سه کیلومتر که برویم به طریق العلماء میرسیم.
مسیر کنار رود فرات ، خاکی اما سرسبز و پر از نخلهای سر به آسمان کشیده بود. ساعت حدود ۹ صبح ، آفتاب توی سرمان و سایه درختان کمکم کوتاه میشد. گرمای زیاد در کنار کمبود موکبها کمی اذیتمان کرد اما منظرههای دلانگیز و باغهای سبزی و نخل جبرانش کرد. تا ظهر در مسیرمان فقط کلمنهای بزرگ آب بود که غالبا گرم بودند اما هر چه بود تشنگی جمعیّت را برطرف میکرد.
بعدازظهر راه کج کردیم به سمت موکب شیرازیها، استراحت مختصری به همراه چای و غذا. دو ساعت به غروب مانده بود اما دیگر نای رفتن نداشتیم. در خانهای نزدیک همان موکب ماندیم. خانهای بزرگ و صاحبخانهای بزرگمرد. سیدعبدالله به همراه دو پسرش سیدمرتضی و سیدمحسن در جنب و جوش بودند. دفترچهی منقش به تصویر شهیدمحسن حججی را برداشتم و در حیاط باصفای خانه روی یک صندلی تمیز و نو نشستم و دست به قلم شدم. نوشتم و نوشتم تا اینکه دو ، سه تا بچهی بامزه چوب به دست، سرتاپا مشکی پوش نزدیک شدند. به خاطر مرغ و خروسها و مرغابیها دعوایشان شده بود و مرا برای فیصله دادن به دعوا گیر انداخته بودند. وقتی فهمیدند من هیچی از حرفهایشان را نمیفهمم، خودشان کم آوردند و رفتند.
کمی بعد سر و کله زنجان پیدا شد و از همسران سیدمرتضی و سیدمحسن تعریف کرد که با اینکه پابهماه بودند و شکمها برآمده ، اما تندتند و بدون هیچ ملاحظهای کار میکردند. دلش برای آنها سوخته بود و کمکشان کرده بود اما آنها بیشتر ناراحت شده بودند. عجیب بانوان پابهماهی بودند!
بعد از خوردن شام، رفتم دستشویی. سکوت آرامشبخش در کنار فضای سرسبز و بوی چمن تازه مرا به حال خوشی فرو برده بود. در دستشویی بدون مقدمه و ناگهان خودش محکم بسته شده و یک مارمولک سیاه بزرگ از بالا افتاد روی دستم. آنچنان ترسیدم که همهی آرامش و حال خوشم یکجا پرید. دستپاچه از آن دستشویی زدم بیرون. قلبم به شدت میتپید و چندشم شده بود. الان که مینویسم بدنم مور مور میشود و نرمی و وزن مارمولک افتاده شده را حس میکنم. آخ قلبم!
مطالب بیشتر:
ممنون
جالبه!😊:O