سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۷ :
دوباره زدیم به راه، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که عاقله مردی جلویمان را گرفت و با لحنی سوزناک و لهجهای محلی اصرارمان کرد که به خانهاش برویم. خانمها سوار موتور سه چرخ شدند و مردها پیاده به دنبال آن. میگفت قریب قریب اما عجب قریبی بود این راه بعید.
به جلوی خانهاش که رسیدیم با جاسم دست دادیم و روبوسی کردیم. وقتی دستش را توی دستم گرفتم. ناگهان دستم خالی شد، فقط تیکه گوشتی استوانهای شکل، دستم را پر کرد. جا خوردم، برای اینکه ناراحت نشود زود دستش را رها نکردم اما دلم لرزید و چندشم شد!
بعد که با نگاههای گذرا دستش را ورانداز کردم، دیدم یک دستش فقط دو انگشت دارد، بدون کف دست به همراه تیکه گوشتی استوانهای و بدون استخوان. معلولیّت مادرزادی داشت که به یک دختر و یک پسرش هم به ارث رسیده بود. خانهشان در روستایی دورافتاده قرار داشت که امکاناتی نظیر ماشین لباسشویی نداشتند اما جالب بود که وایفای داشت اما بسیار ضعیف!
صبح زود بعد از صبحانهای مفصّل ما را سوار دو گاری کرده و به کنار مسیر بردند. خانم از ماجراهای زن و دختر صاحبخانه گفت و دلم را شوری دگر بخشید. خانم دور از چشم زن صاحبخانه، لباسها و چادرها را با دست میشوید و میخواهد پهن کند که زن صاحبخانه میفهمد و ناراحت که چرا شما زحمت کشیدید و لباسهای پرعرق و بدبوی خود را شستهاید. باید صبر میکردید تا من این کار را میکردم. عفواً عفواً گویان لباسهای خیس را میگیرد و پا تند می کند توی کوچههای تنگ و تاریک پشت خانه. خانم می رود دنبالش ، چندین خانه و حیاطهای تودرتو و تاریک را پشت سر میگذارد تا میرسد به خانهای که ماشین لباسشویی و خشک کن دارد. لباسها را میچپاند توی خشککن. خانم منتظر میماند تا کارش تمام شود چون چارهای ندارد، راه برگشت را نمیداند!
اذان صبح بچههای صاحبخانه میآمدند و میرفتند و کمک میدادند برای سفره صبحانه. خانم دست میکند توی کولهپشتی و مقداری آجیل و پسته به دو دختر صاحبخانه میدهد. دختر کوچکتر دستش را جلو میآورد و مشتی آجیل میگیرد. دختر بزرگتر که فقط دو سال بزرگتر است، دستش را جلو میآورد، خانم مشتی آجیل خالی میکند توی دستش. اما آجیلها جلوی چشمانش قل میخورند و به زمین میریزند. خانم با تعجب فقط زمین را نگاه میکند. چشمش به دست معلول دختر میافتد، دستی که کف ندارد. انگار سوراخ است و هیچی داخلش نگه نمیدارد. قلبش ریش میشود مخصوصاً وقتی دختر کوچکتر را میبیند که دامنش را جلو میآورد و اشاره میکند که آجیل را توی این بریز.
لبخند دو خواهر کشیدهتر میشود و تشکر میکنند اما خانم دلش شکسته و شرمنده با چشمانی تر نگاهشان میکند. خیلی ناراحت میشود که چرا زودتر نفهمیده وضعیّت دست دخترک را.
مطالب بیشتر: