داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود.

از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند، سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند.

هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار!

بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت: این دومین دیوانه هست!

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟!

بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست!

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :

این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

بهلول در حالی که پاهای نحیفش روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !

نظرات  (۳)

بهلول عاقل :-)
پاسخ:
بله درسته
ممنون
۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۱:۳۲ امیررضا ڪرمے
خوب و عالی
پاسخ:
سپاس
درود بر شما
۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۸ مهدی سلمانی ماهینی
یک سوزن به خودت بزن یک لحافدوز به دیگری
بهلول اول سوزن به خودش زد بعد به دیگری
پاسخ:
احسنت بر شما
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی