داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۲۱ مطلب با موضوع «داستان‌های جبهه و جنگ :: ماجراهای سه ماهه آغازین دفاع مقدس» ثبت شده است

ادامه خاطرات چابهار مهر ۱۳۵۹:


یک روز که برای ورزش صبحگاهی در ساحل پشت پادگان می‌دودیم ناگهان به سر بریده اسماعیل برخوردیم. همه شوکه شده بودند، من که بیشتر با او صمیمی بود اشکم جاری شد. برای همه تازگی داشت و همه ترسیده بودند، نمی دانستیم باید چه تصمیمی بگیریم. فرمانده و معاونش هم مثل بقیه حیران و سرگردان بودند. هنوز نه هسته اطلاعاتی داشتیم و نه تجربه کار اطلاعات و شناسایی.

فرمانده با ناراحتی دستانش را به هم می‌پیچاند و لا اله الا الله  می‌گفت. همه در فکر فرو رفته بودند. یکی سوره حمد و فاتحه می‌خواند ، یکی صلوات می‌فرستاد ، فرمانده هم هی لا اله الا الله می‌گفت. منطقه خان‌زده بود و یک عده به خاطر پول مزدور خان بودند و هر چه دستور می‌رسید انجام می‌دادند.

گشت‌زنی در اختیار شهربانی و ژاندارمری بود و سپاه هیچ دخالتی نمی‌کرد و نمی‌توانست دخالتی کند . سپاه تازه متولد شده از هر طرف گوشه کنایه می‌شنید، از طرف ارتش ، از طرف شهربانی‌ها و ...

شب برای خواب روی تخت بالا دراز کشیده بود و به آنچه اتفاق افتاده بود فکر می‌کردم. اسماعیل بدبخت بچه خوبی بود همین چند روز پیش می‌گفت : می‌خواهم زن بگیرم، دختر عموم، از بچگی می‌خاستمش!

رضا کشمیری

ادامه خاطرات آغازین جنگ تحمیلی مهر ۱۳۵۹ - بندر چابهار


چند روزی بود که شروع کردم به خواندن قرآن با ترجمه الهی قمشه‌ای، خیلی برایم جالب بود نکات مهم و آموزنده را یادداشت می‌کردم و بعضی شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء بلند می‌شدم و سخنرانی می‌کردم و همین نکات را برای بچه‌ها می‌گفتم. من جوانی ۱۸ ساله بودم. بسیار لاغر و به قول کرمانی‌ها نی قلیونی، تازه چند تار مو روی صورتم رویده بود اما صدای بلندی داشتم و بدون بلندگو ده دقیقه‌ای حرف می‌زدم و تفسیر و ترجمه قرآن می‌گفتم. البته چیز دیگری بلد نبودم.

در پادگان امام جماعت روحانی نداشتیم. شب‌ها همیشه برای نماز جماعت روی حیاط پادگان زیلوی کهنه‌ای پهن می‌کردیم و یکی از پاسدارها با سلام و صلوات جلو می‌فرستادیم و نماز جماعت می‌خواندیم. اما هر وقت حمید(سردار شهید حمید قلنبر که آن زمان مشاور سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بود) بود، همه با احترام او را به عنوان امام جماعت جلو می‌فرستادند. صدای دلنشین و صوت زیبای حمید نماز جماعت را به قلب همه می‌چسباند و یک روحیه و حال معنوی زیبایی پیدا می‌کردیم.

حمید بین دو نماز همیشه دعاهایی از حفظ می‌خواند آن هم با صدای گرم و دلربای خود، هر وقت دعا می‌خواند خودش هم گریه می‌کرد، گریه واقعی نه مثل خیلی از مداح‌ها که فقط ادای گریه را در می‌آورند. صدای هق هق گریه حمید همه بچه‌ها را هم به گریه می‌انداخت. من هم با صدای گرم او اشک در چشمانم جمع می‌شد و به حال حمید غبطه می‌خوردم.

رضا کشمیری

ادامه خاطرات آغازین جنگ مهر ۱۳۵۹ چابهار

ساختمان کلنگی مخابرات و اولین ناکامی من


چابهار منطقه کوچکی بود. روی هم رفته دو تا خیابان اصلی داشت که هر دو به ساحل دریا ختم می‌شدند. برنامه ما هر روز صبح زود ورزش صبحگاهی بود که از طلوع آفتاب شروع می‌شد و معمولا یک ساعت طول می‌کشید.

تقریبا همه مردم چابهار اهل سنت و بلوچ بودند و رسم و رسومات سنتی مخصوص به خودشان داشتند. زن‌هایشان با پوشیه مشکی و نقاب عینک گونه در کوچه‌ها ظاهر می‌شدند و مردها همه با لباس بلوچی بلند تا زیر زانو و دستاری بر سر دیده می‌شدند. بچه‌های کوچک هم لباس بلند بلوچی داشتند و چهره‌های آفتاب سوخته آنها با لبخند کودکانه بسیار دلنشین می‌نمود.

مردم به پاسدارها و سپاهی ها اعتماد نداشتند چون اصلا نمی‌شناختند. گروه‌های ضد انقلاب و مجاهدین خلق مردم را ترسانده بودند به آنها گفته بودند این پاسدارها سر همه شما را می‌برند و بعد تکه تکه تان می‌کنند!

البته ما هم به مردم اعتماد نداشتیم و جرأت نمی‌کردیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. ارتباط ما فقط در حد دست تکان دادن و سلام و علیک بود.

همان روزهای اول به ما دستور دادند که باید همه کشتی‌ها و لنج‌ها را بازرسی کنید و اجناس قاچاق را مصادره کنید. تک تک گونی‌ها و کارتن‌های شیک خارجی را باز می‌کردیم و دانه دانه جنس‌ها را بیرون ریخته و تقریبا همه را مصادره می‌کردیم. انواع ادکلن و عطر خارجی، انواع سیگار‌های خارجی، دستگاه ویدیو و انواع کمپوت‌ها و مرباها و آب میوه‌های خارجی از کالاهای ممنوعه و قاچاق حساب می‌شد.

ما طبق دستور  تقریبا همه کالاها را مصادره می‌کردیم و در انبار پادگان قرار می‌دادیم و بعد از چند روز همه را بار یک ماشین کامیون کرده و به مقصد نامعلومی فرستاده می‌شد. البته برای ما نامعلوم بود تا آخر هم نفهمیدیم با این همه جنس قاچاق چکار می‌کنند.

چابهار یک مخابرات داشت با ساختمانی کلنگی و دیوارهای کاه گلی، یک در زرد رنگ زنگ زده داشت که اگر میخواستی از آن داخل بشوی باید سرت را خم می‌کرد. بعد از دو سه هفته بی‌خبری از خانواده رفتم به مخابرات، در با صدای قیژی باز شد داخل تاریک بود و پله کوچک جلوی در را ندیدم ، تا سرم را خم کردم و پا به داخل ساختمان گذاشتم سکندری خوردم و تلو تلو کنان تا جلوی میز مسئول کچل مخابرات رفتم.

رضا کشمیری

ادامه خاطرات ابتدای جنگ:

عصر بود، خورشید چهره‌ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد ،  روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه‌ها شما آموزش دیده‌اید؟

همه با صدای رسا گفتند: بله ...!

اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و ... ، جناب معاون کله‌ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی‌ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند!

به ترتیب و مثل بچه مدرسه‌ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود.

لبه تخت‌ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم  اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت‌های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم.

می‌دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتما می‌افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد.

بسیاری از بچه‌ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه‌شان ور می‌رفتند. محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهی ، من هیچی از این تفنگ‌ها سر در نمی‌آورم.

کله تازه ماشین شده‌ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه‌ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم!

رضا کشمیری

 

 

 

قسمت هفتم: اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام

حمید صبح  روز بعد بدون اینکه جریانش را تعریف کند یک ماشین وانت برداشت و به سرعت پادگان را ترک کرد. همان شب بعد از نماز مغرب و عشا اتفاقاتی که برایش افتاده بود، اینگونه تعریف کرد:

بعد از اینکه کمال را برای آوردن پول آزاد کردند گفتند: ۲۰روز مهلت داری تا مبلغ ۵۰۰هزار تومان برای آزادی این آدم عشایری(بزرگ و صاحب منصب) بیاوری. محل قراری که گذاشته بودند نزدیک نیک‌شهر بود. قرارشان این بود که در این ۲۰روز من را نزد رییس‌شان ببرند، من که رییس قلدر و ظالم آنها را می‌شناختم یقین داشتم که او چون مرا می‌شناسد در همان لحظه اول خواهد کشت. لذا مدت قرار را به یک روز تقلیل دادم و به کمال گفتم: تا زمانی که مرا تحویل نگرفته‌ای پول‌ها را نده.

من در طول روز باقی‌مانده تا زمان قرار، روی آنها کار کردم و در مورد امام خمینی، انقلاب، اسلام و حکومت اسلامی و غیره با آنها صحبت کردم. از سخنان آنها فهمیدم که آدم‌های بدبخت و مستضعفی هستند و از ناچاری و فقر  دست به شرارت می‌زنند. از همین روی راه جدیدی در تأمین امنیت منطقه به ذهنم آمد که این را از رحمت و لطف الهی تصور کردم.

بخاطر اینکه کمال با بچه‌های سپاه آمده بود و اشرار فهمیده بودند ، سر قرار حاضر نشدند و من به مدت سه روز دیگر در دست آنها باقی ماندم و آنها قصد کشتن مرا داشتند اما منتظر تصمیم رییس بودند. این فرصت خوبی بود تا اطلاعات زیادی راجع به عاملین فجایع قتل  و سرقت و شرارت‌های گذشته، نقش پاکستان در آنها ،نقش عراق ، نحوه عمل اشرار ، نحوه مقابله با آنها و غیره را بدست بیاورم.

حمید با شور و هیجانی که در چشمان زیبایش موج می‌زد ادامه ماجرا را اینگونه تعریف کرد:

نمازها و دعاهای من تأثیر زیادی بر روی آنها نهاده بود، به طوری که بارها شعارهای که من بعد از نماز بلند و با صوت زیبا می‌خواندم همراه با من تکرار می ‌کردند. مثل شعارهای (الله اکبر خمینی رهبر) ، (ما همه سرباز توئیم خمینی گوش به فرمان توئیم خمینی) ؛ این روزهای آخر امام را به امام خمینی و حضرت آیه الله خمینی نام می‌بردند و نسبت به امام می‌گفتند: او تقصیری ندارد، او پیرمردی است که دعا و نماز می‌خواند و دین خدا را پیاده می‌کند! تقصیر به گردن انقلابی‌ها و پاسداران است! بعد که من در مورد سپاه و پاسداران توضیح می‌دادم آنها می‌گفتند: پاسدارها هم تقصیری ندارند ، ما دزدی می‌کنیم و آنها مجبورند ما را تغقیب کنند!

من که حمید را می‌شناختم با تمام وجود حال اشرار تحوّل یافته را درک می‌کردم، لحن سوزناک حمید در خواندن نماز و دعاهای بعد از نماز توجه هر جنبنده‌ای را به خود جلب می‌کرد و قلب هر انسانی را به تپش می‌انداخت و به سوی یک حقیقت وصف‌ناپذیر می‌کشاند.

تأثیری که حمید روی این اشرار گذاشته بود را از زبان خودش بیان می‌کنم:

شب آخری که من در دست اشرار اسیر بودم، با آنها از انقلاب و آرمان‌های آن و هدف امام خمینی حرف زدم. ماه محرم بود و خیلی دلم گرفته بود و حسابی هوس یک روضه درست و حسابی کرده بودم. فرصت را غنیمت شمردم و از پیامبر اسلام و هدف حکومت اسلامی برایشان گفتم و بحث را به امام حسین علیه السلام فرزند پیامبر صل الله و علیه و آله  کشاندم و از هدف قیام امام حسین علیه السلام گفتم.

به آنها گفتم: آقا امام حسین علیه السلام وقتی دید یزید شراب‌خوار و میمون باز قصد نابودی دین پیامبر صل الله و علیه و آله  را دارد با او بیعت نکرد و به دعوت مردم کوفه به همراه همه زنان و فرزندان خاندان رسالت به سمت کوفه حرکت کرد.

در ادامه بی‌وفایی مردم کوفه و نیرنگ عبیدالله بن زیاد را به آنها توضیح دادم و تا رسیدم به جریان حماسه کربلا و از مظلومیت و تشنگی امام حسین علیه السلام ، فرزندان و زنان خاندان نبوت تعریف کردم؛ از مظلومیت طفل ۶ماه که حتی به او هم رحم نکردند و با تیر سه شعبه گلوی نازک او را از گوش تا گوش پاره کردند.

همان‌طور با سوزدل مصائب اتفاق افتاده در کربلا را بیان می‌کردم که ناگهان دیدم این اشرار با سبیل‌های کلفت و ریش‌های تراشیده به پهنای صورتشان اشک می‌ریزند و از شدت اشک شانه‌های تنومند آنها به لرزه درآمده است.

رضا کشمیری

قسمت ششم : آزادی حمید یا فرار از دست اشرار!

 نزدیک اذان ظهر بود که سر و کله سید کمال پیدا شد، یک روز و نیم میشد که هیچ خبری از حمید و کمال نداشتیم. همه بچه‌ها دور کمال جمع شدند و او را سوال پیچ کرده بودند، کمال هم می‌گفت: حالا سر فرصت تعریف می‌کنم ! حس کنجکاوی بچه‌ها رهایشان نمی‌کرد و هی سوال می‌کردند. کمال جریان را خلاصه کرد و گفت: ما توسط اشرار منطقه اسیر شدیم و باید ۵۰۰هزار تومان برای آزادی حمید ببرم، فقط تا فردا وقت داده اون هم بدون دخالت نیروهای سپاه و انتظامی و ...!

یکی از بچه‌های رفسنجان با لهجه زیبایش گفت: باااابووو ۵۰۰ هزار تومن! هشکی نمی‌تونه تا فردا اینقدر پول رو جور کنه.

فرمانده سپاه چابهار با مقامات بالاتر هماهنگ کرد و جلسه فوق‌العاده‌ای تشکیل دادند و تصمیم گرفتند کمال را تنها بفرستند و از دور تعقیب کنند و طی یک فرصت مناسب آنها را غافلگیر کنند. همه پول آن موقع سپاه استان را هم که جمع کردند به ۵۰۰ هزار نرسید، کمال را با یک کیف که مثلا در آن پول بود به محل قرار فرستادند و یک ماشین نیروهای سپاه  هم با فاصله اوضاع را کنترل می‌کرد.

تازه جنگ شروع شده بود و فرماندهان هنوز تجربه کافی نداشتند، گمان می‌کردند به راحتی حمله می‌کنند و اشرار را دستگیر می‌کنند اما اشرار بچه کوه و کمر بودند و تمام گردنه‌ها و نقاط کور را مثل کف دستشان می‌شناختند. وقتی کمال به سر قرار می‌آید چند ساعتی منتظر می‌شود تا اینکه یکی از اشرار از بالای تپه‌ای فریاد می‌زند: قرار بود تنها بیایی! اما تو یک ماشین پر از پاسدار آوردی، زدی زیر قرارمون ما هم رفیقت را می‌کشیم.

کمال دست از پا درازتر به ماشین سپاه علامت می‌دهد و آنها می‌آیند و سوارش می‌کنند. همه ناامید شده بودند و هیچ کاری از دستشان برنمی‌آمد، تنها کسی تمام منطقه را می‌شناخت و با سران طوایف آشنا بود حمید بود که حالا تا شهادت فاصله‌ای نداشت.

چهار روز با نگرانی و بیم و امید گذشت ، نزدیک اذان مغرب بود که من شیفت نگهبانی برج پاسگاه بودم ، با اسلحه ژ-۳ و کلاه سربازی به سر، زیر سایبان زنگ زده، نگهبانی می‌دادم، هوا گرگ و میش بود و من با دقت و دلهره اطراف را می‌پایدم. از دور یک نفر را دیدم که با سرعت به سمت پاسگاه می‌آمد چشمانم را تیز کردم چهره پرهیب و با صلابت حمید را دیدم. بی‌اختیار شروع به فریاد کردم: آقاحمید...آقاحمید... حمید قلنبر آمد!

سریع آمدم پایین و به استقبال حمید رفتم ، همه بچه دورش را گرفته بودند و بغلش می‌کردند و می‌بوسیدند، حمید در برابر سوالات بچه‌ها و کنجکاوی آنها گفت: بچه‌ها من خوبم ... فقط الان خیلی خسته‌ام فردا همه ماجرا را برایتان تعریف می‌کنم ممنون بروید سر پست‌هاتون!

حمید رفت به دفتر فرماندهی و دیگر ما نفهمیدم که بالاخره چگونه از دست اشرار آزاد شده آیا فرار کرده بود یا ...؟!

ادامه دارد...

رضا کشمیری

قسمت پنجم : اسارت حمید قلنبر و سیدکمال

‌یک روز سرد پاییزی بود حمید طبق معمول جهت پیگیری طرح‌های امنیتی با دوستش کمال سوار ماشین لندور شدند بدون اسلحه و با لباس بلوچی، به جاده زدند؛ جاده چابهار به سمت نیک‌شهر کوهستانی و پر پیچ و خم و خاکی بود. هنوز ۴۰ کیلومتری نرفته بودند که بعد از عبور از یک پیچ بسیار تند ناگهان با گروهی از اشرار مسلح روبرو شدند. هفت نفر بودند با سر و روی بسته و چشم‌هایی غرّیده و از هم‌دریده، مسلّح به ژ-۳ ، کلاشینکف چینی و گورکی روسی؛ تعدادی در اطراف جاده، یک نفر وسط جاده و تعدادی در کوههای اطراف جاده موضع گرفته بودند.

حمید و کمال که اسلحه‌ای هم نداشتند چاره‌ای جز تسلیم ندیدند، دست‌ها را بالا برده و از ماشین پیاده شدند.یک نفر از این اشرار جیب‌هایشان را خالی کرد، با اسلحه آنها را کنار جاده گروگان نگه داشته بود یکی از آنها که دستور می‌داد و صدای کلفت و خشن او مو به تن آدم را سیخ می‌کرد گفت: این دو نفر یا از نیروهای جهادی هستند یا انقلابی و پاسدار؛ در هر صورت باید آنها را بکشیم.

همه‌ی قلچماق‌ها با سلاح‌های از ضامن خارج شده، حمید و کمال را به پشت کوه بردند در همین اوضاع حمید با روحیه بسیار بالایی که داشت با صدای بسیار زیبا و دلنشینی دعا میخواند و شعارهای انقلابی می‌داد:(الله اکبر         خمینی رهبر)؛ (ما همه سرباز توئیم خمینی         گوش به فرمان توئیم خمینی) با لحنی بسیار اندوهناک که دل شمر را هم به رحم می‌آورد اما در عین حال مقتدرانه و با صلابت خاص خودش که چهره خاصش گواه آن بود، دعای وحدت را با صدای بلند می‌خواند: ( وحده وحده وحده       انجز وعده    لا شریک عبده)، حمید چاره‌ای دیگر نمی‌دید، با این گروه که بسیار بی‌رحم و سنگدل بودند باید از راه تسخیر دل و روح وارد شد.

حمید درباره مسایل مختلفی چون اسلام ، دیانت ، قومیت بلوچ ، مردانگی و غیرت آنها صحبت کرد لحن کلام او در سنگ هم نفود می‌کرد اما در این افراد اثری نکرد. بعد از حرف‌های آنها حمید فهمید آنها بدبخت و فقیر هستند برای خلاصی چاره‌ای ندید که پیشنهادی بدهد تا شاید از مرگ حتمی رهایی یابند گفت: یکی از ما را نگه دارید و دیگری برود و مقداری پول برای استخلاص دیگری بیاورد.

این پیشنهاد را دودستی قاپیدند و گفتند: باید ۵۰۰هزار تومان بیاورید تا شما را آزاد کنیم!.  قرار شد حمید برود و کمال بماند، حمید داشت آماده رفتن می‌شد که رو به رییس آنها کرد و با حالت عصبانی و با صلابت گفت: وای به حالتان اگر یک خراش روی بدن کمال بیافتد یا ذرّه‌ای او را آزار دهید به خدا قسم شما را با همه ایل و تبارتان به خاک و خون می‌کشم با هلی‌کوپتر و تانک و تیربار به خدمتان می‌رسم. غرّش‌های حیدری حمید لرزه بر اندام داعش صفتان انداخته بود با تعجب به هم نگاه می‌کردند که چگونه یک اسیر در دستشان آنها را تهدید می‌کند. آنها از این اقتدار حمید فهمیدند که باید آدم سرشناس و مهمی باشد که اینجور شاخ و شانه می‌کشد. گفتند: تو آدم عشایری( یعنی بزرگ و صاحب منصب ) هستی تو بمان و آن یکی برود و پول بیاورد
رضا کشمیری

قسمت چهارم : شوخی‌های شهید حمید قلنبر

حمید قلنبر همان روز اول گفت: هر کس میخواهد آب‌تنی کند سوار ماشین شود. آب دریای عمان به قدری شور و تلخ بود که هیچ ماده شوینده و صابونی در آن حل نمی‌شد و کف نمی‌کرد به خاطر همین اولین کاری که حمید کرد بردن بچه‌ها به استخر آب شیرین بود تا خستگی راه از تن آنها بیرون رود.

عقب ماشین لندور پر از بسیجی شده بود و به راه افتاد، در حاشیه شهر به باغ با صفا و پر از درختان سرو و بید وارد شد در وسط این باغ یک استخر سه متر در سه متر با عمق ۱.۵ متری وجود داشت با آبی بسیار تمیز و شفاف، بچه‌ها یکی پس از دیگری پریدند داخل حوض، بعد از حسین، حمید قلنبر وارد آب شد. بلافاصله دست روی سر حسین گذاشت و بدن لاغر ۵۵ کیلویی او را زیر آب نگه داشت دستان قوی حمید همچون سنگی روی سر حسین بود هر چه دست و پا زد رهایش نکرد، احساس خفگی داشت اما بالاخره رهایش کرد. حسین تا به حال سابقه شنا کردن نداشت آنچنان تند تند نفس می‌زد که حمید خنده‌اش گرفته بود ابهت و اقتدار حمید اجازه هیچ اعتراضی به حسین نمی‌داد.

می‌دانست شوخی کرده است اما از جایگاه مشاور استانداری توقع چنین شوخی‌هایی نداشت، همین اولین برخورد قلدرمآبانه، پایه دوستی حسین جلالی با حمید قلنبر شد، برای حسین چنین شوخی تازگی داشت آن هم از طرف کسی که شخصیت سپاهی و سیاسی مطرحی در کل کشور بود و بین بچه‌ها پیچیده بود که می‌خواسته داماد رییس جمهور رجائی شود.

بعد از آب‌تنی حمید روی یک صندلی نشست و گفت هر کس بلد است بیاید موهای مرا کوتاه کند، یک شخصیت کشوری و لشکری بود اما اصلا در قید و بند امور دنیوی حتی از نوع رسم و رسومات معمولی مسئولین نبود، بسیار متواضع و عاری رفتار می‌کرد انگار نه انگار که مشاور  سیاسی استاندار کل است.

این سلوک اجتماعی و رفتار دوستانه او باعث شده بود همه بسیجی‌ها با او راحت باشند و درد دل کنند و حمید هم تا جایی که می‌توانست کارشان را راه می‌انداخت. هیچ کس از کارهای حمید سر در نمی‌آورد یک روز لباس معمولی می‌پوشید، یکبار لباس سپاهی، یکبار بلوچی کامل می‌شد حتی لهجه‌ی بلوچی می‌گرفت اصلا معلوم نبود تهرانی است

ادامه دارد...

رضا کشمیری

 

قسمت سوم :بارش باران از پتوها!

صبح زود که بچه ها بلند شدند همه پتوها کاملا خیس بود به نحوی که اگر آنها را می‌فشردی مثل قطرات باران از آن آب می‌چکید، بعضی از خجالت از زیر پتو بیرون نمی‌آمدند فکر می‌کردند از خستگی و سرما نفهمیدند و در پتوی خود ادرار کردند. بچه‌های دیار رفسنجان که به ندرت باران و برف به خود می‌دیدند، اصلا تا به حال هوای تا این حد شرجی ندیده بودند، به ناچار مشغول عوض کردن لباس‌های خود شدند.

در سپاه چابهار، ۳۰ نفر از بهشهر و شمالی بودند، ۲۰ نفر اصفهانی و با ۳۰ نفر رفسنجانی‌ها به ۸۰ نفر می‌رسیدند. به این شکل بود که کم‌کم سپاه چابهار شکل گرفت، قبل از آن به طور رسمی تشکیلات سپاه در چابهار وجود نداشت. سردار جاهد فرماندهی را به عهده داشت و آقای فشارکی معاونت عملیات بود.

فردای آن روز وقتی هوا هنوز گرگ و میش بود، جوانی با چهره‌ای خوش‌رو، خوش صورت، خوش سیرت و خندان وارد سپاه شد. فردی مورد احترام همه و بزرگ منش بود، با همه بچه‌ها احوال‌پرسی جانانه‌ای کرد و خوش و بش دوستانه‌ای با دوستان خودش داشت. این فرد حمید قلنبر مشاور سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بود، مرد شماره دو منطقه! با اینکه متولد شهرری بود اما از نیروهایی بود که بعد از پیروزی انقلاب به صورت جهادی در مناطق محروم سیستان فعالیت عمرانی و فرهنگی می‌کرد، با همه طوائف و گروه‌های عشایری رفت و آمد داشت و نیازهای منطقه را برآورده می‌ساخت.

ادامه دارد...

رضا کشمیری

قسمت دوم : فرصت‌طلبی قلدرهای سر گردنه

جاده‌های زاهدان به نیک‌شهر و چابهار ناامن بود، از یک طرف عده‌ای از گرسنگی و فقر به دزدی و راهزنی سر گردنه‌ها رو آورده بودند و از طرف دیگر طوائف و خان‌های قلدری بودند که هنوز پیام انقلاب مستضعفین به آنها نرسیده بود و به زورگویی و چپاول اموال مردم مشغول بودند، این خان‌ها تفنگ‌چی و مهمّات جنگی داشتند و با کسی هم شوخی نداشتند مردم و نظامی‌ها را به رگبار می‌بستند و اموال و اسلحه آنها را به غارت می‌بردند.

به خاطر همین ناامنی‌ها هر ماشینی که میخواست از زاهدان به چابهار برود باید صبح ساعت ۸ جمع می‌شدند، تا با ۳ تا ماشین لندور و تویوتا اسکورت شوند، فرقی هم نمی‌کرد که سپاهی و نظامی باشند یا مردم عادی. روی وانت هر ماشین یک تیربارچی بود، روی هم رفته سه تا وانت وجود داشت، یکی جلوی ستون ماشین‌ها می‌رفت و یکی وسط و دیگری از عقب.

این جمع ۳۰ نفره رفسنجانی‌ها ساعت ۸ صبح از زاهدان به همراه ۳ماشین اسکورت با احتیاط کامل حرکت کردند و راه حدود ۵ساعته را در یک روز طی کردند و شب به چابهار رسیدند. جاده بسیار بد بود و چاله‌ها و گودال‌هایی بواسطه باران ایجاد شده بود و هر بار با عبور یک ماشین سنگین گودی‌اش بیشتر می‌شد، گردنه‌هایی که هر لحظه منتظر حمله راهزن‌های تا دندان مسلّح بودند و رانندها با ترس و لرز چشم به انتهای جاده دوخته بودند تا با عبور از گردنه‌ای نفس راحتی بکشند.

تکان‌های ماشین بدن همه بچه‌ها را کوفته و خسته کرده بود، شب ساعت ۸ بود که به چابهار رسیدند هر کدام پتو و بالش گرفتند و در حیاط سپاه  به خواب عمیقی فرو رفتند. مقرّ سپاه چابهار در حدود ۱۵۰ متر با دریای عمان فاصله داشت و هوا بسیار شرجی و مرطوب بود.

ادامه دارد...

رضا کشمیری