ادامه خاطرات آغازین جنگ مهر ۱۳۵۹ چابهار
ساختمان کلنگی مخابرات و اولین ناکامی من
چابهار منطقه کوچکی بود. روی هم رفته دو تا خیابان اصلی داشت که هر دو به ساحل دریا ختم میشدند. برنامه ما هر روز صبح زود ورزش صبحگاهی بود که از طلوع آفتاب شروع میشد و معمولا یک ساعت طول میکشید.
تقریبا همه مردم چابهار اهل سنت و بلوچ بودند و رسم و رسومات سنتی مخصوص به خودشان داشتند. زنهایشان با پوشیه مشکی و نقاب عینک گونه در کوچهها ظاهر میشدند و مردها همه با لباس بلوچی بلند تا زیر زانو و دستاری بر سر دیده میشدند. بچههای کوچک هم لباس بلند بلوچی داشتند و چهرههای آفتاب سوخته آنها با لبخند کودکانه بسیار دلنشین مینمود.
مردم به پاسدارها و سپاهی ها اعتماد نداشتند چون اصلا نمیشناختند. گروههای ضد انقلاب و مجاهدین خلق مردم را ترسانده بودند به آنها گفته بودند این پاسدارها سر همه شما را میبرند و بعد تکه تکه تان میکنند!
البته ما هم به مردم اعتماد نداشتیم و جرأت نمیکردیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. ارتباط ما فقط در حد دست تکان دادن و سلام و علیک بود.
همان روزهای اول به ما دستور دادند که باید همه کشتیها و لنجها را بازرسی کنید و اجناس قاچاق را مصادره کنید. تک تک گونیها و کارتنهای شیک خارجی را باز میکردیم و دانه دانه جنسها را بیرون ریخته و تقریبا همه را مصادره میکردیم. انواع ادکلن و عطر خارجی، انواع سیگارهای خارجی، دستگاه ویدیو و انواع کمپوتها و مرباها و آب میوههای خارجی از کالاهای ممنوعه و قاچاق حساب میشد.
ما طبق دستور تقریبا همه کالاها را مصادره میکردیم و در انبار پادگان قرار میدادیم و بعد از چند روز همه را بار یک ماشین کامیون کرده و به مقصد نامعلومی فرستاده میشد. البته برای ما نامعلوم بود تا آخر هم نفهمیدیم با این همه جنس قاچاق چکار میکنند.
چابهار یک مخابرات داشت با ساختمانی کلنگی و دیوارهای کاه گلی، یک در زرد رنگ زنگ زده داشت که اگر میخواستی از آن داخل بشوی باید سرت را خم میکرد. بعد از دو سه هفته بیخبری از خانواده رفتم به مخابرات، در با صدای قیژی باز شد داخل تاریک بود و پله کوچک جلوی در را ندیدم ، تا سرم را خم کردم و پا به داخل ساختمان گذاشتم سکندری خوردم و تلو تلو کنان تا جلوی میز مسئول کچل مخابرات رفتم.
داخل اتاق سه تا کابین بود و چهار پنج نفر روی صندلی منتظر خالی شدن کابین ها بودند. اسم خودم و شماره تلفن همسایه مان را به مسئول دادم و گوشهای به انتظار ایستادم. در محله ما هیچ کس تلفن نداشت فقط در کوچه ما حاج عباس تلفن داشت که باید به خانه آنها زنگ میزدند و آنها به خانه ما خبر میدادند تا بیایند با تلفن صحبت کنند.
خدا خدا میکردم که مادرم خانه باشد تا بتوانم با او صحبت کنم، دلتنگ خانه و مادرم بودم، دلم برای آب و هوای شهرمان و شب نشینیهای کوچه و دوستانم تنگ شده بود. بعد از حدود یک ساعت انتظار و دلشوره اسم مرا صدا زد، با صدای زبر و خشک مسئول باجه به خود آمدم و داخل کابین سوم شدم. زن حاج عباس بود گفتم: سلام حاج خانم میشه مادرم را صدا کنید.
بعد از ۵ دقیقه انتظار کشنده، زن همسایه گفت: ممد حسین مادرت خانه نیست، هیچ کس خانهتان نیست! دست و پاهام وا رفت و ناراحت و دل شکسته تلفن را قطع کردم و به پادگان برگشتم. هفتهای یکبار مرخصی ساعتی میدادند تا بتوانیم به خانه تلفن کنیم، این اولین ناکامی حالم را گرفته بود.