داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

مخاطبان گرامی سلام

لحظاتی دل بدهید به نجوای عاشقانه حضرت امام سجاد علیه السلام که چه زیبا و روح افزا با عشق حقیقی مناجات می‌کند.

با توجه خدای مهربان را صدا بزنید مطمئن باشید او شما را در آغوش پر از نور و آرامش خود می‌گیرد.

 

فرازهایی از دعای شریف ابوحمزه ثمالی:

 

۱- خدایا تو را به تو شناختم

۲- به غیر او امید نبندیم

۳- خدایا تو در پرده نیستی

۴- عشقم به‏ تو واسطه‏‌ام به پیشگاه توست

۵- فرار به سوی خدا

۶- تو دائم و دقیق نگاهم می‌کنی

۷- تکیه بر اعمال دست و پا شکسته‌ام ندارم

۸- تا نچشی نمی‌فهمی!

۹- خودت را توی بغلش جا کن

10- خدایا ما به تو خوش بینیم

۱۱- تن خسته، پا شکسته، درها تمام بسته

۱۲- اى آقاى من، محبت دنیا را از دلم بیرون کن

۱۳- ای آقای من، کمک کن برای خودم گریه کنم

۱۴- مولای من، چرا گریه نکنم؟!

۱۵- خدایا من ضعیفم و وحشت زده!

۱۶- خدایا مرا به پیغمبر محبوبت ببخش

۱۷- ابتدا باید دلمان را خالی کنیم

18- بصیرت، فهم و فقه سه‌گانه رستگاری

۱۹- گذشت داشته باشیم اما چقدر؟!

۲۰- خدایا من در خانه‌ات ندارِ ندارم

رضا کشمیری

۱- قهرمان شخصیتی است صاحب اراده.

۲- قهرمان دارای یک میل و آرزوی خودآگاه است.

۳- قهرمان ممکن است دارای یک خواسته ناخودآگاه و متناقض با خود نیز باشد.

۴- قهرمان از این قابلیت برخوردار است که مقصود خود را به شکلی متقاعدکننده دنبال کند.

۵- قهرمان حداقل باید از یک فرصت و شانس برای رسیدن به هدف برخوردار باشد.

۶- قهرمان از اراده و توانایی لازم برای جستجوی مقصود خودآگاه و یا ناخودآگاه خویش تا آخرین حد ( آخرین حد توان بشر که توسط موقعیت و ژانر تعیین می‌شود) برخوردار است.

۷- داستان باید به کنشی نهایی ختم شود که مخاطب نتواند فرای آن را تصور کند.

۸- قهرمان باید همدلی‌برانگیز باشد، اما شاید دوست داشتنی باشد شاید هم نباشد.

مطالب بیشتر:

چگونه مثل یک نویسنده فکر کنیم!

موقعیت‌های طنز در داستان / داوود امیریان

تجربیات داستان نویسی استاد محمد رضا سرشار ۱

 

رضا کشمیری

 

 

قطعاتی جذاب و قابل تأمل از کتاب خون دلی که لعل شد،

خاطرات خود‌نوشته رهبر عزیزمان حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای:

 

من درباره‌ی زهد و پارسایی این بانوی صالحه (همسرم) ، تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که می‌توانم بگویم، این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور می‌شد و خود می‌رفت و می‌خرید. هیچ وقت برای خود زیورآلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه‌ی پدری آورده بود و یا هدیه‌ی برخی بستگان بود. همه‌ی آنها را فروخت و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد. (ص۱۶۰)

شلّاق‌هایی با ضخامت‌های مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت، دو انگشت و یا بیشتر بود. یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آنقدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد تا خسته شد. نفر سوم شروع کرد به زدن. و به همین ترتیب ... (ص۲۱۰)

یک روز پسرم مصطفی را که دوساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده‌اند... مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک، به علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره‌ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می‌نگریست! سپس زد زیر گریه. به شدّت می‌گریست. نتوانستم او را آرام کنم... این امر به قدری مرا متأثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل‌آزرده بودم. (ص۱۵۱)

 

مطالب بیشتر:

معرفی کتاب خون دلی که لعل شد

درباره گلوله‌های داغ

رضا کشمیری

 

قطعه‌ای زیبا و قابل تأمل از کتاب خون دلی که لعل شد، خاطرات خود‌نوشته رهبر عزیزمان حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای:

اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری می‌خواند ... بیت از مثنوی مولوی بود:

عار ناید شیر را از سلسله                         نیست ما را از قضای حق گله

صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است. شناختن همسایه‌ی زندانی‌ام و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد وتنهایی و غربت را از دلم دور ساخت. (ص۹۱)

در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فوراً پاسخ دادم: بله، سال‌ها بود که چانه‌ی خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله می‌بینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود ودلخوش شود. (ص۹۴)

 

مطالب بیشتر:

معرفی کتاب خون دلی که لعل شد

معرفی کتاب سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

رضا کشمیری

ادامه نکات کتاب حرکت در مه اثر فوق‌العاده استاد محمدحسن شهسواری :

نکته ۴:

فرم یعنی انتخاب قسمت‌هایی از پی‌رنگ که می‌خواهیم و حذف قسمت‌هایی از پی‌رنگ که نمی‌خواهیم و نیز انتخاب اجزاء ساختار. فصل بندی بخشی از ساختار رمان است. (ص۱۲۹)

نکته ۵:

اصول مهم در ریتم( تکرار زمانمند یک الگو) و تمپو(سرعت اجرای ریتم):

۱- جملات کوتاه ریتم را تند و جملات بلند ریتم را کند می‌کنند.

۲- توصیف حرکت، تمپو را بالا می‌برد و توصیف سکون، آن را پایین می‌آورد.

۳- صحنه‌های کوتاه ریتم را تند و صحنه‌های طولانی ریتم را کند می‌کنند.

۴- کشمکش بیرونی تمپو را بالا می‌برد و کشمکش درونی تمپو را پایین می‌آورد.

در هر لحظه از همه‌ی اصول چهارگانه‌ی ریتم و تمپو بیشترین بهره را ببرید. (ص۱۶۴ و ۱۶۵)

نکته ۶ و مهمترین نکته:

نوشتن با مغز بهترین راهنما برای رساندن نویسنده به دروازه‌ی قلعه‌ی رمان است. ورود به داخل قلعه‌ی رمان کار نوشتن با قلب است.

سه نظریه اصلی درباره نوشتن با قلب:

۱- تجربه‌ی زیسته  : نوشتن درباره چیزهایی که قبلا آن را تجربه کرده است.

۲- ذخیره‌ی عاطفی : نوشتن درباره چیزهایی که بتواند هنگام نوشتن حسی مشابه با آن را احضار کند.

 ۳- نظریه‌ی کشف: آفرینش هنری خلق نیست بلکه کشف است. نویسنده باید سعی کند در حد بضاعت خود به جهان مثالی رمان دست یابد.

راه‌های رسیدن به جهان مثالی رمان:

۱- آشتی با من برتر: راه‌های رسیدن به من برتر عبارتند از: تزکیه روح ، تزکیه بدن ، رندی و درک دیگران ، تشخیص مهر و کین و زندگی در آن، رابطه بی‌واسطه با مخاطب.

۲-توانایی ایجاد تمرکز

۳- درک حال و هوا (ص۴۵۳ و ۴۵۴)

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

نظر سنجی وبلاگ داستان کوتاه

رضا کشمیری

 

معرفی کوتاه کتاب حرکت در مه از استاد محمدحسن شهسواری: 

چگونه مثل یک نویسنده فکر کنیم! جمله‌ای قابل توجه در روی جلد کتاب است. و داخلش بیش از هر چیزی پایبند به این جمله. این کتاب ۷۲۱ صفحه‌ای تا کنون پنج بار توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. اولین عبارتی که در کتاب نوشته شده ، سخت تکان دهنده است: « اگر استعداد نداشته باشید، خودتان را بکشید هم نویسنده نخواهید شد؛ اما اگر استعداد داشته باشید، فقط باید خودتان را بکشید تا نویسنده شود. »

 

نکاتی مهم و قابل توجه از کتاب:

نکته ۱ : نویسنده ابتدا باید استعداد داشته باشد، بعد پشتکار و در انتها توان مدیریت افسردگی. افسردگی در سه مرحله به نویسنده هجوم می‌آورد: ابتدا زمان نوشتن و تمام کردن رمان، دوم هنگام ارائه به ناشر و رد شدن‌هایی پی‌درپی، سوم در زمان چاپ اثر و بی‌توجهی مخاطبان و منتقدان. (ص۸۴)

نکته ۲ : هر داستان جدالی است بین تغییر و باورپذیری. باورپذیرها معمولا با تغییرات کم همراه هستند و تغییرات زیاد معمولا باورناپذیرند. جذابیّت نقطه‌ی اتصال بیشترین میزان تغییر و باورپذیری است. (ص۱۰۴)

نکته ۳ : آشنازدایی مهمترین وظیفه‌ی ادبیات است که مهم‌ترین جلوه‌ی آن در زبان است. نزدیک به نوددرصد از رمان‌ها با دو زاویه‌دید اول شخص و سوم شخص محدود به ذهن نوشته می‌شوند. (ص۱۱۹)

ادامه دارد ...

 

مطالب بیشتر:

حاج قاسم سلیمانی در میان گلوله‌های داغ

شب حنظله‌ها

رضا کشمیری

بخش هایی از کتاب گلوله‌های داغ به مناسبت رحلت شهادت گونه حضرت زینب سلام الله علیها :

 

۱- بی‌بی عصا زنان می‌آمد و من پا به پای بی‌بی آرام و بی‌قرار ، بی‌بی با اینکه زانو درد  شدیدی داشت اما می‌خواست پیاده راه بیاید دلیلش را نمی‌دانم! اما هر از چند گاهی چشمانش بارانی می‌شد و بغض گلویش قلب مرا هدف می‌گرفت. عصایی قدیمی به دست داشت، بالاخره همیار و تکیه‌گاه موقتی بود. گاهی همزمان اشک می‌ریخت حتما به یاد حضرت زینب سلام الله علیها در دل زمزمه می‌کرد: «ای کاش در مسیر شام، حضرت زینب سلام الله علیها یک  عصا داشت نه!  کاش فقط  یک چوب بود که خستگی پاهایش را لحظه‌ای به تن سرد و خشکیده چوب می‌سپرد و کاش...!.»

 

۲- دست‌ها را روی کنده زانو گذاشته بود و خمیده ناله می‌زد و اشک می‌ریخت. سید حیدر آمد داخل موکب و با صورتی نم‌کشیده از اشک ادامه داد: «تا حالا دیدین کسی را به جرم عشق اسیر کنن؟! زینب به جرم عشق اسیر شد! دیگر کدام خدمت فایده داره، چه کار کنیم؟ چطور سینه بزنیم؟ چه گریه‌ای؟!»
دست‌های دود گرفته‌اش را به پیشانی می‌کوبید و های های گریه می‌کرد. صدایش را بلند کرد و با ناله گفت: «او به تنهایی اسیر عشق شد و از کربلا تا شام به اسارت رفت!»

 

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

کتاب و کرونا

رضا کشمیری

بخشی از کتاب گلوله های داغ به مناسبت ولادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام:

 بعد از حدود سه ساعت به نجف رسیدیم ، یکی از دوستان عراقی به نام ابودعاء منتظر ما بود. روبروی صحن تازه ساخته شده حضرت زهرا سلام الله علیها در کوچه‌ای که مسجد جامع کاشف الغطاء در آن بود به سمت خانه ابودعا رفتیم ، در کوچه‌ای باریک و بن بست، ما را به خانه‌ای برد دوطبقه اما بسیار قدیمی. دیوارهای بلند اما کج و معوج داشت! ۵پله می‌خورد و به طبقه بالا می‌رسید دو اتاق کوچک داشت با درهایی قدیمی که درست بسته نمی‌شدند. کوله پشتی‌ خود را در اتاق جا دادم و بعد از ساعتی استراحت همراه مهدی و برادرش محمد برای نماز ظهر و عصر به حرم رفتیم.

زیر نور سرکش آفتاب در صحن نشسته بودم و زیارت جامعه کبیره می‌خواندم ، مهدی کنار من نشسته بود و چانه خود را مشت کرده بود و به گنبد و گلدسته خیره شده بود. در حرم‌ها وقتی دعا و زیارت می‌خواندم، مهدی کمتر حرف می‌زد. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: «مهدی برای من هم دعا کن باشه، دعا کن خدا همه مریض‌ها رو شفا بده.»

بدون مقدمه ناگهان گفت: «دعا می‌کنم خدا تو رو هم شفا بده!»

محمد پقّی زد زیر خنده، با شوخی گفتم: «ها مهدی دعا کن خدا منم شفا بده ، من واقعا دیوانه‌ام که سر به سر تو می‌گذارم!»

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

نظر سنجی وبلاگ داستان کوتاه

رضا کشمیری

بخشی از کتاب گلوله‌های داغ به مناسبت ولادت با سعادت امام جواد علیه السلام

صحن حرم امامین کاظمین علیهما السلام بسیار بزرگتر از صحن حرم حضرت علی علیه السلام بود و به خاطر همین خلوت به نظر می‌رسید. مهدی به همراه برادرش روبروی ضریح نشسته بود و به دوگنبد کنار هم چشم دوخته بود. مهدی بیکار که می‌شد، سرش را می‌خاراند و یا تقلّا می‌کرد که زبانش را به سر دماغش برساند!  

من کمی دیرتر از بقیّه از حرم حرکت کردم و ساعت ۹ به مسجد رسیدم، هنوز غیر از ما ۱۲ نفر کسی در آن اتاق نبود. پتویی که زیر پایم انداخته بودم، پنبه‌هایش تکه تکه  شده بود، پنبه‌ها مثل قلوه سنگ‌هایی بودند که زیر کمر با حرکات ناموزونی می‌چرخیدند و پهلوها را ماساژ می‌دادند. به ناچار یک پتوی دیگر هم روی آن انداختم اما باز هم ماساژ به راه بود!

تازه به خواب رفته بودم که  با صدای برادران عراقی  بیدار شدم، اتاق لو رفته بود. افرادی در تاریکی می‌آمدند و  به دنبال جای خواب می‌گشتند! چشمانم گرم شده بود که یک عراقی صدایم کرد و با حرکات دست به من فهماند که کمی جابحا شوم تا کنارم بخوابد. در دلم گفتم: «بی انصاف تازه چشمم گرم شده بود و داشتم خواب می‌رفتم.»

برادر عراقی جایی برای خودش درست کرد اما بعد از مدتی بلند شد رفت و من دیگر از خستگی زیاد به خواب رفته بودم. ناگهان با یک ضربه سنگین به شکمم از خواب پریدم، یک برادر عراقی عظیم الجثه کنارم خواب بود. شکم گنده‌اش از زیرپیراهنی بیرون زده بود، موهای درشت و بلند شکمش را خاراند. صدای خس خس سینه‌اش با بوی سیگار تنش قاطی شده بود. دهانم تلخ شد، این چند روز از بس بوی انواع سیگارهای خارجی را چشیده بودم، ته حلقم تلخ مزه شده بود. فقط با شیرینی ،  موقتاً تلخی‌اش می‌رفت.

نزدیک بود با دستان سنگینش یکبار دیگر مرا مورد لطف قرار دهد! که با یک چرخش جا خالی دادم. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم ساعت ۳ نیمه شب بود...

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

رضا کشمیری

سلام خدمت همه‌ی مخاطبان داستان خوان و داستان نویس و داستان دوست فرهیخته...

معرفی چند تا کتاب خوب که در دو ماه گذشته خواندم و لذت بردم:

سه کتاب / احمد محمود

کوه مرا صدا زد / محمدرضا بایرامی

آب‌نبات پسته‌ای / مهرداد صدقی

فقط به زمین نگاه کن/ محمدرضا کاتب

لم یزرع / محمدرضا بایرامی

هیس / محمدرضا کاتب

برهنه در باد / محمد محمدعلی

نیمه‌ی غایب / حسین سناپور

دوستان گرامی اگه از این لیست کتابی خوانده‌اید، نظر بدهید لطفا ...

 

رضا کشمیری