داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان‌های دفاع مقدس» ثبت شده است

 ادامه خاطرات بندر چابهار - مهر ۱۳۵۹


یک روز به همراه محمد ابراهیمی بالای پشت بام نگهبانی می‌دادم، خیابان بین پادگان ما و استادیوم ورزشی معمولا خلوت بود و هر از گاهی یک ماشین یا موتوری رد می‌شد. تیغه آفتاب به فرق سرمان می‌خورد و گرما و رطوبت هوا کلافه‌مان کرده بود. داشتم عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کردم که ناگهان با صدای بلند و کشیده ایست از جا پریدم. محمد سر اسلحه را رو به خیابان گرفته بود و با صدای کلفت و خشن خود فرمان ایست داده بود.

با احتیاط و دلهره رفتم جلو گفتم: محمد چه کار می‌کنی؟ چی شده؟

نگاهی به خیابان کردم به یک ماشین پیکان بد قواره ایست داده بود. گفتم: ای بابا چرا ایست می‌دی! نگاه کن پیرمردی راننده‌اش زهره ترک شده!

فشی کرد و گفت: قیافه‌اش مشکوکه! و داد زد : یا لّا از ماشین پیاده شو ، کارت شناسایی‌ات را بنداز بالا!

پیرمرد کارتی از جیب پیراهن کهنه‌ی خود درآورد و با تمام قدرت پرت کرد بالا اما نرسید به بالای پشت بام. فاصله زمین تا پشت بام حدود ۵ متر بود. دوباره کارتش را از زمین برداشت و محمد هم روی پشت بام خوابید و تا کمر خم شد به پایین، دستش را دراز کرد و گفت: حاجی حالا بنداز بالا من می‌گیرمش.

دوباره انداخت باز هم به دست محمد نرسید. آهسته گفتم: ولش کن کارت شناسایی میخای چکار؟ پیرمردی نمیتونه بنداز بالا جون نداره!

محمد فش فشی کرد و با دستش کله‌اش را خاراند و داد زد : حاجی کارتت را با یک  سنگ بگذار توی یک پلاستیک و پرت کن بالا!

من گفتم: ای بابا راه حل هم اختراع می‌کنی! خیلی باهوشی!

پیرمرد این‌بار کارت را با سنگی فرستاد بالا و محمد آن را در هوا چاپید.  گردنش را صاف کرد ، سینه‌اش را جلو داد و چشمانش را ریز کرد و به کارت نگاهی کرد.

پقّی زدم زیر خنده ، گفت: مرض چرا می‌خندی؟!

با خنده‌ای موزیانه گفتم: کارت را برعکس گرفتی!

لبخند شیرینی زد و گفت: تو هم دلت خوشه! من که سواد ندارم ! اگر سواد داشتم که این جا با تو یکی بدو نمی‌کردم!

رضا کشمیری

ادامه خاطرات بندر چابهار - مهر ۱۳۵۹


یک شب که پست نگهبانی به من خورده بود از پله‌های داخل ساختمان رفتم روی پشت بام، ساختمان پادگان برزگ بود و سقف وسیعی داشت. من روی سقف سمت راست نگهبانی می‌دادم و دو نفر دیگر سمت چپ و جلوی سقف نگهبان بودند و پشت سرمان به دریا بود. از طرف دریا خطری تهدیدمان نمی‌کرد، البته دقیق حواسمان بود که دوباره سر بریده پیدا نشود.

ستاره‌های پر نوری آسمان چابهار را زینت داده بود و باد ملایمی می‌وزید. ما سه نفر از هر دری با هم حرف می‌زدیم، بحث نماز شب و ثواب آن شد و من هر چه از کتاب ها یاد گرفته بودم برایشان گفتم. همه حال معنوی پیدا کرده بودیم. اکبر آقا که با چشمانی تر به ستاره‌ها چشم دوخته بود گفت: امشب میخام یک نماز شب درست و حسابی بخونم.

همه با سر حرفش را تأیید کردیم. قرار گذاشتیم دو نفر نگهبانی بدهند و نفر دیگر نماز شب بخواند. باید حواسمان به محل نگهبانی نماز شب خوانمان هم  می‌بود. ساعت ۲ نیمه شب بود و تنها روشنایی نور افکن پادگان بود که آن هم سطح خیابان را  روشن کرده بود. سقف در تاریکی مطلق بود و فقط با نور ستاره‌ها جلوی پای خود را می‌دیدیم.

وقتی همه نماز شب با حالی خواندیم من گفتم: بچه ها شما گشنه نیستین؟

اکبر کله پر مو و ژولیده خود را خاراند و گفت: آی گفتی ‌! من که دلم ضعف رفته.

محمد هم دستی به شکمش کشید و گفت: یکی بره انبار یک دوتا از این کنسرو ها یا کمپوت های قاچاقی را بیاره بخوریم.

گفتم: خودت پیشنهاد دادی خودت هم برو دیگه.

بعد ازجر و بحث کوتاهی محمد رفت چند تا کمپوت بیاورد تا دلی از عزا دربیاوریم.

محمد با ترس و لرز و کورمال کورمال خودش را به انبار رساند و دست کشید روی جعبه‌ها و شانسی یک قوطی برداشت و پرت کرد بالای پشت بام، من با مهارت و ولع خاصی قوطی را چاپیدم و با سر سرنیزه ژ-۳  بازش کردم. زیر نور ماه،  سایه کله‌ام روی قوطی افتاده بود، محتویات درون قوطی را نمی‌دیدم ، انگشت کثیفم را زدم داخل قوطی و در دهانم مزه کردم.

حالم بد شد روغن نباتی بود آن هم مانده و بوی ماهی مرده می‌داد. به قول یکی از بچه‌ها مزه خر مرده می‌داد. نمی‌دانم کی خر مرده را مزه کرده بود که این حرف را می‌زد!

رضا کشمیری

ادامه خاطرات چابهار مهر ۱۳۵۹:

شق و رق ایستاده بودم و با اضطراب اطراف را نگاه می‌کردم. مثل آنتن ماشین سیخکی ایستاده بودم و با باد پاییزی، شلوار گشادم باد می‌خورد و من را هم تکان می‌داد. حتما به من می‌خندند و حدیث نفس می‌کنند: بچه‌ای که با باد تکان می‌خورد اومده پاسدار شده و قیافه هم می‌گیره!

از صبح زود که صبحانه سرعتی خورده بودم دیگر هیچ چیزی ته دلم را نگرفته بود. نزدیک ظهر بود که تشنه و گرسنه بودم اما جرأت نمی‌کردم جایی بروم. به فکر سر بریده اسماعیل بودم که دائم در ذهنم می‌آمد و می‌رفت. به خودم گفتم: اگه غافل بشی فردا سر تو هم در ساحل قِل می‌خوره!

سیخ ایستاده بودم و نه می‌توانستم دستشویی بروم و نه آبی بخورم و نه کسی برایم نهار آورد. فکر کنم یادشان رفته نهار بیاورند. دستشویی هم فشار آورده بود البته تحمل کردم مجبور بودم و الّا سر من هم با موج‌های ساحل موج سواری خواهد کرد!

ظهر شده بود ، هندی‌ها به فکر نهار افتاده بودند. با قلاب ماهیگیری چند تا ماهی چاق و چله  مثل خودشان گرفتند و روی یک سینی مخصوص کبابی که تا حالا ندیده بودم کباب کردند و مشغول خوردن شدند. با حرکات دست و سر به من تعارف کردند که سر سفره‌شان بروم و تند تند با دهان پر حرف می‌زدند. من هم با دست اشاره کردم : نه نمی‌خورم. چطور بخورم می‌ترسیدم سمّی در لقمه‌ام بکنند و الفاتحه!

پیش خودم گفتم: این‌ها اگر یک دستی به سینه من بزنند من می‌افتم توی آب و هیچ غلطی هم نمی‌توانم بکنم، پس حتما نمی‌خواهند من را بکشند.

رضا کشمیری

ادامه خاطرات چابهار مهر ۱۳۵۹:


یک روز که برای ورزش صبحگاهی در ساحل پشت پادگان می‌دودیم ناگهان به سر بریده اسماعیل برخوردیم. همه شوکه شده بودند، من که بیشتر با او صمیمی بود اشکم جاری شد. برای همه تازگی داشت و همه ترسیده بودند، نمی دانستیم باید چه تصمیمی بگیریم. فرمانده و معاونش هم مثل بقیه حیران و سرگردان بودند. هنوز نه هسته اطلاعاتی داشتیم و نه تجربه کار اطلاعات و شناسایی.

فرمانده با ناراحتی دستانش را به هم می‌پیچاند و لا اله الا الله  می‌گفت. همه در فکر فرو رفته بودند. یکی سوره حمد و فاتحه می‌خواند ، یکی صلوات می‌فرستاد ، فرمانده هم هی لا اله الا الله می‌گفت. منطقه خان‌زده بود و یک عده به خاطر پول مزدور خان بودند و هر چه دستور می‌رسید انجام می‌دادند.

گشت‌زنی در اختیار شهربانی و ژاندارمری بود و سپاه هیچ دخالتی نمی‌کرد و نمی‌توانست دخالتی کند . سپاه تازه متولد شده از هر طرف گوشه کنایه می‌شنید، از طرف ارتش ، از طرف شهربانی‌ها و ...

شب برای خواب روی تخت بالا دراز کشیده بود و به آنچه اتفاق افتاده بود فکر می‌کردم. اسماعیل بدبخت بچه خوبی بود همین چند روز پیش می‌گفت : می‌خواهم زن بگیرم، دختر عموم، از بچگی می‌خاستمش!

رضا کشمیری

ادامه خاطرات آغازین جنگ تحمیلی مهر ۱۳۵۹ - بندر چابهار


چند روزی بود که شروع کردم به خواندن قرآن با ترجمه الهی قمشه‌ای، خیلی برایم جالب بود نکات مهم و آموزنده را یادداشت می‌کردم و بعضی شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء بلند می‌شدم و سخنرانی می‌کردم و همین نکات را برای بچه‌ها می‌گفتم. من جوانی ۱۸ ساله بودم. بسیار لاغر و به قول کرمانی‌ها نی قلیونی، تازه چند تار مو روی صورتم رویده بود اما صدای بلندی داشتم و بدون بلندگو ده دقیقه‌ای حرف می‌زدم و تفسیر و ترجمه قرآن می‌گفتم. البته چیز دیگری بلد نبودم.

در پادگان امام جماعت روحانی نداشتیم. شب‌ها همیشه برای نماز جماعت روی حیاط پادگان زیلوی کهنه‌ای پهن می‌کردیم و یکی از پاسدارها با سلام و صلوات جلو می‌فرستادیم و نماز جماعت می‌خواندیم. اما هر وقت حمید(سردار شهید حمید قلنبر که آن زمان مشاور سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بود) بود، همه با احترام او را به عنوان امام جماعت جلو می‌فرستادند. صدای دلنشین و صوت زیبای حمید نماز جماعت را به قلب همه می‌چسباند و یک روحیه و حال معنوی زیبایی پیدا می‌کردیم.

حمید بین دو نماز همیشه دعاهایی از حفظ می‌خواند آن هم با صدای گرم و دلربای خود، هر وقت دعا می‌خواند خودش هم گریه می‌کرد، گریه واقعی نه مثل خیلی از مداح‌ها که فقط ادای گریه را در می‌آورند. صدای هق هق گریه حمید همه بچه‌ها را هم به گریه می‌انداخت. من هم با صدای گرم او اشک در چشمانم جمع می‌شد و به حال حمید غبطه می‌خوردم.

رضا کشمیری

ادامه خاطرات آغازین جنگ مهر ۱۳۵۹ چابهار

ساختمان کلنگی مخابرات و اولین ناکامی من


چابهار منطقه کوچکی بود. روی هم رفته دو تا خیابان اصلی داشت که هر دو به ساحل دریا ختم می‌شدند. برنامه ما هر روز صبح زود ورزش صبحگاهی بود که از طلوع آفتاب شروع می‌شد و معمولا یک ساعت طول می‌کشید.

تقریبا همه مردم چابهار اهل سنت و بلوچ بودند و رسم و رسومات سنتی مخصوص به خودشان داشتند. زن‌هایشان با پوشیه مشکی و نقاب عینک گونه در کوچه‌ها ظاهر می‌شدند و مردها همه با لباس بلوچی بلند تا زیر زانو و دستاری بر سر دیده می‌شدند. بچه‌های کوچک هم لباس بلند بلوچی داشتند و چهره‌های آفتاب سوخته آنها با لبخند کودکانه بسیار دلنشین می‌نمود.

مردم به پاسدارها و سپاهی ها اعتماد نداشتند چون اصلا نمی‌شناختند. گروه‌های ضد انقلاب و مجاهدین خلق مردم را ترسانده بودند به آنها گفته بودند این پاسدارها سر همه شما را می‌برند و بعد تکه تکه تان می‌کنند!

البته ما هم به مردم اعتماد نداشتیم و جرأت نمی‌کردیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. ارتباط ما فقط در حد دست تکان دادن و سلام و علیک بود.

همان روزهای اول به ما دستور دادند که باید همه کشتی‌ها و لنج‌ها را بازرسی کنید و اجناس قاچاق را مصادره کنید. تک تک گونی‌ها و کارتن‌های شیک خارجی را باز می‌کردیم و دانه دانه جنس‌ها را بیرون ریخته و تقریبا همه را مصادره می‌کردیم. انواع ادکلن و عطر خارجی، انواع سیگار‌های خارجی، دستگاه ویدیو و انواع کمپوت‌ها و مرباها و آب میوه‌های خارجی از کالاهای ممنوعه و قاچاق حساب می‌شد.

ما طبق دستور  تقریبا همه کالاها را مصادره می‌کردیم و در انبار پادگان قرار می‌دادیم و بعد از چند روز همه را بار یک ماشین کامیون کرده و به مقصد نامعلومی فرستاده می‌شد. البته برای ما نامعلوم بود تا آخر هم نفهمیدیم با این همه جنس قاچاق چکار می‌کنند.

چابهار یک مخابرات داشت با ساختمانی کلنگی و دیوارهای کاه گلی، یک در زرد رنگ زنگ زده داشت که اگر میخواستی از آن داخل بشوی باید سرت را خم می‌کرد. بعد از دو سه هفته بی‌خبری از خانواده رفتم به مخابرات، در با صدای قیژی باز شد داخل تاریک بود و پله کوچک جلوی در را ندیدم ، تا سرم را خم کردم و پا به داخل ساختمان گذاشتم سکندری خوردم و تلو تلو کنان تا جلوی میز مسئول کچل مخابرات رفتم.

رضا کشمیری

ادامه خاطرات ابتدای جنگ:

عصر بود، خورشید چهره‌ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد ،  روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه‌ها شما آموزش دیده‌اید؟

همه با صدای رسا گفتند: بله ...!

اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و ... ، جناب معاون کله‌ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی‌ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند!

به ترتیب و مثل بچه مدرسه‌ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود.

لبه تخت‌ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم  اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت‌های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم.

می‌دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتما می‌افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد.

بسیاری از بچه‌ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه‌شان ور می‌رفتند. محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهی ، من هیچی از این تفنگ‌ها سر در نمی‌آورم.

کله تازه ماشین شده‌ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه‌ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم!

رضا کشمیری


بسم الله الرحمن الرحیم


کلاه نوی ابراهیم

زمستان بی‌رحمانه سوز سرمای خود را به  سر و صورت ابراهیم [1] می‌کوباند، گوش‌هایش سرخ و گونه‌هایش نیلی شده بود. به در خانه که رسید با دست‌های کرخت شده کوبه آهنی را گرفت، سرمای آهن به استخوانش رسوخ کرد، با زحمت کوبه را به صدا درآورد. به محض باز شدن در به داخل خانه خزید و دستانش را روی علاءالدین نفتی گرفت. دود چراغ ،چشمان قرمز شده او را اشکبار کرد.

مادر با نگرانی از آشپزخانه نیم‌نگاهی به ابراهیم کرد و گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟!

همانطور که دستانش را به هم می‌مالاند گفت: نه مادر، هوا خیلی هم سرد نیست!.

مادر که به حیاط رفته بود تا پیت نفتی را بیاورد پیش خود گفت: هوا که خیلی سرده، ولی ابراهیم نمی‌خواهد ما را توی خرج بیندازد.

مادر ، مادر بود دیگر دلش نیامد؛ همان روز رفت و یک کلاه برایش خرید.  صبح فردا، ابراهیم کلاه جدیدش را بر سرش کشید و به مدرسه رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گونه‌ها نیلی ، گوش‌ها سرخ و دست‌ها از سرما خشک و کرخت!

ابراهیم کنار چراغ نفتی  خود را گرم می‌کرد و مادر زیرچشمی قد و بالای او را به نظاره نشسته بود به سرش که رسید بی اختیار گفت: ابراهیم کلاهت کو؟ سر به زیر انداخت و دماغ قرمز شده خود را بالا کشید و گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟

مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با مهربانی گفت: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

با دستان زبر و خشک خود سر دماغش را مالاند و گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.

مادر سر به زیر انداخت و لبخندی زد و با چشمان تر به داخل آشپزخانه خزید و آهسته گفت: خدایا شکرت، الحمدلله ربّ العالمین [2].



۱- نوجوانی شهید ابراهیم امیر عباسی

۲-  برداشتی از  کتاب ساکنان ملک اعظم، ص ۵

 

رضا کشمیری

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه می‌خورد


آخرای شب بود که  پرده برزنتی سنگر را کنار زد و آرام به کنار دستم خزید و آهسته  گفت: میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا داروهایم‌ را بخورم؟
سـاعت چهـار صبح بیـدارش کردم. تشـکر کرد و بلند شـد از سـنگر رفـت بیرون،
بیسـت الی ۲۵ دقیقه گذشـت، اما نیامد. نگرانش شـدم. رفتم دنبالش؛ هوا مهتابی بود بعد از جستجوی اطراف سنگرهای یک صدای زیبا و سوزناک مناجات  شنیدم ، رفتم به دنبال صدا ، دیدم یه قبر  کنـده و داخل قبر  نمـاز شـب میخوانـد و زارزار گریه می‌کند! در تاریکی لرزش شانه‌هایش را حس می‌کردم، نزدیک شدم که سایه‌ام در نور مهتاب به داخل سنگر افتاد. سرش را بالا کرد چشمانش اشکبار و صورت صاف و بدون مویش خیس بود.

با چشمانی نگران گفتم: مرد حسابی! تو که منو نصف جون کردی؟ می‌خواسـتی نماز شـب بخونـی چرا بـه دروغ گفتی مریضـم و میخـوام داروهام‌ رو بخورم؟!

با بغض و اشک گفت: خدا شـاهده من مریضم، چشـمای من مریضه، دلـم مریضه ؛چشـام مریضـه چـون توی این ۱۶ سـال امـام زمان رو ندیده ، دلم مریضه چون بعـد از ۱۶ سـال هنـوز نتونسـتم با خدا خـوب ارتبـاط برقرار کنم؛ گوشـام مریضـه چون هنوز نتونسـتم یه صدای الهی بشـنوم!

یک مرتبه پشتم لرزیدم  نمی‌دانم از سرمای سوزناک نیمه شب بیابان‌های اهواز بود یا از گرمای سخنان آتشین این بسیجی نوجوان ، تیر صدایش قلبم را نشانه گرفت و اشکم را جاری کرد ، نوجوان دروغی می‌گوید که از هزار راست هم راست‌تر است  ؛ نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه می‌خورد![1]



۱- بر اساس خاطره ای از  شهید صاحب الزمانی

رضا کشمیری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

فرمانده یکبار مصرف


تصویر طلبه شهید علیرضا طالب‌الدینی

خبرهای ضد و نقیضی شنیده می‌شد اما از چهره حاج‌علی[1] می‌شد فهمید که خبرهایی در راه است ، این چشم‌های آسمانی با ما حرف می‌زد، برق چشم‌هایش  می‌گفت که عملیّات نزدیک است. حاج‌علی یک گردان تشکیل داد تا منطقه عملیاتی را دقیق شناسایی کنند، همه بچه‌ها طلبه بودند، طلبه صفرکیلومتر، تازه داشتند آب‌بندی می‌شدند! حاج‌علی  من را فرمانده گردان قرار داد. با چشمانی گرد به چشمان روشن و درشت او خیره شدم و گفتم: من که هیچی بلد نیستم! موهای مشکی و بلند خود را خاراند و با لبخندی ملیح گفت: بچه‌ها را شب ببر رزم شبانه و صبح زود بیار نزدیک سدّ دز و بعد می‌خوابند تا کله ظهر تا من برگردم!

چاره‌ای نداشتم دستور فرمانده بود آن هم چه فرمانده‌ای حاج‌علی محمدی پور که یکپارچه نور و شور بود! پیش خودم گفتم فرمانده یکبار مصرف بودن هم توفیق می‌خواهد. نماز مغرب و عشاء که  تمام شد بلند شدم و رو به بچه‌های گردان کردم و گفتم: امشب رزم شبانه داریم همه آماده باشید یک ساعت بعد از شام شروع می‌کنیم. از نمازخانه که بیرون آمدم ، نورافکن بالای سر نمازخانه ، سایه انواع حشرات و جنبنده‌ها را روی زمین نقاشی کرده بود.

وقتی همه بچه‌ها متفرق شدند، سه چهار متر دورتر یک شبحی دیدم که  در تاریکی به من نزدیک می‌شد، دقت کردم چهره ساده و چشمان درشت علیرضا[2] را شناختم، نزدیک شد و نگاهی اطراف کرد تا مطمئن شود که کسی صدای او را نمی‌شنود بعد  گفت: شریف آبادی من نمی‌تونم بیام رزم شبانه!

با جدیّت گفتم: چطورته؟!

گفت: پایم را که در پوتین بکنم تاول می‌زند! پایم حساسیت پوستی داره!

من جدی نگرفتم و بی‌خیال گفتم: من کاری به این سوسول بازی‌ها ندارم! حاج‌علی فرمانده است و گفته شناسایی سختی در پیش داریم و همه باید بیایند رزم شبانه راهی نداره باید بیایی.

علیرضا آرام و مطیع سرش را پایین انداخت و گفت: چشم!

رفتیم رزم شبانه ، مسیر پر بود از خار و خاشاک و شیار‌های صعب‌العبور، گردنه‌های خطرناک همراه با گل و لای و سنگلاخ‌های تیز و بدقلق! تا نزدیک اذان صبح رسیدیم به اردوگاه ، بچه‌ها هر کدام به سنگر‌های خودشان رفتند و همه متفرق شدند، من داشتم وضو می‌گرفتم که دوباره دیدم در تاریکی شبحی به من نزدیک می‌شود و با صدایی آرام گفت: شریف آبادی بیا کارت دارم!

دیدم صدای آشنای سر شب است گفتم: تویی علیرضا چته؟ چه کار داری؟

گفت: بیا یک لحظه کارت دارم. رفتم جلوتر چهره  نورانی او حتی در تاریکی سایه من هم جلوه داشت، چراغ قوه سبزرنگی از جیبش درآورد و نشست رو خاک و گفت : بیا ببین یک نگاه بکن!

چراغ را روشن کرد و روی پایش انداخت، دیدم از نوک انگشتانش خون چکه چکه به خاک می‌ریزد !

با نگرانی گفتم: علیرضا چت شده؟! چطوری مرد کوچک!؟

با خنده بلند و ملیحی گفت: تازه اون یکی پایم هم هست ، همین طوره!

کف پایش را بالا آورد و در نور چراغ گرفت، کف پایش مثل لجن ته استخر شده بود، پر از خون و گل و لای و لجن! پوست پایش کامل کنده شده بود و او همچنان می‌خندید!

با عصبانیّت گفتم: چی شده؟! چرا می‌خندی؟ پاهات رو از بین بردی حالا می‌خندی؟

با مهربانی گفت: تو گفتی حاجی گفته همه باید بیایند رزم شبانه! من به خدا قسم پایم را در پوتین نکردم با پای برهنه آمدم!

بعد از کمی مکث دوباره با اندوه خاصی گفت: من به درد عملیّات نمی‌خورم! من کم سن و سال هستم و به قول شما ، بچه سوسول هم هستم! به درد عملیّات نمی‌خورم.

بغض گلویم را فرو دادم ، خم شدم و پیشانی خاکی و عرق کرده او را بوسیدم و گفتم: علیرضا تو امشب درس بزرگی به من دادی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد آن اینکه دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نکنم!

علیرضا هم دیگر هیچ نگفت ، من به طرف نمازخانه حرکت کردم و به فکر فرو رفتم: من به تمام معنا فرمانده یکبار مصرف هستم و دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نخواهم کرد.

با دیدن پای برهنه و شرحه شرحه از عشق علیرضا به یاد پای برهنه محمود پور سالاری[3] افتادم که یک روز در منطقه شرهانی قبل از عملیات والفحر یک، برای تفریح به بیابان‌ها و صحرا رفتیم چه تفریحی آن هم در شیارها و گدارهای منطقه شرهانی! محمود با پای برهنه راه می‌رفت! به او گفتم: چرا پابرهنه!؟

گفت: کف پا باید قوی باشه که وقتی عراقی‌ها افتادند دنبالت، کفش‌هایت را دربیاوری و فرار کنی آنقدر باید فرز باشی که نتوانند بگیرندت!.[4]



۱- سردار رشید اسلام شهید عارف حاج علی محمدی پور

۲- طلبه شهید علیرضا طالب الدینی از شهدای بم

۳- شهید محمود پورسالاری از شهدای اراک

۴- برداشتی از خاطره  رزمنده و جانباز سرافراز حجت الاسلام شریف آبادی

رضا کشمیری