داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان شهدا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

ماجرای طلبه شهید مهدی درویشی با خطوط نورانی و داغ گلوله

هوا مهتابی بود، چهره نورانی و غبار گرفته  ماه از بین خطوط روشن و داغ گلوله‌ها دیده می‌شد. رگبارهای پی‌در‌پی دشمن از بالای سنگر عبور می‌کرد و بر زمین داغ و تفت دیده مرز فاو سیلی می‌زد. صدای شلیک خمپاره‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، خمپاره‌های سوزان با عصبانیّت هوای بالای سنگر را می‌شکافتند و صدای فیژ فیژ آنها مدام به گوش می‌رسید.

ما ۵نفر خط نگه دار بودیم، حفظ خط فاو از مهمترین وظایف ما در این عملیات بود. آتش دشمن روی خط به نحوی بود که خاکریز و سنگر را مثل گهواره به این طرف و آن‌طرف تکان می‌داد. از داخل سنگر فقط خطوط قرمز آتشین دیده می‌شد و بوی نم‌کشیده باورت به مشام می‌رسید، با هر بار صدای خمپاره و گلوله توپ گرد و خاک داغی به داخل سنگر هجوم می‌آورد و چشمان ما را پر از خاک و دود می‌کرد.

گلوله‌ای سنگین به سر سنگر خورد  ، ترکش‌ها در قلب گونی‌های سنگر فرو رفت اما موج انفجار پرده گوش ما را به لرزه درآورد تا مدتی گیج بودیم. فرمانده دستی به موهای پر از خاک خود کشید و با لحن آمرانه گفت: سیم تلفن صحرایی ما به مرکز فرماندهی قطع شده ، یکی بره وصلش کنه!

من آب دهانم را که مزه خاک و باروت می‌داد قورت دادم و نگاهی به علی کردم، علی هم به چشمان من خیره شده بود. چشمم را از چشمان قرمز  و دودی علی  کنار کشیدم و به چشمان زیبای حسین دوختم،  حسین هم نیم نگاهی به علی کرد! چند باری به هم نگاه کردیم ، فرمانده منتظر بود کسی جواب دهد، مهدی که تا حالا سرش پایین بود، کله تازه ماشین شده خود را بالا آورد ، چشمان درشت و مشکی‌اش پر از خاک بود دستی به ریش کم پشت خود کشید و  سیم تلفن را از جلوی سنگر برداشت و گفت: بدو که رفتیم! ما رفتیم این که ترس نداره.! مهدی با زیر پوش سفید و خاکی‌اش در میان گلوله‌ها و آتش شدید دشمن از سنگر به بیرون خزید.

هر بار که صدای گلوله بلند می‌شد ما با دلهره می‌گفتیم مهدی هم شهید شد. بعد از مدت کوتاهی  مهدی سالم برگشت و با عصبانیّت گفت: مگر ترس داره که همگی ترسیدید! چرا ترسیدید؟!

رضا کشمیری

                        بسم الله الرحمن الرحیم

نوجوان عاشق

به ابتدای شهر که رسیدیم سرعت‌گیر بزرگی تکان شدید به ماشین پیکان سفید رنگ سپاه داد و عینک من که روی داشبورت بود به هوا پرتاب شد، من که چرتم پاره شده بود کورمال کورمال دنبال عینکم ‌گشتم. همین که عینک را پیدا کردم بلافاصله روی چشمم گذاشتم و اولین چیزی که واضح دیدم چند پسته بزرگ وسط میدان اول شهر بود.

راننده دنده را عوض کرد و گفت: ببخشید حاج‌آقا اصلا سرعت‌گیر را ندیدم ، لا مصّب خیلی هم بزرگ و بدقلق بود شرمنده!

لبخند آرامی زدم و گفتم: خواهش می‌کنم مشکلی نیست، پیش میاد دیگه.

راننده در جاده که بودیم گاهی با شکم رانندگی می‌کرد و دستانش را پشت گردن می‌گذاشت و یک پا روی پدال گاز و پای دیگر لم داده به در ماشین! و خیلی ریلکس و آرام به جاده چشم می‌دوخت. وقتی به شهر رسیدیم دیگر فرمان را با دست می‌گرفت ولی باز هم شکم گنده‌اش مماس بر فرمان ماشین ماساژ داده می‌شد. به ساختمان سپاه که رسیدیم فرمانده سپاه به استقبال آمد و به همراه چند نفر دیگر به سمت سالن برگزاری جلسه حرکت کردیم.

من برای یک سخنرانی عقیدتی در سپاه دامغان دعوت شده بودم و برای رزمندگانی که فردا اعزام به جبهه بودند جلسه تشکیل شده بود. هنوز جلوی در سالن نرسیده بودم که یک نوجوان حدود ۱۲ساله با کاپشن مشکی و شلوار بسیجی جلویم را گرفت و با صدایی آهسته و نرم گفت: حاج‌آقا من یک حرف خصوصی دارم! یک درخواست بسیار مهم !

رزمندگان در سالن منتظر بودند، مسئول جلسه اجازه مطرح کردن درخواست را به این نوجوان لاغراندام و نحیف نداد و مرا به داخل سالن راهنمایی کرد. سخنرانی را با یاد و نام شهدا و ایثار و فداکاری شهدا و رزمندگان شروع کردم و در ادامه شاخصه‌های انقلاب اسلامی را تشریح کردم و در آخر از مقامات بهشتی که برای شهدا وعده داده شده مطالبی را عرض کردم.

بعد از سخنرانی همان نوجوان را دیدم که از لابه لای جمعیت بدرقه کننده به من نزدیک می‌شد و دوباره بین فشارها به عقب رانده می‌شد و همین‌طور تلاش می‌کرد تا به من برسد. در فکر حرف خصوصی و سوال این نوجوان بودم که از سالن بیرون آمدم و به کنار ماشین که رسیدم نوجوان به کنارم رسید و جلوی مرا گرفت و گفت: حاج‌آقا یک لحظه وقت بدهید من حرف خصوصی‌ام را بگم!

ایستادم و دستان سرمازده خودم را لابه لای شال گردنم پیچاندم و گفتم: بفرمایید من در خدمت شما هستم!

چشمان قرمزشده پسرک تند تند پلک می‌خورد و نوک دماغش هم قرمز بود به نظر اشک در چشمانش حدقه زده بود، نمی‌دانم بخاطر سوز سرما بود یا بخاطر گریه کردن برای چیزی که نمی‌دانستم. همان‌طور که دستانش را به هم می‌فشرد گفت: حاج‌آقا حرف خصوصیه نمی‌خواهم کسی بشنوه!

رضا کشمیری

                                   بسم الله الرحمن الرحیم

در مقرّ سازماندهی نیروها در اهواز حاج مرتضی[1] فرمانده  واحد تخریب لشکر ۴۱ثارالله  به دستور حاج قاسم[2]، مسئول انتخاب ۳۰ نفر نیرو برای گردان تخریب بود و در جمع هزار نفر بسیجی‌ کرمانی سخنرانی می‌کرد و از سختی‌ها و خطراتی که برای بچه‌های تخریب وجود داشت می‌گفت.

حاج مرتضی به آنان گفت:۳۰ نیرو می خواهم که نه تنها فکر برگشتن به کرمان را نداشته باشند بلکه بدانند که جسد آنها پودر می شود؛۳۰ نیرو می خواهم که سیگاری نباشند؛ اهل نماز شب باشند و ادامه داد: کمترین چیز در گردان تخریب جانباز شدن و شهید شدن است. اولین کسی که اعلام آمادگی کرد برای حضور حمید بود، دوباره حاج مرتضی گفت: تخریب تکه تکه شدن دارد، سوختن و زغال شدن دارد. باز حمید با اشتیاق بیشتر اعلام آمادگی ‌کرد. برای بار سوم حاج مرتضی گفت: بچه ها اینجا شوخی بردار نیست اصلا ممکن است پودر بشوید و هیچ اثری از شما نماند!  هر لحظه با سخنان او در حمید شوق بیشتری ایجاد می‌شد و به جای اینکه بترسد و شک کند ایمان و یقین او در این راهی که انتخاب کرده بود بیشتر می‌شد.

رضا کشمیری

                                 بسم الله الرحمن الرحیم

حمید[1] در خانواده‌ای با وضعیت مالی ضعیف، در یکی از محله‌های شهر کرمان دیده به جهان گشود. پدرش، معتاد به تریاک و سیگار و به قول محلی‌ها اهل دود و دم بود.  حمید ۱۵ ساله، به عنوان شاگرد شوفر روی ماشین حمل سوخت عمویش کار می‌کرد و کمک خرج خانواده بود.

تانکر نفت‌کش کارش این بود که از بندرعباس، نفت بارگیری می‌کرد و به کرمان انتقال می‌داد. عموی حمید که راننده ماشین و صاحب آن بود بخاطر کم اطلاعی از احکام شرعی، هر وقت دستشویی داشت از شیشه ماشین در حال حرکت ادرار می‌کرد و تمام اطراف ماشین نجس می‌شد و اصلا پاکی و نجسی را رعایت نمی‌کرد.

حمید هم در چنین شرایط خانوادگی و فرهنگی رشد کرده بود و خودش هم با اینکه در سن نوجوانی بود  خیلی سیگار می‌کشید و به قول معروف سیگار را با سیگار روشن می‌کرد.

این منوال در زندگی حمید ادامه داشت ...

رضا کشمیری

بسم رب الشهدا

در یکی از روزهای گرم تابستان اهواز، حمید[1] و مرتضی[2] و یکی از دوستانشان از عملیات برگشته بودند و به مقرّ نیروها در اهواز رسیده بودند.  گرمای هوا حدود ۵۰ درجه بود و گرد و خاک به همراه سوز و گداز آتش و خمپاره و توپ جنگی فضای مقرّ را بیش از همیشه داغ و سوزان کرده بود.

حمید که تازه سر و روی خاکی و پر باروتش را تمیز کرده بود با حالت خسته‌ای رو به مرتضی می‌کند و میگوید: بچه ها نیم ساعت بخوابیم بعد برویم هور و به خط سرکشی کنیم. مرتضی و دوست دیگرش از خدا خواسته قبول می‌کنند و سریع خود را به سنگر فرماندهی که چند پله می‌خورد و پایین می‌رفت، رساندند و بهترین جا را انتخاب کردند و کنار دیوار زیر پنکه سقفی دراز کشیدند.

صدای گوش خراش پنکه خواب را از چشمان مرتضی بریده بود، مرتضی هر چه منتظر حمید بود، سر و کله‌اش پیدا نشد از سنگر خارج شد، آفتاب سوزان چشمانش را اذیت می‌کرد، کمی جلوتر رفت و حمید را صدا می‌کرد اما با صحنه‌ای عجیب مواجهه شد...

رضا کشمیری

                         بسم رب الشهدا و الصدیقین                         


بچه ها در تب و تاب آمادگی برای عملیات جدید بودند، جنب و جوش عجیبی بین عاشقان شهادت و سعادت ابدی موج می‌زد. امام جماعت سنگر تخریب حاج آقای ابراهیمی به یکی از بسیجی‌ها مشکوک شده بود نمی‌دانست در این حال و هوای نزدیک عملیات چرا این بسیجی نصف شب که از خواب بیدار می‌شود و بعد از نماز شب، یکی دو ساعت غیبش می‌زند و جالب اینجا بود که هیچ کس هم نمی‌دانست کجا رفته و چه کار می‌کند!

 این معمای بزرگ برای حاج آقا حل نشده باقی مانده بود تا اینکه به یکی از دوستان نزدیک او سپرد تا سر از کار حمید در بیاورد. حاج مرتضی[1] که دوست صمیمی حمید بود، چند روزی رفتارش را زیر نظر گرفت و دید حمید از سر سفره‌های غذا دانه‌های برنج و خرده نان‌ها و چیزهای دیگر جمع می‌کند و جایی نگه می‌دارد.

حس کنجکاوی مرتضی امانش را بریده بود ...

رضا کشمیری