بسم رب الشهدا و الصدیقین
بچه ها در تب و تاب آمادگی برای عملیات جدید بودند، جنب و جوش عجیبی بین عاشقان شهادت و سعادت ابدی موج میزد. امام جماعت سنگر تخریب حاج آقای ابراهیمی به یکی از بسیجیها مشکوک شده بود نمیدانست در این حال و هوای نزدیک عملیات چرا این بسیجی نصف شب که از خواب بیدار میشود و بعد از نماز شب، یکی دو ساعت غیبش میزند و جالب اینجا بود که هیچ کس هم نمیدانست کجا رفته و چه کار میکند!
این معمای بزرگ برای حاج آقا حل نشده
باقی مانده بود تا اینکه به یکی از دوستان نزدیک او سپرد تا سر از کار حمید در
بیاورد. حاج مرتضی[1]
که دوست صمیمی حمید بود، چند روزی رفتارش را زیر نظر گرفت و دید حمید از سر سفرههای
غذا دانههای برنج و خرده نانها و چیزهای دیگر جمع میکند و جایی نگه میدارد.
حس کنجکاوی مرتضی امانش را بریده بود ...
بلاخره تصمیم گرفت یک روز سحر حمید را تعقیب کند و راز این معمای بزرگ و جالب را کشف کند. آن روز صبح مرتضی همه حواسش به حمید بود که نکند یک دفعه غیبش بزند و سر او بی کلاه بماند، همین که حمید سر مخفیگاه خود رفت مرتضی او را دنبال کرد.
حاج مرتضی میگوید: هنوز هوا گرگ و میش بود و به سختی چشم و چشم را میدید، من که حس کنجکاویام به شدت آزارم میداد، به دنبال او راه افتادم، شاید حدود ۵ کیلومتر در بیابانها بدون هیچ نشانه و علامتی پیاده میرفت، هوا تقریبا روشن شده بود دیدم به یک دشت پر از لانههای مورچه سواری رسید و با صدای بلند و یک حالت عاشقانه و محبتآمیزی با مورچهها حرف میزند و میگوید: آروم باشید دعوا نکنید اومدم! غذا به همه تان میرسد فقط یادتان باشد که روز قیامت شهادت بدهید که من به یاد شما هم بودم و برایتان غذا آوردم.
مرتضی خیلی تعجب کرده بود و چهره زیبا و معصومانه حمید بیشتر از همیشه برایش جذاب و دیدنی شده بود، حمید برای هر لانه مورچهای یک مشت دانه برنج میریخت و با آنها حرف میزد انگار زبان مورچهها را میفهمد و مورچهها زبان او را.
این بسیجی پاکدل، مخلص و بیآلایش، شهید حمید جعفرزاده بود، او که زندگیاش سراسر محبت به خدا و مخلوقات خدا بود و خدا او را به آرزویش یعنی شهادت در راه خدا رساند.
ممنون حاج آقا