داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برکت حدیث کساء» ثبت شده است

 

 

عبایم را از دور کمرم جمع کردم و نیم خیز شدم و از پله‌های منبر پایین آمدم. جلسه هنوز ادامه داشت، مداح روی پله اول منبر نشست و شروع به روضه خوانی کرد. شب ۲۸ صفر بود، بعد از اتمام مجلس سید ابوترابی که میزبان بود مرا به کناری کشید و گفت: حاجی آقا یک کار مهم با شما داشتم.

با انگشت شصت گوشه چشمم را پاک کردم و گوشم را نزدیک دهان سید بردم و گفتم: بفرمایید من در خدمتم.

سید رطوبت سر دماغش را با دستمال کهنه‌ای گرفت و گفت: حاج آقا در این شهر ما یک دختر و پسری هستند که ۶-۷ ساله که همدیگه را می‌خوان اما پدر دختره راضی نمیشه.

چشم تیز کردم و گفتم: خُب پسره کوتاه بیا نیست ۷ سال خیلی زیاده که!

فشی کرد و با کف دست دماغش را مالاند و گفت: حاجی عیب کار اینجاست که هر دو تا، پسره ودختره را میگم، از بچه‌های هیأتی و مسجدی شهر هستند و هر روز با هم ارتباط پیامکی یا تلفنی بالاخره دارن و این جریان تو شهر پیچیده که اصلا در شأن بچه بسیجی و هیأتی نیست!

گفتم: یعنی چه ارتباط دارن !؟ اگه بچه مذهبی هستند که کار درستی نیست!

با دستپاچگی گفت: نه حاجی فقط در حد حال و احوال پرسی است و کامل حدود شرعی را رعایت می‌کنند اما باز هم زشته ، مردم حرف در میارن، میگن این هم ازخواهر و برادرهای بسیجی‌ !

چشمانم می‌سوخت با دو کف دست مالاندمشان و گفتم: خوب این بنده خدا پدر دختره، کسی باهاش حرف زده تا راضی بشه مثلا یکی از علمای شهر یا امام جمعه و ... یا کسی که قبولش داشته باشه.

سید پا به پا کرد و گفت: اوووه حاجی!  امام جمعه باهاش حرف زده چند بار! اعضای شورای شهر  باهاش کلنجار رفتن!یکبار شورای هیأت مسجد از رییس آموزش و پرورش دعوت کرد و در جلسه‌ای باهاش حرف زدند قبول نکرد! چند بار تا به حال جلسه گرفتیم هنوز حل نشده! حل بشو هم نیست!!

سید حرف می‌زد و من  چشم به دهان او به فکر فرو رفته بودم: عجب پدر سمجی! و عجیب‌تر پسره که ... واقعا پدر عشق بسوزه با آدم چکار میکنه!

گفتم: حالا چه کاری از دست من بر میاد؟

گفت: فردا صبح بعد از دعا ندبه جلسه گذاشتیم دو تا از اعضای شورای شهر ، رییس آموزش و پرورش و مسئول هیئت و فرمانده پایگاه بسیج هستند، شما هم تشریف بیاورید شاید بتوانید کاری بکنید.

گفتم: چشم حتما میام اگه کاری از دستم بربیاد که در خدمتم.

صبح بعد از دعای ندبه ، سید  که کنار من نشسته بود چشمان قرمز شده خود را مالاند و گفت: حاجی میای جلسه دیگه؟

حساسیّت امانم را بریده بود، با کف دست چشمانم را خاراندم و گفتم: بله که میام حتما.

جلسه در خانه یکی از هیأت امنای مسجد بود، به همراه سید رفتیم به محل جلسه ،وارد اتاقی بزرگ شدیم، ۸تا صندلی به شکل دایره‌ای چیده بودند، دو کبوتر عاشق هم آمده بودند. دختر خانم با چادر مشکی و رو گرفته بود ، پسر هم با محاسنی کوتاه و مرتب نشسته بود. یکی از افراد که نمی‌دانم چه سمتی داشت گفت: حاج آقا این مسأله یکی از مشکلات حل نشدنی شهر ما شده! بین مردم شهر پیچیده .با دست  به طرف دختر و پسر اشاره کرد  و ادامه داد : خیلی هم پشت سر این‌ها حرف در آوردند و هیأت را هم از متلک های خود بی نصیب نگذاشتند! نمی‌دانیم  چه کار کنیم. یک معضل جدی شده!

روی صندلی تکانی خوردم و دستانم را به هم پیچاندم و گفتم: قبل از اینکه بحث کنیم که چکار میشه کرد بگید قبله کدوم طرفه؟!

رضا کشمیری