داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابایی خوشچل شدم؟!» ثبت شده است

 

فاطمه نشسته بود گوشه‌ی اتاق و با چشمانی قرمز یک نگاه به من می‌کرد، یک نگاه به دامن مشکی توردارش. همان دامنی که مهدی قبل از شهادتش برایش خریده بود. دو ماه پیش که دامن را به تن فاطمه کردم، با شیرین زبانی دوید بغل مهدی و گفت: « بابایی بابایی خوشچل شدم؟ ها ... خوشچل شدم؟» چرخی زد و خودش را برای مهدی لوس کرد. مهدی بغلش کرد و نشاندش روی زانو. بشری را هم نشاند روی زانوی دیگرش. بشری از کلاس پیش دبستانی‌اش تعریف می‌کرد و فاطمه برای اینکه از قافله ناز آوردن برای بابا عقب نیفتد، حرف‌های بشری را به شکل دیگری تکرار می‌کرد و به خودش نسبت می‌داد. خنده‌ی تیزی سر می‌داد و سرش را به زیر قبای مهدی می‌چسباند.

صحنه‌ها یکی پس از دیگری جلوی چشمم رژه می‌رفتند، هنوز گوشی همراه مهدی گاهی صدای لرزشش می‌آمد و دل مرا می‌لرزاند. توی فکر بودم که بشری هم بی‌حال نشست روی زمین و خم شد روی بالش. هنوز ظرف‌های میوه و شیرینی مهمان‌های ظهر را از توی هال جمع نکرده بودم. سه ، چهار نفر از مسئولین حوزه آمده بودند برای عرض تسلیت و یک عکس بزرگ قاب کرده از مهدی با لباس طلبگی را گوشه‌ی دیوار نشانده بودند.

توی فکر بودم که با صدای ناله فاطمه به خود آمدم. دویدم سمتش ، دست گذاشتم روی سرش، داغ بود خیلی داغ. دلم آشوب شد. صدای ناله بشری هم بلند شد. دستش را گرفتم ، دست او هم داغ بود. هر دو تا دخترم تب کرده بودند. خیلی تنها بودم، اشک توی چشمم جمع شد. در این دو ماه بعد از شهادت مهدی خیلی حواسم بود که دخترها اشک و گریه و بی‌تابی مرا نبینند، اما مگر می‌شد. هر بار که دخترها بهانه بابا را می‌گرفتند، بی‌اختیار اشکم درمی‌آمد.

هر چه دار و دوای گیاهی بلد بودم تا شب به دخترها دادم. انواع جوشانده‌ها را امتحان کردم. شب شد و از ترس اینکه تشنج کنند ، شربت استامینوفن به خوردشان دادم، اما فایده نداشت. فاطمه در بغل، دست بشری را گرفتم و خودم را به درمانگاه سر کوچه رساندم. یک پاکت دارو عایدم شد و دیگر هیچ. تا دو روز هر چه کردم تب دخترها پایین نیامد. توی خانه می‌چرخیدم و هر بار که چشمم به چشم‌های درشت مهدی می‌افتاد و لبخندش را می‌دیدم، دلم می‌شکست. از نگاه سنگین بچه‌ها می‌ترسیدم و بغضم را فرو می‌دادم.

بالای سر بچه‌ها نشسته بودم و هی پارچه خیس می‌کردم و روی پیشانی داغ آنها می‌گذاشتم. دلم می‌جوشید و توی فکر بودم. ناگهان یادم آمد دو هفته بعد از شهادت مهدی ، وقتی که دخترها خیلی بی‌تابی می‌کردند. رفتم پیش یک مشاور و از او خواستم تا راهنمایی‌ام کند. او تأکید کرده بود هر چه که بچه‌ها را به یاد بابا می‌اندازد ، به حداقل برسان. بی‌اختیار افکار ذهنی‌ام را به زبان آوردم: « هر چه که به یاد بابا می‌اندازد! »

یک دفعه پیش خودم گفتم: « نکنه این عکسی که دو روز پیش آوردند ، باعث شده دخترها تب کنند!؟ »

کوبیدم به پیشانی‌ام: « یعنی واقعا میشه به خاطر اون عکس باشه!؟ »

دخترها خواب رفته بودند اما هنوز تب‌شان بالا بود. هر از چند گاهی از خواب می‌پریدند و ناله می‌‌کردند. مجبور بودم بالای سرشان بنشینم و هی پاشورشان کنم. پارچه خیس روی پیشانی و دستان لاغرشان بگذارم. سریع رفتم و عکس مهدی را روزنامه پیچ کردم و گذاشتم بالای کمد لباسی. دخترها صبح که بیدار شدند، نگاهی به گوشه‌ی هال کردند ، عکس مهدی را که ندیدند. چشم چرخاندند و دیوارها را نگاه کردند. بدون اینکه چیزی بگویند نشستند سر سفره صبحانه. دلم آشوب بود : « یعنی این تب شدید فقط به خاطر عکس بابای شهیدشان بوده؟ خدایا ! »

ظهر نشده، تب بچه‌ها قطع شد و نشستند هم‌پای عروسک‌هایشان ، مامان بازی. اشک توی چشم‌هایم جوشید نمی‌دانستم این اشک را از خوشحالی حساب کنم یا از ناراحتی . رفتم اتاق خواب و در را بستم. عکس مهدی را از توی روزنامه بیرون کشیدم. نگاهی به چشمان مهدی کردم، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. گریه برای دختر سه ساله‌ای که سر بریده‌ی بابا جلویش گذاشتند. صحنه‌های خرابه‌ی شام جلوی چشمم آمد. افکار می‌آمدند و توی چشم و قلبم جا خوش می‌کردند: « دخترهای من فقط با دیدن عکس خندان و جسم سالم بابایشان دو روز در تب سوختند، امان از قلب کوچک و داغدیده دختر سه ساله ، امان از دل زینب ... امان. »

مطالب بیشتر:

لب‌های خشکیده

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)

ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده

رضا کشمیری