داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

ادامه خاطرات چابهار - مهر ۱۳۵۹

یک روز نماز ظهر و عصر را که تمام کردیم خبر آوردند که یکی از بچه‌ها شهید شده، صبح یک گروه از بچه‌ها رفته بودند برای گشت جاده‌ای که با اشرار درگیر شده بودند و عباس رکنی[1] از بچه‌های کشکوئیه رفسنجان شهید شده بود. عباس از دوستان من بود و خیلی دلم گرفته بود. آن روزها خیلی در حال و هوای شهادت بودم، وقتی یکی از دوستانم شهید می‌شد خیلی به حالش غبطه می‌خوردم و بیشتر مشتاق شهادت می‌شدم.

یک کفش عباس در منطقه جا مانده بود ، وقتی پیکر مطهرش را به پادگان آوردند فقط یک کفش داشت. با اصرار به فرمانده سپاه گفتم: این لنگه کفش مال شهیده و تبرّک است ، اگه میشه کفش شهید را به من بدهید برای تبرک.

اول قبول نمی‌کرد اما من که علاقه زیادی به شهید و شهادت داشتم اصرار کردم تا سرانجام این لنگ کفش خاکی که ظاهرا قیمتی هم نداشت به ۱۰ تومان خریدم. می‌گفتند: این کفش‌ها مال بیت‌المال است . من هم نمی‌خواستم مدیون شوم ، کفشی که یک جفت کامل و نواش حدود ۵ تومان بود من یک لنگه کهنه‌اش را ۱۰ تومان خریدم!



۱-  اکبر رکنی برادر شهید عباس رکنی هم در سال ۶۱ ، حدود سه سال بعد از شهادت برادرش به مقام رفیع شهادت رسید.

نظرات  (۱)

خوب بود
پاسخ:
ممنون از نظر شما

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی