سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۳ :
سوار ون شدیم به سمت سامرّاء ، صبح پنجشنبه ۱۸ مهرماه رسیدیم به بغداد. راننده برای نماز صبح جای مناسبی پیدا نکرد، هر چه گفتیم : نماز ، الصلاه الصبح. توجّهی نکرد! بالاخره با داد و فریاد ما نزدیک طلوع آفتاب ایستاد. نماز صبحی آفتاب برشته، بر روی سکوی روغنی یک مغازه تعمیر ماشین اقامه کردیم با وضویی دست پاچه و سنگی به جای تربت الحسین بر پیشانی.
اولین باری بود ضریح تازه نصب شده امامین عسکرین علیهما السلام را میدیدم. دو سال گذشته را نتوانسته بودم به سامرّاء بیایم، دلم پر میکشید. خدا نصیبمان کرد، یک ۲۴ ساعت کامل همجواری و چشیدن محبّت و کرامت مولایمان امام هادی و امام عسکری علیهما السلام را. عظمت و شکوه و شلوغی حرم دلم را شکست. یاد ده سال پیش افتادم. اولین باری که به زیارت عتبات آمدم، گنبدی ویران در کنار تپّه آوارهای عظیم در دور حرم بود. داخل که میرفتی زمین خاکی ، محل انفجار گودالی عظیم و دور سنگ قبر امامان پارچهای ضخیم مخملی و سبز. هیچ شباهتی به حرم امامان دیگر نداشت. مظلومانه و خلوت و تحت شدیدترین نظارتهای امنیّتی.
صبح جمعه به کاظمین رسیده و تا نماز مغرب و عشاء در آن فضای نورانی نفس کشیدیم. بعد از نماز به سمت نجف حرکت کردیم به گمان اینکه حدود ساعت ده ، یازده شب میرسیم و به خانه ابودعاء دوست سالهای قبل میرویم، تا شاید جایی برای استراحت خانمها باشد. نشد ، دو نیمه شب رسیدیم و در خانه ابودعاء بسته بود. کمی در زدیم تا شاید کسی بیدار باشد اما نشد. صحن حضرت زهرا سلام الله علیها بالا و پایین، پشت و رو پر از جمعیّت بود. دریغ از یک جای خواب!
خانمها رفتند به سقف صحن و در جوار گنبد نورانی و باشکوه حضرت امیر علیه السلام نشستند. اما جای کج شدن و سر بر زمین گذاشتن نبود. پیرزنی بیدار میشود و دختر سه سالهام فاطمه را مختصر جای خوابی میدهد. اما ما مردها رفتیم که برویم داخل حرم. نشد من ماندم پیش بچهها و گوشیها و کفشها، دیگران رفتند زیارت.
دو پسرم را در مختصر جایی خواباندم، عبایم را روی سنگهای سفید و چرکمرده انداختم و دو تا کفش هم زیر سر آنها گذاشتم. از شدت خستگی بیهوش شدند. من هم نشستم بالای سرشان. مردی که کنار بچهها خواب بود، هیکلی و درشت بازو بود. در همان حال زیارت خواندن و چرت زدن، مواظب بودم دستی به صورت یا لگدی به پهلوی بچهها نخورد. پسرم علی خیلی بدخواب بود و هی تکان میخورد. سرش از روی کفش خزید و صورتش روی نرمه خاکها ، روی سنگ کثیف قرار گرفت. چشم که افتاد ناگهان دلم شکست. بیاختیار اشکم درآمد، یاد توصیه امام رضا علیه السلام افتادم که « ای پسر شبیب، هر گاه گریان شدی پس برای حسین گریه کن. »
با اشک بلند شدم و جای علی را درست کردم. همان موقع مرتضی غلتی زد و صورت و بینیاش روی خاک قرار گرفت، تحمل دیدن این صحنه را نداشتم ، سریع جایش را درست کردم. تا اشک روی صورتم خشک میشد، دوباره پسرها غلتی میزدند و من دوباره اشکم درمیآمد. اذان صبح را گفتند و یکی یکی اطرافیان بیدار شدند و با دیدن یک عمامه به سر در کنارشان، چشمهای خوابآلودهشان گرد میشد و سلامی میکردند و بلند میشدند که بروند وضو بگیرند.
مطالب بیشتر:
سلام
زیارتتان قبول حق باشد ان شا الله