داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۳۴ مطلب با موضوع «داستان بزرگان» ثبت شده است


خاکریزها از بس گلوله خورده بود دیگر جان‌پناه حساب نمی‌شد، فرمانده دستور داده بود که هر بسیجی یک گودال برای سنگر خود داخل خاکریز بزند. بچه‌ها سخت مشغول کندن بودند و گرمای ۵۰درجه عرق همه را درآورده بود. ظهر بود و همه منتظر مسئول تداراک بودند تا جیره غذایی خود را بگیرند .

یک بسیجی  لاغر اندام گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بدون اینکه حرفی بزند ، سرش پایین بود و به سرعت سنگرها را با قدم‌های بلندش پشت سر می‌گذاشت. بچه ها هم با او شوخی می کردند و هر کسی یک چیزی بارش می‌کرد:

-                                                      - اخوی دیر اومدی؟!

- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟

 - عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟

گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین.کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت،  همه شناختنش. او کسی نبود جز (شهید) محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر!!!

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم

عاقبت راهزن روزه‌دار

خورشید هنوز چهره‌اش را کاملاَ نمایان نکرده بود، آسمان صاف و بدون ابر، نور خورشید را زرد و درخشنده‌تر کرده بود. باریکه نوری از لابه لای کوه‌ها  تیر ‌کشید و به آخر بیابان بی‌آب و علف طبس چسبید، چشمان درشت صفدرخان در میان این باریکه نور تنگ و ریز شده بود تا تیزی نور را کندتر کند. راهزن ها مصمّم به غارت کاروان دیگری بودند که جاسوس‌ها چندی پیش خبرش را آورده بودند و طبق محاسبه صفدرخان ، تا ساعتی دیگر باید به میان کوه‌ها و گردنه‌ها می‌رسیدند.

دزدان سر گردنه به رهبری صفدرخان سال‌ها بود که درآمدی خوبی از غارت کارون‌ها به جیب زده بودند و به واسطه باج‌هایی که به رییس نظمیّه داده بودند خیالشان از همه چیز راحت بود. برایشان مهم نبود اهالی کاروان بیچاره چه کسانی باشند، فقط کمی مردان کاروان را می‌ترساندند و اگر کسی گنده‌گویی و اعتراض می‌کرد کتک می‌زدند، البته کاری به بچه‌ها و زن‌ها نداشتند. اگر کسی خیلی سرسختی نشان می‌داد و می‌خواست حمله کند، تیری حرامش می‌کردند اما فقط چند بار چنین اتفاقی افتاده بود و صفدرخان را خیلی عصبانی کرده بود.

هوا کاملاَ روشن شده بود و تابستان چهره گرمازده خود را بیش از بیش نشان داده بود، بادی ملایم اما داغ صورت‌های تراشیده راهزنان را اذیّت می‌کرد ؛ سبیل‌های از بناگوش رد شده آنها گرد و خاکی و چهره‌ها در هم کشیده شده بود. همه منتظر دستور صفدرخان بر سوار اسب‌ها جلو و عقب می‌شدند. صفدرخان در اندازه و کلفتی سبیل از همه سر بود، شال گل گلی قرمز رنگی دور کمرش پیچیده بود و سوار بر اسب مشکی متالیکش که در نور آفتاب درخشنده‌تر هم شده بود، با اسلحه برنو این طرف و آن طرف می‌رفت و به این و آن دستور می‌داد و بقیه از ترس یا محبّت اطاعتش می‌کردند.

 گرد و خاک بالا آمده از میان گردنه، آمدن کاروان را نشان می‌داد ، صفدرخان دستور حمله را صادر کرد. راهزنان ، نیروی‌های محافظ کاروان را در گردنه غافلگیر کردند، کاروان کاملاَ محاصره شده بود و هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.دست‌های مردان کاروان را از کتف محکم بستند و آنها را از جاده اصلی خارج کردند و به پشت کوه بردند. هر چه مال و اموال و اجناس به درد بخور بود را بار قاطر‌هایشان کردند و برای استراحت و خوردن ناهار سفره‌ای رنگارنگ گستراندند.

راهزن‌ها زیر سایه خنک درختان انبوه از برگ، نشسته بودند و بی‌رحمانه گوسفند تازه بریان شده را به دندان می‌کشیدند، بیچاره گوسفند معلوم نبود الان صاحبش کجاست و چه حالی دارد! صفدرخان سر سفره نیامد و در زیر سایه درختی دیگر نشسته بود و سبیل‌های کلفت خود را تاب می‌داد و در فکر فرورفته بود.

شیخ یوسف که کتفش بر اثر بستن ریسمان به شدت درد می‌کرد، از پچ پچ کردن نوچه‌های صفدرخان فهمید که صفدرخان روزه است و به خاطر همین سر سفره نمی‌آید، یکی از آنها گفت:  خوش به حال خودمان که به تنهایی حساب گوسفند را می‌رسیم!

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم

تکه‌ای گرانبها از یک لباس

نسیم ملایم بهاری در و دیوار مسجد پیامبر را نوازش می‌داد، بوی عطر جدید پیامبر بر آغوش نسیم سوار شده بود و به همه فضای مسجد سرکشی می‌کرد. همه نمازگزاران بوی جدید را حسّ کرده بودند، مثل همیشه حدسشان این بود که رسول خدا  عطر جدید خریداری کرده است. زمزمه و نجوایی در بین نمازگزاران گوش به گوش می‌چرخید : به به چه عطر خوش بو و روح‌افزایی، همه جا بوی محبوب می‌دهد.

نماز ظهر تمام شده بود که پیامبر سجاده خود را جمع کردند و رو به اصحاب نشستند، دو زانو ، مودّب و مثل همیشه با چهره‌ای گشاده و لبی خندان، استوار نشسته بودند و عده‌ای از یاران دور ایشان حلقه زدند و نیم دایره‌ای انسانی تشکیل دادند. خانمی از انصار وارد مسجد شد، صدای خلخال‌های پای زن توجه همه را جلب کرده بود، هر یک از اصحاب نیم نگاهی به پیامبر داشتند و نیم نگاهی به آن زن.

زن چهره خود را پوشانده بود فقط چشمان گرد و قهوه‌ای رنگش برق دلهره و اضطراب داشت، آهسته و پیوسته از پشت سر به پیامبر نزدیک شد و لباس ایشان را کشید! حضرت مشغول سخن گفتن بودند و صدای دلربای حضرت، کلمات طیّبه را همراه با عصاره‌ی محبت الهی به جان اصحاب می‌پاشید و آن کس که اهلش بود این عصاره عشق را در قلبش هضم می‌کرد.

زن بدون اینکه حرفی بزند لباس پیامبر را کشیده بود، صدای به هم خوردن النگوهای زن، چشمان اصحاب را به طرف حرکات زن کشاند و صدای دلنشین پیامبر چشم‌های رفته را بازگرداند و منتظر عکس العمل ایشان کرد. در دل زن آشوبی به پا بود، دستان جوانش می‌لرزید و چشمان گردش از شدت اضطراب نم کشیده بود، برادرش در خانه مریض بود و طبابت طبیبان در حالش اثری نکرده بود و روز به روز بیماری او شدیدتر شده بود.

زن با دستانی لرزان و به خیال خودش مخفیانه لباس پیامبر را کشیده بود! رسول مهربانی گمان کرد با او کاری دارد، از جای خود برخاست و نیم چرخی زد تا زن درخواست خود را بیان کند اما زن انگار نه انگار سرش را پایین انداخته بود و هیچ حرفی نزد. سکوت چند ثانیه‌ای ادامه یافت، حضرت هم سکوت کرد و لب به اعتراض نگشود.

رضا کشمیری

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

ناشناس آمد و ناشناس رفت


در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.

حال و روز خودم خراب بود اما دیدن این بنده خدا همه حواسم را مختل کرده بود،گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. به سر و سینه‌اش می‌کوبید و ناله‌ای سوزناک از ته حلقش به گوش می‌رسید . با نگرانی و احتیاط به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم:

پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟

اول صدای من را نشنید ، سرش را بالا آورد و با دستمال آبی کهنه‌اش اشک و آب بینی خود را پاک کرد و گفت: بله  بله چی ؟! سوال خود را تکرار کردم. آهی سوزناک کشید و گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد!

او یار و یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم  او دوست من است!

گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.

گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود[1].

به یاد فرمایش امیر مومنان امام علی علیه السلام افتادم که فرموده است: چیزی بهتر از خوبی وجود ندارد,مگر پاداش آن![2]

 

و ای کاش برسد به دست مسئولین محترم؛ فقط برسد و دیگر هیچ...!!!

 



۱-  برداشتی داستانی از پرواز تا بی نهایت صفحه  ۲۶۶

 

۲- غررالحکم حکمت ۷۴۸۷   

 

رضا کشمیری

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

کشتی گیری که در فینال حاضر نشد!


کنار دیوار سالن کشتی زیر سایه درخت ایستاده بودم تا عباس بیاید و با هم برویم فینال مسابقات، موتورهای یاماهای ۸۰ از همه بیشتر در پارکینگ به چشم می‌خورد، من که پیاده آمده بود و عباس با دوچرخه قدیمی خود از سر کوچه پیچید و از همان جا دستی تکان داد و فریاد زد: سلام خوبی؟!. گفتم: دیر کردی عباس! بدو بدو که هنوز باید بدنت را گرم کنی.

وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی روی سکوها نشسته بود من رفتم روی سکوی جلو ، یک جای خالی پیدا کردم و زود نشستم. عباس هم رفت داخل رختکن ، چند نفر از رقیبان با هم مبارزه کردند.

 نوبت به عباس رسید. چند بار نام او را برای مبارزه خواندند، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید : عباس کجایی پسر!! کجا غیبت زده؟!

داور کمی صبر کرد امّا عباس پیدایش نشد. تا این که دست رقیب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند.خیلی نگران شدم به خودم گفتم : یعنی عباس کجا رفته ؟ سابقه نداشت اینطوری غیبش بزند آن هم در مسابقه فینال به این مهمی!!

 در جستجوی او بودم که ناگهان نگاهم به او افتاد که از درب سالن وارد می شد.  جلو رفتم و با عصبانیّت گفتم : کجا بودی؟ کحا غیبت زد، اسمت را خواندند، نبودی ؟
با آرامش گفت : وقت نماز بود، نماز از هر کاری برایم مهمتر است ، رفته بودم نماز جماعت همین مسجد بغلی!

من از نگرانی در دلم آشوب بود و کاردم می‌زدی خون در نمی‌آمد اما عباس با صلابت و آرامش می‌گفت رفته بودم نماز آن هم نماز جماعت!  
اینقدر نماز اول وقت به جماعت ، برای عباس حاجی زاده مهم بود که بعد از شهادتش وقتی وصیت نامه اش را خواندم نوشته بود:
برادران و خواهران عزیز! اگر خواستید خود سازی کنید، از نماز کمک بگیرید، البته نماز اول وقت در مسجد به خضوع و خشوع و از روی صبر[1].



۱-  برداشتی داستانی  از کتاب ستارگان خاکی ، صفحه۲۱۹

رضا کشمیری

از جای خود برخیزید و یک گام فراتر آیید


 مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید . شیخ پذیرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى آمدند و در جایى مى نشستند. چون شیخ بر منبر شد، کسى قرآن خواند. جمعیت ، همچنان ازدحام مى کردند تا آن که دیگر جایى براى نشستن نبود. شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن!

   کسى برخاست و فریاد برآورد:

خدایش بیامرزد هر کسى را که از جاى خود برخیزد و یک گام فراتر آید.

شیخ چون این بشنید، گفت : و صلى الله على محمد و آله اجمعین. و از منبر فرود آمد !

 

گفتند: یا شیخ! جمعیت از دور و نزدیک آمده اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر مى گویى ؟!

 گفت : هر چه ما مى خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صداى بلند گفت . مگر جز این است که همه کتب آسمانى و رسالت پیامبران و سخن واعظان ، براى این است که مردم ، یک گام پیش نهند!

 

و آن روز، بیش از این نگفت.۱

 



۱- کتاب پارسایان


رضا کشمیری

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

همّت، چاره ساز است


اواخر شب بود که پسرم تازه به خواب رفته بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم و تعدادی از برگه‌های امتحانات میان‌ترم دانشجوهایم را تصحیح کردم. از بس با پسرم کلنجار رفته بودم و بازی کرده بودم خسته شده بودم، به رختخواب رفتم  و زود خوابم برد، در خواب شهید همت را دیدم. با موتور تریل آمد ، چشمان درشت و زیبایش را به من دوخت و با لبخند گفت: بپر بالا! محو تماشای چشمان او بودم و بی اختیار سوار موتور تمیز و نوی او شدم. از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم، به در یک خانه رسیدیم.

 ناگهان از خواب پریدم، سابقه نداشت که نیمه‌های شب بدون دلیل از خواب بیدار شوم. چهره‌ی نورانی و چشمان مشکی شهید همت در خاطرم تازه بود و به خوبی همه جزییات خوابم را می‌دانستم. به امید دوباره‌ی دیدن چشمهایش به خواب رفتم ، صبح زود بیدار شدم اما بدون دیدن دوباره‌ی چشمهایش!

خوابی که دیدم بودم آنچنان شفاف و روشن بود که آدرس خانه‌ای که با شهید همت رفته بودم به خوبی در ذهنم مانده بود ، به دانشگاه که رسیدم در جمع دوستانم این خواب را تعریف کردم و گفتم:  به نظر شما تفسیر این خواب چیست؟

هر کس اظهار نظری می‌کرد ، بعد از دقایقی همه با هم گفتند: آدرس خانه را بلدی؟

 گفتم: بله. گفتند: خوب معلوم است، حاج ابراهیم بهت گفته  باید آنجا بروی!
 دل تو دلم نبود کلاس درس که تمام شد بلافاصله خودم را به در آن خانه رساندم. همه شواهد و جزییات مو به مو در خاطرم بود و این خانه دقیقا همان خانه بود، با آشوبی در دل و دستی لرزان زنگ خانه را زدم. پسر جوانی دم در آمد، با ابروهایی برداشته و موهایی ژولیده  گفت: بله کاری دارید؟!

با عجله گفتم: شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی؟

نام حاج ابراهیم را که شنید ناگهان رنگش عوض شد و بدون مقدمه  شروع به گریه کرد. شانه‌های نحیف و استخوانی‌اش می‌لرزید و گلوله گلوله اشک بر محاسن نداشته‌اش می‌لغزید.
حال او را که دیدم بی اختیار اشکم روان شد و دست او را گرفتم و یک یا الله گفتم و داخل خانه شدم. در میان اشک و هق هق گریه گفت: چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم. دیشب آخرای شب داشتم تو خیابون راه می رفتم و فکر می کردم، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت. گفتم: می گن شماها زنده اید، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه.  الآن هم که شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید.

او را در بغل گرفتم، تنها بود تنهای تنها! شانه‌های او می‌لرزید و قلب مرا هم می‌لرزاند. ذراتی از اشک که از حدقه چشمم جوشیده بود بر روی عینکم ریخت و دیدم را کم می‌کرد اما دید باطنی‌ام را زیاد.

 تا دیشب معنای آیه قرآن را که می‌فرماید: شهیدان زنده‌ هستند و عند ربّهم یرزقون‌اند را نمی‌فهمیدم اما حالا ...واقعا شهیدان زنده‌اند[1]!



۱- برداشتی از خاطره ۴۰ کتاب شهیدان زنده‌اند

رضا کشمیری


بسم الله الرحمن الرحیم


کلاه نوی ابراهیم

زمستان بی‌رحمانه سوز سرمای خود را به  سر و صورت ابراهیم [1] می‌کوباند، گوش‌هایش سرخ و گونه‌هایش نیلی شده بود. به در خانه که رسید با دست‌های کرخت شده کوبه آهنی را گرفت، سرمای آهن به استخوانش رسوخ کرد، با زحمت کوبه را به صدا درآورد. به محض باز شدن در به داخل خانه خزید و دستانش را روی علاءالدین نفتی گرفت. دود چراغ ،چشمان قرمز شده او را اشکبار کرد.

مادر با نگرانی از آشپزخانه نیم‌نگاهی به ابراهیم کرد و گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟!

همانطور که دستانش را به هم می‌مالاند گفت: نه مادر، هوا خیلی هم سرد نیست!.

مادر که به حیاط رفته بود تا پیت نفتی را بیاورد پیش خود گفت: هوا که خیلی سرده، ولی ابراهیم نمی‌خواهد ما را توی خرج بیندازد.

مادر ، مادر بود دیگر دلش نیامد؛ همان روز رفت و یک کلاه برایش خرید.  صبح فردا، ابراهیم کلاه جدیدش را بر سرش کشید و به مدرسه رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گونه‌ها نیلی ، گوش‌ها سرخ و دست‌ها از سرما خشک و کرخت!

ابراهیم کنار چراغ نفتی  خود را گرم می‌کرد و مادر زیرچشمی قد و بالای او را به نظاره نشسته بود به سرش که رسید بی اختیار گفت: ابراهیم کلاهت کو؟ سر به زیر انداخت و دماغ قرمز شده خود را بالا کشید و گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟

مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با مهربانی گفت: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

با دستان زبر و خشک خود سر دماغش را مالاند و گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.

مادر سر به زیر انداخت و لبخندی زد و با چشمان تر به داخل آشپزخانه خزید و آهسته گفت: خدایا شکرت، الحمدلله ربّ العالمین [2].



۱- نوجوانی شهید ابراهیم امیر عباسی

۲-  برداشتی از  کتاب ساکنان ملک اعظم، ص ۵

 

رضا کشمیری

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه می‌خورد


آخرای شب بود که  پرده برزنتی سنگر را کنار زد و آرام به کنار دستم خزید و آهسته  گفت: میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا داروهایم‌ را بخورم؟
سـاعت چهـار صبح بیـدارش کردم. تشـکر کرد و بلند شـد از سـنگر رفـت بیرون،
بیسـت الی ۲۵ دقیقه گذشـت، اما نیامد. نگرانش شـدم. رفتم دنبالش؛ هوا مهتابی بود بعد از جستجوی اطراف سنگرهای یک صدای زیبا و سوزناک مناجات  شنیدم ، رفتم به دنبال صدا ، دیدم یه قبر  کنـده و داخل قبر  نمـاز شـب میخوانـد و زارزار گریه می‌کند! در تاریکی لرزش شانه‌هایش را حس می‌کردم، نزدیک شدم که سایه‌ام در نور مهتاب به داخل سنگر افتاد. سرش را بالا کرد چشمانش اشکبار و صورت صاف و بدون مویش خیس بود.

با چشمانی نگران گفتم: مرد حسابی! تو که منو نصف جون کردی؟ می‌خواسـتی نماز شـب بخونـی چرا بـه دروغ گفتی مریضـم و میخـوام داروهام‌ رو بخورم؟!

با بغض و اشک گفت: خدا شـاهده من مریضم، چشـمای من مریضه، دلـم مریضه ؛چشـام مریضـه چـون توی این ۱۶ سـال امـام زمان رو ندیده ، دلم مریضه چون بعـد از ۱۶ سـال هنـوز نتونسـتم با خدا خـوب ارتبـاط برقرار کنم؛ گوشـام مریضـه چون هنوز نتونسـتم یه صدای الهی بشـنوم!

یک مرتبه پشتم لرزیدم  نمی‌دانم از سرمای سوزناک نیمه شب بیابان‌های اهواز بود یا از گرمای سخنان آتشین این بسیجی نوجوان ، تیر صدایش قلبم را نشانه گرفت و اشکم را جاری کرد ، نوجوان دروغی می‌گوید که از هزار راست هم راست‌تر است  ؛ نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه می‌خورد![1]



۱- بر اساس خاطره ای از  شهید صاحب الزمانی

رضا کشمیری

صاحب خانه آسمانی


حاج شیخ رجبعلی خیاط  از اولیاء الله؛ مستاجری داشتند که زن و شوهر بودند با 20 ریال اجاره ماهیانه.

 بعد از چند وقت این زن وشوهر صاحب فرزند شدن حاج شیخ رجبعلی به دیدنشان رفت و به مرد گفت:

"داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ای هست که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت "

 اما الان کرایه ها را با فرزنددار شدن ،بالا می‌برند، چرا؟!

حرف آخر: به دیگران رحم کنیم تا خدا هم به ما رحم کند.

رضا کشمیری