داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۴۶ مطلب با موضوع «سفرنامه اربعین» ثبت شده است

سفرنامه اربعین ۹۸

قسمت ۵ :

شب اول پیاده‌روی نزدیک مسجد سهله ، دنبال یک وسیله دیگر بودیم تا ما را به ابتدای طریق العلماء برساند. موتور سه چرخه‌ دیگری را دیدیم که راننده‌اش راضی شد با پنجاه هزار تومان ما را برساند. بعد از مدتی گفت: « مبیت موجود » به ما فهماند که بیایید خانه ما شب استراحت کرده و فردا صبح پیاده‌روی را شروع کنید. سوار سه‌چرخه‌اش شدیم، دو شیخ در جلو روی جعبه و ده نفر با کوله پشتی و کالسکه عقب. آن شب همگی حمام کرده و زیر کولر گازی و زیر پتو تا صبح خواب راحتی کردیم. صبح هر چه به ابوعیسی اصرار کردیم که کرایه‌اش را بگیرد، قبول نکرد. دست روی چشمانش گذاشت و گفت: « زوّار الحسین ع »

حاج‌آقا جلالی برای اینکه جبران کند، یک تراول پنجاه هزاری به دختر کوچک ابوعیسی هدیه داد. ابوعیسی هم دست به جیب شد و به بچه‌ها اسکناس یک دیناری داد. ما را سوار سه چرخه‌اش کرد، به او چندین بار تأکید کرده بودیم که ما را به طریق العلماء یا همان راه فرات یا طریق السبایا (راهی که اسرای کربلا را بردند) برساند، اما وقتی پیاده شدیم و فرعی‌ها را طی کردیم فهمیدیم که وارد مسیر اصلی نجف-کربلا شده‌ایم. از عمود ۱۰۰ تا ۱۳۰ را در همان مسیر رفته و بعد از پرس و جو فهمیدیم که از عمود ۱۳۰ در جاده فرعی سمت راست دو‌، سه کیلومتر که برویم به طریق العلماء می‌رسیم.

مسیر کنار رود فرات ، خاکی اما سرسبز و پر از نخل‌های سر به آسمان کشیده بود. ساعت حدود ۹ صبح ، آفتاب توی سرمان و سایه درختان کم‌کم کوتاه می‌شد. گرمای زیاد در کنار کمبود موکب‌ها کمی اذیت‌مان کرد اما منظره‌های دل‌انگیز و باغ‌های سبزی و نخل جبرانش کرد. تا ظهر در مسیرمان فقط کلمن‌های بزرگ آب بود که غالبا گرم بودند اما هر چه بود تشنگی جمعیّت را برطرف می‌کرد.

بعدازظهر راه کج کردیم به سمت موکب شیرازی‌ها، استراحت مختصری به همراه چای و غذا. دو ساعت به غروب مانده بود اما دیگر نای رفتن نداشتیم. در خانه‌ای نزدیک همان موکب ماندیم. خانه‌ای بزرگ و صاحب‌خانه‌ای بزرگمرد. سیدعبدالله به همراه دو پسرش سیدمرتضی و سیدمحسن در جنب و جوش بودند. دفترچه‌ی منقش به تصویر شهیدمحسن حججی را برداشتم و در حیاط باصفای خانه روی یک صندلی تمیز و نو نشستم و دست به قلم شدم. نوشتم و نوشتم تا اینکه دو ، سه تا بچه‌ی بامزه چوب به دست، سرتاپا مشکی پوش نزدیک شدند. به خاطر مرغ و خروس‌ها و مرغابی‌ها دعوایشان شده بود و مرا برای فیصله دادن به دعوا گیر انداخته بودند. وقتی فهمیدند من هیچی از حرف‌هایشان را نمی‌فهمم، خودشان کم آوردند و رفتند.

کمی بعد سر و کله زن‌جان پیدا شد و از همسران سیدمرتضی و سیدمحسن تعریف کرد که با اینکه پابه‌ماه بودند و شکم‌ها برآمده ، اما تندتند و بدون هیچ ملاحظه‌ای کار می‌کردند. دلش برای آنها سوخته بود و کمک‌شان کرده بود اما آنها بیشتر ناراحت شده بودند. عجیب بانوان پابه‌ماهی بودند!

بعد از خوردن شام، رفتم دستشویی. سکوت آرامش‌بخش در کنار فضای سرسبز و بوی چمن تازه مرا به حال خوشی فرو برده بود. در دستشویی بدون مقدمه و ناگهان خودش محکم بسته شده و یک مارمولک سیاه بزرگ از بالا افتاد روی دستم. آن‌چنان ترسیدم که همه‌ی آرامش و حال خوشم یک‌جا پرید. دست‌پاچه از آن دستشویی زدم بیرون. قلبم به شدت می‌تپید و چندشم شده بود. الان که می‌نویسم بدنم مور مور می‌شود و نرمی و وزن مارمولک افتاده شده را حس می‌کنم. آخ قلبم!

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

داستان‌های عاشورایی

رضا کشمیری

سفرنامه اربعین ۹۸

قسمت ۴ :

دستشویی رفتن هم برای خودش مکافاتی داشت.  موکب‌ها هیچ یک سرویس‌ بهداشتی نداشتند و همه مجبور بودنداز سرویس‌های صحن حضرت زهرا سلام الله علیها استفاده کنند. دست علی و مرتضی را چسبیدم و از لابه‌لای جمعیّت خودم را به پله‌ها رساندم. یک طبقه پایین رفتیم تا به سرویس‌های بهداشتی رسیدیم. از لابه‌لای صف‌های تشکیل شده می‌خزیدیم تا صف خلوت‌تری پیدا کنیم اما دریغ. ناگهان از بین جمعیّت افتادم توی مشتی برهنه. یک لحظه گمان کردم وارد استخر شده‌ام آن هم با عبا و عمامه.

حمام‌ها همه پر بود و هر یک صفی طولانی. تعدادی توی همان دستشویی‌ها حمام می‌کردند و تعداد زیادی همان بیرون دستشویی لخت شده و در محل وضو گرفتن خود را خیس کرده و مشغول صابون و شامپو زدن بودند. چند تا بچه چشم‌هایشان سوخته بود و نعره می‌کشیدند، پدرها دنبال آب بودند که روی سر بچه‌ها بریزند تا بلکه ساکت شوند. هر سه ، چهار نفری با یک شیر آب مشترکاً حمام می‌کردند.

صحنۀ رنگارنگی بود، شورت‌های راه‌راه مامان‌دوز تا زیر زانو، مایوهای تنگ و ترش و شورت‌های معمولی سفید و سورمه‌ای. بدن‌های سیاه و سفید و برنزه، پرمو و کم‌مو ، چاق و لاغر ، کوچک و بزرگ. ایرانی و افغانی و پاکستانی از هر نوعی مهربانانه و هم‌یارانه توی هم می‌لولیدند و بدن‌های خود را می‌شستند.

اولین و آخرین زیارتم را کردم، چشمم که به ضریح حضرت امیر علیه السلام افتاد، دلم آرام گرفت. علی و مرتضی را تبرّک کردم و زدم بیرون تا برسم به محل قرار. رفتیم و رفتیم تا بالاخره یک موتور سه چرخه پیدا کردیم و ۱۲نفره سوارش شدیم! من و حاج‌آقا جلالی (پدرخانم) جلوی سه چرخه روی دو جعبه آچار که دو طرف موتور بود، نشستیم. از جلو منظره‌ی جالبی بود برای سوژه بیست و سی اما حیف که دوربینی نبود که این صحنه تاریخی را ماندگار کند.

مطالب بیشتر:

اسیر محبّت مولایم حسین علیه السلام

آه یک سرباز صفر

معرفی کتاب‌

رضا کشمیری

سفرنامه اربعین ۹۸

قسمت ۳ :

سوار ون شدیم به سمت سامرّاء ، صبح پنجشنبه ۱۸ مهرماه رسیدیم به بغداد. راننده برای نماز صبح جای مناسبی پیدا نکرد، هر چه گفتیم : نماز ، الصلاه الصبح. توجّهی نکرد! بالاخره با داد و فریاد ما نزدیک طلوع آفتاب ایستاد. نماز صبحی آفتاب برشته، بر روی سکوی روغنی یک مغازه تعمیر ماشین اقامه کردیم با وضویی دست پاچه و سنگی به جای تربت الحسین بر پیشانی.

اولین باری بود ضریح تازه نصب شده امامین عسکرین علیهما السلام را می‌دیدم. دو سال گذشته را نتوانسته بودم به سامرّاء بیایم، دلم پر می‌کشید. خدا نصیبمان کرد، یک ۲۴ ساعت کامل همجواری و چشیدن محبّت و کرامت مولایمان امام هادی و امام عسکری علیهما السلام را. عظمت و شکوه و شلوغی حرم دلم را شکست. یاد ده سال پیش افتادم. اولین باری که به زیارت عتبات آمدم، گنبدی ویران در کنار تپّه آوارهای عظیم در دور حرم بود. داخل که می‌رفتی زمین خاکی ، محل انفجار گودالی عظیم و دور سنگ قبر امامان پارچه‌ای ضخیم مخملی و سبز. هیچ شباهتی به حرم امامان دیگر نداشت. مظلومانه و خلوت و تحت شدیدترین نظارت‌های امنیّتی.

صبح جمعه به کاظمین رسیده و تا نماز مغرب و عشاء در آن فضای نورانی نفس کشیدیم. بعد از نماز به سمت نجف حرکت کردیم به گمان اینکه حدود ساعت ده ، یازده شب می‌رسیم و به خانه ابودعاء دوست سال‌های قبل می‌رویم، تا شاید جایی برای استراحت خانم‌ها باشد. نشد ، دو نیمه شب رسیدیم و در خانه ابودعاء بسته بود. کمی در زدیم تا شاید کسی بیدار باشد اما نشد. صحن حضرت زهرا سلام الله علیها بالا و پایین، پشت و رو پر از جمعیّت بود. دریغ از یک جای خواب!

خانم‌ها رفتند به سقف صحن و در جوار گنبد نورانی و باشکوه حضرت امیر علیه السلام نشستند. اما جای کج شدن و سر بر زمین گذاشتن نبود. پیرزنی بیدار می‌شود و دختر سه ساله‌ام فاطمه را مختصر جای خوابی می‌دهد. اما ما مردها رفتیم که برویم داخل حرم. نشد من ماندم پیش بچه‌ها و گوشی‌ها و کفش‌ها، دیگران رفتند زیارت.

دو پسرم را در مختصر جایی خواباندم، عبایم را روی سنگ‌های سفید و چرک‌مرده انداختم و دو تا کفش هم زیر سر آنها گذاشتم. از شدت خستگی بی‌هوش شدند. من هم نشستم بالای سرشان. مردی که کنار بچه‌ها خواب بود، هیکلی و درشت بازو بود. در همان حال زیارت خواندن و چرت زدن، مواظب بودم دستی به صورت یا لگدی به پهلوی بچه‌ها نخورد. پسرم علی خیلی بدخواب بود و هی تکان می‌خورد. سرش از روی کفش خزید و صورتش روی نرمه خاک‌ها ، روی سنگ کثیف قرار گرفت. چشم که افتاد ناگهان دلم شکست. بی‌اختیار اشکم درآمد، یاد توصیه امام رضا علیه السلام افتادم که « ای پسر شبیب، هر گاه گریان شدی پس برای حسین گریه کن. »

با اشک بلند شدم و جای علی را درست کردم. همان موقع مرتضی غلتی زد و صورت و بینی‌اش روی خاک قرار گرفت، تحمل دیدن این صحنه را نداشتم ، سریع جایش را درست کردم.  تا اشک روی صورتم خشک می‌شد، دوباره پسرها غلتی می‌زدند و من دوباره اشکم درمی‌آمد. اذان صبح را گفتند و یکی یکی اطرافیان  بیدار شدند و با دیدن یک عمامه به سر در کنارشان، چشم‌های خواب‌آلوده‌شان گرد می‌شد و سلامی می‌کردند و بلند می‌شدند که بروند وضو بگیرند.

 

مطالب بیشتر:

درباره گلوله‌های داغ

داستان‌های عاشورایی

رضا کشمیری

 

سفرنامه اربعین ۹۸

قسمت ۲ :

نیمه شب بود که گیت‌های ایرانی در مرز مهران را ردّ کردیم. کالسکه دخترم فاطمه را دنبال خودم می‌کشیدم که سربازی لاغری با چشمانی شاداب جلویم را گرفت. خالی مشکی روی گونه‌اش همان اول به چشمم آمد. آرام گفت: « حاجی خوش به حالت، داری میری کربلا برای من هم دعا کن. »

دست راستم را از کالسکه کندم و به سویش دراز کردم. گفتم: «  شما بیشتر از من ثواب می‌بری، شما خادم الحسین علیه السلام هستی و من زائری که معلوم نیست زیارتش قبول بشه یا نه. کار شما بیشتر ارزش داره.»

چشم چرخاندم روی لباسش تا اسم و فامیلش را نگاه کنم، دست بردم و شال مشکی نظامی‌اش را کنار زدم و گفتم: « حتماً از طرف شما زیارت می‌کنم. اسمت هم که ... فرشاده، درسته؟! »

سر و شانه‌اش سایه انداخته بود روی تنش، برچسب روی سینه‌اش را درست ندیدم. سرباز لبخندش کشیده‌تر شد و ذوق زده گفت: « بله حاج‌آقا اسمم فرشید فرشاده. »

همان‌طور که کالسکه را کشیدم تا از همراهانم جا نمانم، گفتم: « حتماً به اسم یادت می‌کنم. خیالت راحت، یادم نمیره. »

اشک دوید توی چشمان درشتش. نورافکن پایانه مرزی مهران انگار تمام چشمش را پر کرده بود. آهی کشید و برگشت. یک نگاه دیگر به او انداختم و به فکر فرو رفتم: « مگه میشه یادم بره! فرشیدِ فرشاد، اسمش و اشکش هر دو روی دلم نشست و حک شد. »

آه یک سرباز در ساعت یک و نیم نصف شب، ده روز مانده به اربعین. شاید ارزش همین آهش از تمام قدم‌های پیاده من بیشتر باشد. مگر می‌شود امام حسین علیه السلام این آه سوزناک و این اشک سرباز صفر را ندیده بگیرد. سربازی که مجبور است اینجا در مرز خدمت کند، دلش کربلاست اما نمی‌تواند برود.

مطالعه بیشتر:

اسیر محبّت مولایم حسین علیه السلام

در پیاده‌روی اربعین همراه گلوله‌های داغ باشید!

درباره گلوله‌های داغ

 

رضا کشمیری

سفرنامه اربعین ۹۸

قسمت ۱ :

چهارشنبه ده صفر ، ظهر بود که گوشی‌ام را از جیب بغل عبایم برداشتم. داده‌هایش را روشن کردم و «گلوله‌های داغ» را سرچ کردم. آورد! هنوز نمی‌دانستم که بالاخره نشر شهیدکاظمی آن را به چاپ رسانده یا نه!

قرار بود قبل از ماه محرم به چاپ برسد که نشد. قرار دیگر تا آخر ماه محرم بود، باز نشد. نشد ، نشد تا روزی که به سمت کربلا حرکت کردم. اولین کار عاشقی‌ات که باشد، مشتاقی، مشتاق بارقه‌ای از سوی محبوب، نشانه‌ای دلربا از معشوق ، توشه افزایش دهنده معرفت و محبّت از سوی مولایت حسین علیه السلام.

ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که سرچش کردم، باشگاه خبرگزاری جوان خبر انتشار کتاب «گلوله‌های داغ» را زده بود. لحظاتی بعد مسئول امور تبلیغات انتشارات شهید کاظمی پیامی داد واتس آپانه! که تا فردا در همه خبرگزاری‌ها خبر انتشار کتاب بارگزاری می‌شود. خبرگزاری مشرق ، مهر ، رسا و ... را دیدم. عناوین جالبی زده بودند: « در پیاده‌روی اربعین حواستان به گلوله‌های داغ باشد» ، «گلوله‌های داغ از پیاده‌روی اربعین تا قلب دشمن» و ...

وقتی فهمیدم کتاب چاپ شده در اراک بودم. اما چه شیرین است که دلیل نرسیدن کتاب به دستت همان دلیل نوشتن کتاب باشد. عشق و امید به پذیرفتن این ذرّه عرض ارادت از سوی محضر ملکوتی و جهان شمول حضرت ارباب، حضرت سیدالشهداء علیه السلام.

بله ، چه شیرین که نباشی و نبینی اولین کتابت را. چه شوق و ذوقی هر نویسنده‌‌ای دارد که نتیجه تلاش خود را ببیند. اما وقتی پای دم و دستگاه امام حسین علیه السلام در میان باشد، باید بگویی تا یار چه خواهد و  میلش به چه باشد. باید تمام کار را به خودش بسپاری، اوست که عالم همه دیوانه‌ی اوست. من کی هستم؟! که بخواهم راضی باشم یا نه؟!

شور و شیدایی قلب عاشق حسین علیه السلام در تمام عالم جریان پیدا کرده و نور توحید و بندگی را در رگ‌ها و مویرگ‌های بشریّت منتشر کرده است.امام حسین علیه السلام است که خدا عاشقش است چون بندگی خدا را کرده به تمام معنا. هر چه داشته در راه خدا داده است. مگر می‌شود، خدا را بندگی کنی و در راه حفظ دین خدا و حفظ هدف خلقت که همان هدایت انسان‌ها است، به تمام معنا قدم برداری ، خون قلبت را بدهی، فرزند جوان تازه دامادت را بدهی، فرزند شیرخواره‌ات را بدهی ، فرزند برادر، امانت برادر را بدهی ، برادری عالم و شجاع و فرزانه‌ای چون عباس را بدهی، مگر می‌شود خدا جبران نکند؟!

عشق مگر چیست؟! چه عشقی بالاتر از عشق امام حسین علیه السلام به خداوند رحمان و رحیم. آری ، کتاب به دستم نرسید اما رفتم تا جا نمانم از قافله دلدادگان. بازخورد کتاب را به مولایم واگذار کردم، مگر من برای چه کسی نوشتم؟! مگر جز عشق به مولایم حسین علیه السلام چیزی دیگری هم هست؟ نمی‌دانم شاید هنوز دلم جای دیگری است، هنوز خرده شیشه دارم. بله هنوز دلم خالصانه در بند مولایم حسین علیه السلام اسیر نشده است. از خدا همین اسارت را می‌خواهم و چه اسارتی زیباتر از این! اسیر محبّت مولایم حسین علیه السلام .

باید از همه‌ی وابستگی‌های دنیا دل کند، باید فقط به راه حسین علیه السلام دل بست. همه کس و همه چیز می‌رود، می‌میرد و نابود می‌شود جز یاد و نام و نشان تو یا حسین علیه السلام.

معرفی کتاب:

گلوله‌های داغ / رضا کشمیری

رضا کشمیری

 

می دهی تو اجازه ام آقا
زائر اربعینی ات باشد

مثل عبدی حقیر می آیم
عاشق و سر بزیر می آیم

اختیاری ندارم از خود من
دست من را بگیر می آیم

 

 

مولای من یا سیدالشهدا علیه السلام حال و روز دلم خراب است و تنها با نفس کشیدن در سیل جمعیّت عاشقانت آرام می‌شود، مرا بپذیر دارم می‌آیم.

دست دلم را بگیر که با معرفت بیایم و با محبت و عشق قدم بزنم و با معرفتی بالاتر برگردم.

ان‌شاءالله فردا عازم هستم و به نیابت از همه مخاطبین گرامی قدم جای قدم‌های جابر می‌گذارم.

رضا کشمیری
رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم


با سلام خدمت همه بیانی‌ها و نویسندگان وبلاگ


زمانی که این متن را می‌خوانید ، من در شهر نجف دعاگو و نایب الزیاره شما هستم ان‌شاءالله.

در مسیر پیاده‌روی به سوی حرم مولایمان امام حسین علیه السلام به یاد همه شما مزه عاشقی را چشیده و هضم می‌کنم ان‌شاءالله.

امیدوارم حضور در این حماسه باشکوه و تمدن‌ساز اربعین نصیب همه شما شود.

خدایا روز به روز و لحظه به لحظه بر معرفت و محبت ما به امام حسین علیه السلام بیافزای... آمین


رضا کشمیری



سید اکرم مردی قوی هیکل با موهای مشکی و محاسنی سفید بود. صندلی عقب ماشین نشسته بود و نوحه از رادیو پخش می‌شد. مشت گره کرده به سینه می‌کوبید و آه آه می‌گفت و گریه می‌کرد. با صدای خش‌دار ناله می‌زد و یا اباعبدالله می‌گفت. با گوشه دستارش اشکش را پاک کرد و گفت: میگم در این دو سال حالم طوریه که اصلا نمی‌تونم روضه امام حسین علیه السلام رو گوش بدم، یا اباعبدالله. همین که یااباعبدالله گفت، صورتش در هم کشیده شد و هق هق کنان ادامه داد: های ... های یا اباعبدالله در پناه شماییم، ما رو به خودتون و راهتون نزدیک‌تر کنید. قسم به منزلت زینب ما رو به خودتون نزدیک‌تر کنید. اشک‌ها روی چروک‌های زیر چشمش گلوله می‌شد و شرّه می‌کرد روی گونه‌های گوشت‌آلودش، بعد می‌غلطید پایین و در زیر محاسنش پنهان می‌شد.

فیلم بردار نقطه ضعف سید اکرم را پیدا کرده بود، سید را کنار نهر آب نشاند و پرسید: می‌دونم خسته‌ای! فقط یک سوال می‌پرسم و بعد می‌ریم کربلا ان شاءالله. در طول مسیر از ناصریه تا اینجا ، جمعیّت زیادی از زوّار پیاده می‌رفتن و جمعیّت زیادی به زوّار خدمت می‌کردن، هر کاری می‌کردن تا زوّار در این مسیر طولانی خسته نشن یا اگر خسته می‌شن خادمین تلاش می‌کردند تا به آنها کمک کنن.

سید با چشمانی پف کرده و قرمز به حرف‌ها گوش می‌داد و سر تکان می‌داد. فیلم‌بردار با لهجه فارسی اما زبان عربی ادامه داد: می‌خوام یک سوال از شما کنم، فی طریق کربلا الی الشام. سید تا این جمله را شنید، چهره‌اش برافروخته شد، چشم‌ها و صورتش را در هم کشید و با صدای بلند گریه سر داد. دست‌ها را روی کنده زانو می‌کوبید، صدای هق هقش، خفه و ناله وار شده بود، گلویش خس خس می‌کرد. ناله زد: آه... آاه ه ه ، دشمنان خدا بودند، دشمنان محمد و آل محمد بودند، دشمنان علی بودند. سرش را تکان می‌داد و چهره سرخش زیر سیلاب اشک برق می‌زد. به فیلم‌بردار فرصت حرف زدن نداد و گفت: از کی می‌پرسی؟! از زینب؟!! آااه ه زینب، از رقیّه می‌پرسی؟! آخ بلندی کشید و گفت: ها؟! چی می‌خوای بدونی؟! از کدام یک برات بگم؟! از اسیران بگم یا از یتیمان؟! آااه  چی می‌خوای بدونی؟! آااخ خ .

فیلم‌بردار کم نیاورد بدون بغض و با جدیّت پرسید: دیروز در مسیرمون از خانواده‌ها فیلم گرفتیم، از زنانی که به بازوی محرم‌شون تکیه داده بودن و راه می‌رفتن، می‌خوام ازت سوالی بپرسم! سید می‌دانست که چه می‌خواهد بپرسد. نقطه ضعفش مصیبت عمه جانش زینب بود، سید خس خس سینه‌اش با هق هق گلویش در هم آمیخته شده بود. فیلم‌بردار ول کن نبود و نمک بر دل داغدیده سید می‌پاشید. دوباره پرسید: فی الطریق کربلا الی الشام!

سید از خود بی خود شده بود و با مشت بر سینه ستبرش می‌کوبید، گوش‌هایش همچون چشم‌هایش قرمز شده بود. سر دماغش سرخ و گونه‌هایش خیس، ناله می‌زد: شانه‌های زینب ... شانه‌های رقیّه ، به کی تکیه می‌کردن؟! تا دقایقی آه آه  و آخ آخ می‌کرد و بر زانو می‌کوبید، گلوله اشک بر کنار بینی‌اش جمع می‌شد و بر زمین می‌‌ریخت. ناله‌های سید اکرم در سرم پیچیده بود ، نفهمیدم کی به خانه ابوهبه رسیدم. به خاطر شلوغی یک ساعتی طول کشیده بود.

برای دیدن کلیپ اینجا کلیک کنید


مطالب مرتبط:

عاشقانه‌های اربعینی (۱)

عاشقانه‌های اربعینی(۲)


عاشقانه‌های اربعینی(۳)

عاشقانه‌های اربعینی(۴)


رضا کشمیری

 



وارد بین الحرمین که شدم نزدیک پل جدید روبروی صفحه نمایش بزرگ ، یک جوانی جلویم را گرفت و سوال شرعی داشت. دستش را گرفتم و به زحمت جمعیت را شکافتم و از مسیر رفت و آمد کنار رفتم ، جوان پرسید: حاج آقا من در شلوغی داخل حرم در بین جمعیت یک انگشتر توی دستم افتاد! نمی‌دانم مال کیست چه کار کنم؟.  من که در فشار جمعیت چند بار تا مرز افتادن پیش رفته بودم با لبخند در جوابش گفتم: باید صاحبش را پیدا کنی. جوان چشمانش گرد شد و با زبان بی‌زبانی گفت تو این اوضاع شیر تو شیر چطور میشه صاحبش رو پیدا کرد. بلافاصله گفتم: اما اینجا با این شلوغی بهترین و راحت‌ترین کار این است که به خادم‌ها بدهی یا به دفتر اشیاء گمشده بسپاری. جوان دستش را به زحمت از لابه لای بدن‌ها بیرون کشید و موهای خود را مرتب کرد و لبخند ملیحی زد و گفت : ممنون. رفت و بین بدن‌ها گم شد! 

کمی جلوتر که رفتم ناگهان پیرمردی قد خمیده با لباسی کهنه و شالی سفید به کمر بسته، جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیّت گفت : تقصیر شما آخوندها است این چه وضعیه! فلان فلان شده‌ها فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید! و همزمان که داد و فریاد می‌کرد، چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم امکان ایستادن نبود اما بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است، کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم : حاج آقا مشکلی پیش آمده چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد انجام می‌دهم.

پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینه بسته‌اش گفت: زنم، زنم، پیرزنی گم شده نمی‌دونم کجاست؟  سر و دستش را به آسمان بلند کرد و ادامه داد: خدا چه کار کنم، پیرزن راه هم نمی‌تونه بره، دستش را من می‌گرفتم! فلان فلان شده‌ها تقصیر آخوندهاست! حالا چه کار کنم؟

مانده بودم چه جوابی بدهم در این فشار بدن‌ها  نمی‌توانستم بیشتر از این، یک جا بمانم. به او گفتم: حاج آقا ناراحت نباش ان شاءالله پیدا میشه ، شما برو دفتر گمشدکان اسمش را بگو آنها صدا می‌کنند، حتما پیدا میشه ناراحت نباش.

پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند در لابه لای قدم‌های جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوه‌ای‌ام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدن‌های فشرده به هم، بی اختیار به حرکت درآمدم.


مطالب مرتبط:

شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)


رضا کشمیری