پیرزنی تسمه کیف زنانه بزرگش را از روی چادر به پیشانیاش انداخته بود و نقاب پر از خاکی به صورت داشت. دو دست چروکیده و خشکش را به سوی حرم گرفته بود و با صدای حزینی نوحه میخواند:
ای آنکه برایت همیشه سیاه میپوشم،
و با نوحههای تو اشک میریزم، و به دنبال کاروان تو میدوم.
صدایش خسته و خشدار بود، لبانش ترک خورده و گلویش خشک به نظر میرسید. با صدایی شبیه ناله ادامه داد:
ای کاش سرم بر نیزه همراه سرهای شما بود،
و تا همیشه تاریخ برایتان میگریستم. یا سیدی یا مولای.
پیرزن این نوحه را تکرار میکرد و جوانان اطرافش هروله کنان و پا بر زمین کوبان، بر سر و سینه میکوبیدند و حسین حسین میگفتند.
بعد از ظهر بود که کوله پشتی مهدی را پشتش انداختم و به راه افتادیم. تعدادی عمود را که پشت سر گذاشتیم، جوانی با محاسنی تازه روییده شده، پای لاغر کودکی ۵-۶ساله را با روغن چرب میکرد و مهربانانه ماساژ میداد. با هر مالشی کودک چهرهاش را درهم میکشید، گونههایی سرخ و خاکی داشت. صورت مظلومانهاش قرمز نبود، سیلی نخورده بود! تازه یک نفر با محبت پاهایش را ماساژ میداد. بچههای امام حسین علیه السلام وقتی با پاهای زخمی و آبله زده لحظهای طاقتشان تمام میشد و از قافله جا میماندند با سیلی و تازیانه به ناچار دوباره پا بر این زمین خشن میگذاشتند و تن نحیف خود را به جلو میکشاندند. امان از دل زینب، چه خون شد دل زینب.
در کنار آن جوان که پای یک کودک را چرب میکرد، دو کودک پاهای یک جوان را از زانو به پایین ماساژ میدادند. در مسیر شام حتما کودکان آرزو داشتند بتوانند لحظهای کف پای خسته عمه را ماساژ دهند. عمه از همه خستهتر بود، هی به دنبال آنها به عقب برمیگشت و کودکان را بغل میکرد تا تازیانه نخورند. خودش تازیانه میخورد و دم بر نمیآورد. امان از دل زینب .
ادامه دارد...
مطالب بیشتر: