چند تا از بسیجیها از اینکه آشپز سپاه یک سنّی است ناراحت بودند، یکبار همه
را جمع کردند و گفتند: بچهها کسی آشپزی بلد هست؟ محمد ابراهیمی۱ دست پرموی خود را
بالا آورد و گفت: ها من بلدم ، به شرطی که جلالی کمک آشپز من بشه! محمد بیشتر از همه با من دوست بود و اخلاقش
بیشتر با من سازگار بود. با محمد رفتیم داخل آشپزخانه ، دیگهای کوچک و بزرگ روی
میزها منظم چیده شده بودند. کنج آشپزخانه پر بود از کپسولهای بزرگ گاز، بعضی خالی
بعضی پر. گفتم: محمد واقعا آشپزی بلدی!؟ پوزخندی زد و گفت: ها بابا! من آشپز وزارت
راه شاه بودم ، تو کاریت نباشه، بسپر به من!
قرار شد برای هشتاد نفر ناهار بپزیم، محمد با صدای خش دارش گفت: ممد حسین بدو
برو تدارکات یک پاکت نمک بگیر . رفتم وقتی برگشتم دیدم برنج را ریخته توی قابلمه
بزرگ و گذاشته روی گاز ، بسته نمک ۵ کلیویی را از دست من گرفت و خالی کرد توی
قابلمه! با کف گیر روحی برنجها را به هم زد و مزه کرد. گفت: خیلی شور شده ، بدو
برو شکر بگیر بیار! رفتم و با یک بسته
۵کیلویی شکر برگشتم. محمد پاکت زرد رنگ شکر را گرفت و خم کرد توی قابلمه! ناهار به
همین سادگی آماده شد اما ظهر هیچ کس نتوانست از آن برنج شور و شیرین بخورد. به نصف
روز نکشید که من و محمد از منصب خطیر آشپزباشی سپاه هم عزل شدیم.
مطالب بیشتر:
اعلام عزای عمومی به مناسبت فوت خلیفه دوم
ساختمان کلنگی مخابرات و اولین ناکامی من
آموزش نظامی با نون اضافی
اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام