داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آشپز سپاه» ثبت شده است



چند تا از بسیجی‌ها از اینکه آشپز سپاه یک سنّی است ناراحت بودند، یکبار همه را جمع کردند و گفتند: بچه‌ها کسی آشپزی بلد هست؟ محمد ابراهیمی۱ دست پرموی خود را بالا آورد و گفت: ها من بلدم ، به شرطی که جلالی کمک آشپز من بشه!  محمد بیشتر از همه با من دوست بود و اخلاقش بیشتر با من سازگار بود. با محمد رفتیم داخل آشپزخانه ، دیگ‌های کوچک و بزرگ روی میزها منظم چیده شده بودند. کنج آشپزخانه پر بود از کپسول‌های بزرگ گاز، بعضی خالی بعضی پر. گفتم: محمد واقعا آشپزی بلدی!؟ پوزخندی زد و گفت: ها بابا! من آشپز وزارت راه شاه بودم ، تو کاریت نباشه، بسپر به من!


قرار شد برای هشتاد نفر ناهار بپزیم، محمد با صدای خش دارش گفت: ممد حسین بدو برو تدارکات یک پاکت نمک بگیر . رفتم وقتی برگشتم دیدم برنج را ریخته توی قابلمه بزرگ و گذاشته روی گاز ، بسته نمک ۵ کلیویی را از دست من گرفت و خالی کرد توی قابلمه! با کف گیر روحی برنج‌ها را به هم زد و مزه کرد. گفت: خیلی شور شده ، بدو برو شکر بگیر بیار! رفتم  و با یک بسته ۵کیلویی شکر برگشتم. محمد پاکت زرد رنگ شکر را گرفت و خم کرد توی قابلمه! ناهار به همین سادگی آماده شد اما ظهر هیچ کس نتوانست از آن برنج شور و شیرین بخورد. به نصف روز نکشید که من و محمد از منصب خطیر آشپزباشی سپاه هم عزل شدیم.


مطالب بیشتر:


اعلام عزای عمومی به مناسبت فوت خلیفه دوم

ساختمان کلنگی مخابرات و اولین ناکامی من

آموزش نظامی با نون اضافی

رضا کشمیری